آی دختردار، جهاز آوردهام! آی قوری، بیا ببر برای حوری! آی پول نداری یا خبر نداری؟ آی مگه دختر نداری؟ بیا ببر کاسه، بیا ببر بشقاب، بیا ببر گلابپاش.
این آواز «مشتي اکبر» است. هنوز برای گوشهای مشتاق، چونان نسیم روحپرور آشناست. فامیلش ابراهیمی و همسرش شادروان نساء ابراهیمی بود.
خانم مریم بیگم ابراهیمی تکفرزند و تنها یادگار آن بزرگمرد ارسنجانی است و ساکن شیراز است. عامو اکبر چهارشانه بود، قدی بلند و صورتی نسبتاً درشت و استخوانی داشت و کلاه بافتنی مشکی بر سر میگذاشت و لباسی مرتب و تمیز بر تن میکرد. تابستانها گیوه و زمستانها چکمه به پا داشت و شلواری از جنس دَبیت میپوشید. نابینا بود و از چشم سَر محروم. در سن هشت سالگی به عارضه چشمدرد مبتلا میشود، استفاده از دارویی نامناسب بیماری او را شدت میبخشد. پزشک عفونت چشم او را برطرف میکند؛ اما نور دیدگانش از ظاهر به باطن سفر میکند و چونان پرنده، صحن معصوم چشمانش را ترک میکند و به طواف خانه قلبش میشتابد، مقیم آن حرم میگردد و او «نابینا» میشود.
نابینا بود و نور خورشید بر دلش رقم خورده بود: «نور چشم از نور دلها حاصل است.» چشم باطنش سرشار از آیههای نور و مهربانی بود. هر روز خورشید را به مهمانی خانۀ قلب خود دعوت میکرد: «دیده نابینا و دل چون آفتاب.» تمام کوچههای شهر او را میشناختند و در انتظار نبض موسیقی نوای گرمش لحظهشماری میکردند. با آمدنش تمام کوچه چشم میشد، دل میشد و به یمن قدمهایش مرحبا میگفت و او دست در چشم، شوق در قلب تمام کوچهها سفر میکرد یک دانه سبدش، سرشار از سفر بود؛ سفر سبز شدن و شکفتن و خندیدن.
گیره یا سبدش بافتهشده از ترکههای نازک درخت بادام کوهی (بُرشیک) یا اَلوک بود. در آن ظروف چینی چون قوری، استکان، نعلبکی، کاسه، گلدان و بشقابهای گلسرخی جلوهگری میکرد، گویی آن سبد فرهنگنامهای از نان حلال بود. عامو اکبر اهل دلنوازی و مهرورزی بود، مردم شهر او را دوست داشتند و از او خرید میکردند؛ گویی در آن شهر چراغ مهر میکاشت و گل مهربانی هدیه میگرفت.
شوخطبع بود و حاضرجواب. اهل نسیه دادن بود و در محاسبه دقیق و منظم. میزان پول و سکه و اسکناس را به خوبی تشخیص میداد. اغلب طرف معامله او خانمها بودند و گاه بهجای پول به او برنج، کشک و تخممرغ میدادند. آن بزرگوار مؤمن بود و دستانش معطر به نان حلال. از مرحوم آقای ثقهالاسلام حکم شرعی این معامله را جویا میشود و ایشان جواب میدهند که چون خانمها برای امور خانه یا تأمین جهیزیه از شما خرید میکنند، این معامله اشکالی ندارد.
مشدی اکبر چشم و چراغ شهر بود. کیمیای صدای گرم و آرام و لطیف او غمها را به شادی تبدیل میکرد. گلبرگ لحظهها در بوستان گرما و محبت او عطر و طعم گلاب میگرفت. کوچهها با حضور دلهای آسمانی و مردمان خاکی و ساده، در پرتو گامهای سبز روشن او، هر روز حسن و طراوت و جلوهای دیگر مییافت. هر روز باران مهر و محبت، برخاسته از خورشید تابناک سینهها، شروع به باريدن میکرد؛ گویی باد صبا مبشر شکفتن گلهای سرخ بشقابهای سبد او بود. آب و باد و خاک و آتش، در یک کلام شور و عشق، غوغا میکرد. ستارههای درخشان صدای او برای سنگ و گیاه و انسان، پیامآور شور و حیات و زندگی بود. کوچههای سنگ و گِل تبدیل به دِل میشد. با شنیدن نوای او، دختران با چهرۀ گلانداخته و شاد، با لباسهای رنگی، دقایقی از گلهای لاکی (قرمز) دار قالی دل میکندند و باشوق و امید به ملاقات آن پیر گلرنگ یکرنگ میرفتند؛ پیر گلرنگی که در جام سبدش چینیهای گلسرخی شکفته داشت و من هنوز آن حجم شور و هیجان را به یاد دارم و نفس میکشم. به مادر بزرگم تکیه میدادم و آن لحظههای ناب و پایدار را مینگریستم. مادربزرگم برای عمهها جهیزیه میخرید و زمانیکه بشقابهای گلسرخی را در خورشید دستانش میگرداند، من آیههای نور و سرور را در چشمانش تلاوت میکردم. آن لحظهها بهانههای رنگینی بود. زنان کوچه، یکدل چون گلبرگهای غنچه به دور هم جمع میشدند و گل میگفتند و گل میشنیدند و هنگام خداحافظي تکیه کلامشان این بود: «خدا برایت خوش بخواد.» و کوچه رنگ خدا میگرفت… .
آن مرحوم روحی پاک و وارسته داشت. دامادش آقای حسین اسکندری نقل میکرد که روزی به شوخی به او گفتم چشمپزشکی میتواند چشمانت را با پنجاه هزار تومان معالجه کند و او بلافاصله گفت: «اگر هم مجانی عمل کند، راضی به این کار نیستم؛ من با این چشمانم گناه نکردهام.» آن شادروان دلسپرده به دست تقدیر و رضایت الهی بود. او نیک دریافته بود که اسارت دل برخاسته از اسارت دیده است. به قول شاعر: «ز دست دیده و دل هر دو فریاد/ که هرچه دیده بیند دل کند یاد/ بسازم خنجری نیشش ز فولاد/ زنم بر دیده تا دل گردد آزاد.»
مناعت طبع عجیبی داشت. هرگاه بار سنگینی بر شانه داشت، حاضر به کمک دیگران نبود؛ نگاه ترحمآمیز دیگران برایش سنگینتر از حمل آن بار سنگین بود. هوش سرشاری داشت. روزی از بازار وکیل لباسی میخرد و ناچار به تعویض آن لباس میشود. روز بعد دقیقاً به سراغ همان مغازه میرود؛ گویی در آسمان دستانش هزاران کبوتر بال و پر میزد و در آوای گامهایش هزاران ستاره چشمک میزد؛ کبوترها و ستارگانی که راه را به او نشان میدادند.
عاقل و هوشیار و شجاع و مزین به پشتوانه تقوا بود؛ انسانی که اسیر چاه هوای نفسانی نگشت و از چراغ استعدادهای خود در مسیر درست زندگی بهره برد. یک روز کارگر مقنی (چاه کن) طبق قرارداد چاهی به طول هشت متر حفر میکند. عامو اکبر طنابی تهیه میکند و سنگی به انتهای آن میبندد. طناب را در چاه میاندازد و سپس آن را بیرون میآورد و با دستان خود متر میکند. حتی با شجاعت به درون چاه میرود و پشتههای حفرشده درون آن را ارزیابی میکند.
آن بزرگوار مردانه زندگی کرد. به قول ابو سعید ابوالخیر: «مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخورد و بخسبد و بخرد و بفروشد و در بازار در میان خلق داد و ستد کند و زن خواهد و با خلق در آمیزد و یک لحظه از خدا غافل نباشد.»
به راستی کوچه با طنین قدمهای آن راهرو پاک نهاد، سرشار از چشم خرد و ادب میشد. هنوز از باغ نگاه کوچه میشود یک سبد از میوه خورشید چید. او پادشاهی بود که تاجی از سبد سرخ گلهای چینی بر سر داشت و کوچههای سنگی و خاکی ارسنجان تخت او بود.
اگر گوش بسپاریم، هنوز کوچهها روشن و گرم میخوانند:
…آی قوری/ بیا ببر برای حوری
آی دختردار/ جهاز آوردهام …
روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
در نوشتن مطلب فوق از راهنماییهای ارزنده این بزرگواران بهره بردهام: مهندس محمدحسین شیرازی فرزند مرحوم حاج محمدحسن شیرازی، حاج محمد شفیع (حسین) اسکندری فرزند مرحوم محمدعلی اسکندری، آقای صمد رحیمی فرزند حاج محمدعلی رحیمی، حاج حبیب رحیمی فرزند مرحوم حاج اکبر رحیمی.