مروری بر کتاب “بینش؛ خاطراتی از نابینایی و عدالت” نوشته قاضی دیوید تِیتِل
سارا شاهپورجانی
نویسنده: استیو کلی
قاضی دیوید تِیتِل که بهتازگی از دادگاه تجدیدنظر ایالات متحده بازنشسته شده، در کتاب تازه منتشرشدهاش با عنوان 《بینش؛ خاطراتی از نابینایی و عدالت》، نگاهی متفاوت به مفهوم بینایی و خوشبینی ارائه میدهد. نگاهی که برای مخاطبان نشریهای چون «نسل مانا» میتواند الهامبخش و تأملبرانگیز باشد. تیتل فراتر از کارنامه درخشانش بهعنوان وکیل و نزدیک به سه دهه خدمت در دادگاه تجدیدنظر، بینایی خود را در اوایل دهه سوم زندگیاش بر اثر بیماری رتینیت پیگمنتوزا RP, (یک اختلال پیشرونده چشمی) از دست داد. اگرچه خاطرات او به موضوع نابیناییاش میپردازد، اما در اصل، بازتابی است از مسیر حرفهای او در حوزه حقوق مدنی، عشق پایداری که به همسرش “ایدی” دارد، دیدگاههایش نسبت به وضعیت دموکراسی امروز، نقش قوه قضاییه، و فصلی دلنشین درباره همراه تازهاش، “ویکسن” سگ راهنمایی که در سالهای اخیر با او همراه شده است. عبارت «جای درست، زمان درست» هفت بار در سراسر کتاب تکرار میشود؛ نخستینبار زمانی که تیتل از فرصت نوشتن خلاصه پروندهای برای انجمن شهری شیکاگو در پروندهای مربوط به جداسازی نژادی مدارس صحبت میکند، پروندهای که شرکت حقوقی او نهایتاً در سال ۱۹۶۸ برنده شد، مینویسد: «موضوع جداسازی نژادی دقیقاً همان مسئلهای بود که امیدوار بودم بهعنوان یک وکیل روی آن کار کنم و باورم نمیشد اینقدر زود چنین فرصتی نصیبم شده باشد.» چنین موقعیتهایی شتابدهنده مسیر حرفهای تیتل بودند؛ از جمله انتصابش بهعنوان مدیر دفتر حقوق مدنی در دولت کارتر و بعدها، هنگامی که قاضی روت بیدر گینزبرگ به دیوان عالی ارتقا یافت، تیتل توسط رئیسجمهور بیل کلینتون بهعنوان قاضی دادگاه تجدیدنظر ایالات متحده منصوب شد که آن هم نمونهای دیگر از «جای درست، زمان درست» برای او بود. حتی ازدستدادن بینایی نیز در فلسفه خوشبینی تیتل گنجانده شده است؛ او مینویسد: «خوششانس بودم که بیناییام را زمانی از دست دادم که بزرگسال و دارای سابقهای حرفهای و تثبیتشده بودم. پیش از آن، در دو دانشگاه، یک شرکت حقوقی، و کمیته وکلا موفق شده بودم. پیشاپیش مربیها و الگوهایی داشتم که برای موفقیتم اهمیت قائل بودند. بد هم نبود که همیشه به فناوری و ابزارهای دیجیتال علاقه داشتم و بارهاوبارها، در جای درست، در زمان درست بودم.» در سراسر کتاب، تیتل تأکید میکند که چطور فرصتهایی در زندگی حرفهایاش و در مسیر سازگاری با نابینایی برایش پدید آمدند؛ او موفقیتش را مدیون خانواده، کارفرمایان، خوانندهای که سالها کمکش میکرد، و حتی غریبههایی میداند که اتفاقی سر راهش قرار گرفتند. او میگوید: «بارها از مهربانی غریبههایی که متوجه شرایط من شدند، بهرهمند شدم. از تمام آن نیکوکارانی که کمک کردند به مقصد برسم متشکرم.» او یکی از این ماجراها را تعریف میکند که: زمانی که بهاشتباه سعی کرده بود در یک پارکینگ در بروکلین، یک کامیون حمل زباله را متوقف کند؛ چرا که گمان کرده بود تاکسی است؛ پسری نوجوان بدون اشاره به نابینایی تیتل او را تا ایستگاه تاکسی همراهی کرد. برای خوانندگانی که مانند تیتل، در بزرگسالی بینایی خود را ازدستدادهاند، این تجربهها بسیار آشنا خواهد بود. تیتل به سختیاش در پذیرش کمک، اذعان به نابینایی، و استفاده از عصای سفید اشاره میکند؛ چالشهایی رایج برای کسانی که تازه با نابینایی سازگار میشوند؛ سازگاری قاضی تیتل با نابینایی، شامل سالهایی بود که میتوان آن را نوعی امتناع از پذیرش کامل این وضعیت دانست. او سالها بدون استفاده از عصای سفید سفر میکرد؛ بهجای عصا، از نزدیک، یکی از همکارانش را دنبال میکرد، به مهربانی غریبهها تکیه داشت، و هر کاری انجام میداد تا ناتوانی بیناییاش را پنهان نگه دارد. این رفتار بازتاب تجربه بسیاری از افرادی است که از ترسِ قضاوتهای محیط کار، تمایلی به افشای مشکل بینایی خود ندارند و از درخواست تسهیلات اجتناب میکنند؛ چرا که این کار مستلزم پذیرش تغییری در تواناییهایشان است. تناقض جالبی در مسیر تیتل وجود دارد: پذیرش نهایی نابینایی و پیگیری دریافت ابزارها و آموزشهای لازم، در نهایت به استقلال بیشتر و کارایی بالاترش منجر شد؛ برای مثال، هرچند یادگیری بریل باعث نشد که تیتل خواننده روان بریل شود، اما او را به استفاده طولانیمدت از دستگاه یادداشتبرداری Braille ‘n Speak سوق داد. بهعنوان کسی که تایپش به شیوه «دستی و کند» بود، متوجه شد که استفاده از صفحهکلید بریل به سبک پرکینز روی این دستگاه، دقت و سرعتش را به شکل چشمگیری افزایش میدهد. پس از گذراندن آموزشهای جهتیابی و حركت و استفاده از عصای سفید، این امکان برایش فراهم شد که بهتنهایی سفر کند و کمتر به همسرش، ایدی، یا به غریبههای اتفاقی وابسته باشد. پذیرفتن فناوریهایی چون آیفون با قابلیت VoiceOver و دستگاه Victor Reader Stream نیز وابستگیاش را برای خواندن روزنامهها، مجلات، و منابع مورد نیاز برای نقش قضاییاش در دادگاه تجدیدنظر کاهش داد. بیمیلی اولیه تیتل برای افشای نابیناییاش، یادآوری دردناکی است از دشواری این گذار در محیطهای کاری، بهویژه پیشداوریها و نگاههای منفی که اغلب نسبت به نابینایی و سایر معلولیتها وجود دارد. اگرچه بینایی و چالشهای مربوط به تربیت خانواده و ادامه حرفه در شرایط نابینایی، بخشهایی از خاطرات تیتل را تشکیل میدهند، اما، تمرکز اصلی خاطرات او تنها بر چالشهای بینایی نیست؛ بلکه کتاب، از نقش قضّات در یک دموکراسی سالم چشماندازی گستردهتر ارائه میدهد؛ بهعنوان داورانی بیطرف، بررسی واقعیات و سوابق تاریخی و درعینحال، درنظرگرفتن محدودیتهای ذاتی نقشهای انتصابی آنها در مقایسه با مسئولیتهای نمایندگان منتخب در کنگره ارائه میشوند. نگرانیهای تیتل بهویژه در تأملاتش درباره احکام اخیر دیوان عالی و تأثیر قانونگذاریهای مربوط به حقوق رأیدهندگان بر آینده دموکراسی، کاملاً مشهود است. در فصل پایانی کتاب، با عنوان «سگی که زندگیام را تغییر داد» , پیش از بخش پایانی (اپیلوگ)، تیتل از تأثیر شگرف سگ راهنمایش، ویکسن (از مؤسسه فیدلکو)، بر زندگی خود میگوید و اینکه چگونه این همراه وفادار، بُعدی نو به رابطهاش با همسرش، ایدی، افزوده؛ آن هم به شکلی که هرگز انتظارش را نداشته است. شاید برای خوانندگان نسل مانا تعجببرانگیز نباشد که تیتل دیرتر از بسیاری به فکرِ گرفتن سگ راهنما افتاده باشد؛ او نخستین سگ راهنمایش را در دهه هفتم زندگیاش دریافت کرد، چرا که پیشتر نابینایی را بیشتر مزاحمتی موقتی میدانست. در این فصل، او به جزئیات روند درخواست سگ راهنما، آموزشهای لازم، و چگونگی سازگارشدن خود و ایدی با استقلال تازهای که ویکسن برایشان به ارمغان آورد، میپردازد. او در توصیف رابطهاش با ویکسن مینویسد: «او را مثل یک دوست صمیمی دوست دارم. با او حرف میزنم… وقتی درباره یک پرسش حقوقی با او صحبت میکنم یا نظرش را دربارهی یک پرونده میپرسم، با دقت گوش میدهد.» این پیوند عاطفی، بدون شک تغییردهنده و عمیق است؛ و چه تناسبی دارد که چنین رابطه غیرمنتظرهای، در آستانه بازنشستگی تیتل پدیدآمده باشد. این فصل، پایانی تأثربرانگیز بر خاطراتی است آکنده از تأملات صادقانه درباره مسیر حرفهایاش، وضعیت دستگاه قضایی در دوران کشمکشهای سیاسی، و چالشهای کنارآمدن با نابینایی تدریجی در کنار خانواده. و ویکسن هم همانطور که گویا سرنوشت خواسته، درست در «جای مناسب، زمان مناسب» وارد زندگیاش شد. گردآوری از وبسایت afb.org