در شماره قبلی نشریه نسل مانا، با ارین دیلی همراه شدیم؛ زنی نابینا که با همه نگرانیها و چالشهای پیش از سفر، قدم در راه تحقّق رؤیای سفر به قطب جنوب گذاشت. از تردیدها و موانع قبل از شروع سفر گفتیم و رسیدنش به کشتی اکتشافی را مرور کردیم. حالا میخواهیم دوباره با او همراه شویم و در ادامه این ماجراجویی جذاب، تجربههایش را در دل یخهای قطب جنوب دنبال کنیم.
شب را با منظره یخچالهای طبیعی بیرون پنجره به رختخواب رفتم و ذهنم پر بود از تمام چیزهایی که ممکن بود فردا اشتباه پیش برود. اما وقتی بیدار شدم، زنی کاملاً جدید بودم؛ انگار تمام اضطرابها ناپدید شده بودند و جای آنها را اشتیاقی خالص برای اولین گردشِ روز پر کرده بود. یک تور زودیاک در خلیجی پر از نهنگها، فُکها و یخچالهای طبیعی.
دومین برنامه، پیادهروی در جزیره و بالا رفتن از کوهی—یا بهتر است بگویم دامنهای پرشیب—بود که در بالای آن مستعمرهای از پنگوئنها قرار داشت. این اولین تجربه نزدیک من با توپوگرافی قطب جنوب بود. هیچ اسکلهای نبود، هیچ ساحل شنی نرمی نبود، و صخرههای تیز و لغزندهای که باید برای رسیدن به ساحل از رویشان میپریدیم، بسیار زیاد بودند. چکمههایی که میپوشیدیم، بلند و ضد آب بودند که البته بیدلیل نبود؛
از کنار زودیاک به آب سرد و یخزده پریدیم و به آرامی خودمان را به ساحل رساندیم. وقتی رسیدیم، چوبهای کوهنوردی به ما داده شد تا روی برفهای پاگیرِ شیب، تعادل خود را حفظ کنیم. این روند در هر پیادهروی تکرار میشد. بعضی از این پیادهرویها را بیشتر دوست داشتم و بعضی را کمتر؛ اما هر کدام به نوع خود خاص بودند.
من توانستم با پنگوئنها آشنا شوم (و بوی آنها را حس کنم)، همچنین نهنگهای کوهاندار و فُکهای پلنگی را دیدم. از میان کانالهای چشمنواز گذشتیم و با قایق زودیاک به منطقهای رفتیم که انبوه کوههای یخی شناور، منظرهای شبیه به «قبرستان کوههای یخی» ایجاد کرده بودند. درباره تاریخ قاره و گونههای مختلف حیاتوحش یاد گرفتم (پنگوئنهای آدلی مورد علاقه من بودند).
نباید از خدمه و غذا هم غافل شوم؛ خدمه آنقدر مهربان و همیشه کمککننده بودند که به همه توجه داشتند، و غذایی که میدادند طوری بود که آرزو میکردم کاش میتوانستم با خودم به خانه بیاورم! این غذاها اصلاً شبیه غذای معمول کشتیهای تفریحی نبودند.
بدون شک، اوج سفر برای من، پیادهروی در جزیره «دیسِپشن» بود. یادم میآید که وقتی حدود شش سالم بود، کره زمین را در دستهایم میچرخاندم تا بخشهای مختلف دنیا را ببینم. در پایینترین نقطه، جزیره کوچکی با نام بزرگی بود: جزیره دیسِپشن.
دوست داشتم بگویم که آرزوی مخفیام برای بازدید از آنجا به خاطر وجود تنها دو آتشفشان فعال در قطب جنوب و یا مسیر رسیدن به آنکه از بندری به نام «پورت فاستر» میگذرد، بود؛ بندری که در واقع دهانه آتشفشان غرقشده است. اما راستش را بخواهید، من آن موقع فقط دختربچهای بودم که عاشق اسم جزیره شده بود؛ چون همانطور که گفتم، این جزیره یک آتشفشان با دهانه غرقشده است، نه یک جزیره معمولی.
ازآنجاییکه عوامل زیادی در پیادهشدن به قطب جنوب دخیل هستند، هیچ برنامه قطعی و ثابتی برای سفر وجود ندارد. هر بار پیادهشدن نیازمند پر کردن مدارک لازم، بررسی وضعیت آبوهوا و رعایت محدودیت تعداد افرادی است که همزمان اجازه دارند روی خشکی باشند، بهعلاوه سایر مقررات؛ به همین دلیل، ممکن است دو بار در یک ماه به قطب جنوب سفر کنید و هر بار به نقاط مختلفی پا بگذارید.
ما معمولاً شب قبل از هر روز، از محلهای پیادهشدن روز بعد مطلع میشدیم. یک بار که در سالن انتظار نشسته بودیم و منتظر اعلام آخرین محلهای پیادهشدن بودیم، وقتی نام جزیره دیسِپشن را شنیدم، بغضم ترکید. البته امیدوار بودم که آنجا پیاده شویم، اما نمیخواستم خیلی دلخوشی کنم. روز بعد که سوار زودیاک شدم و پا روی آن جزیره پوشیده از خاکستر گذاشتم، از خوشحالی سرشار شدم و کمی رقصیدم.
جزیره گرچه پوشیده از برف بود، اما بخش زیادی از زمین آن سنگی و بیحاصل بود و من را یاد «موردور[1]» میانداخت.
به ما گفته بودند که از تجهیزات مختلفی که روی جزیره برای پایش آتشفشان نصب شدهاند دوری کنیم، اما همچنین مطمئن بودیم که جای نگرانی نیست؛ چون بر اساس فعالیتهای قبلی، انتظار میرود آتشفشان در سال ۲۰۲۵ فوران کند، ولی لرزهنگاران قبل از رسیدن ما وضعیت را بررسی کرده و هیچ نشانهای از فوران آن روز مشاهده نکرده بودند. در قطب جنوب همیشه باید منتظر ماجراجوییهای غیرمنتظره بود.
همان شیرجه قطبی که ابتدای داستان اشاره کردم، فقط یک ژست عکس نبود؛ بلکه نماد پایان یک تجربه یکتا و اثبات این بود که من از خروج از منطقهی راحتی خودم نمیترسم. وقتی وارد آب اقیانوس جنوبی شدم، اولین فکرم این بود: «وای، اینقدرها هم سرد نیست!» خیلی زود فرصت نکردم به این فکر کنم که نهنگی زیر آب شنا میکند یا نه، چون ناگهان از آب بیرون پریدم و فهمیدم که اگرچه آب سردتر از آنچه فکر میکردم نبود، اما هوا یخزده بود و تقریباً از سرما میلرزیدم. بالا رفتن از نردبان سخت به نظر میرسید، اما نوشیدن جرعهای ودکا در بالای نردبان به من کمک کرد تا گرم شوم.
من و دوستم مشغول صحبت شدیم – و شاید بهخاطر همان ودکا بود – او به من گفت که وقتی در شیلی مشغول آموزشهای اولیه بودیم، یکی از مدیران کشتی به او گفته که من نمیتوانم در هیچیک از پیادهشدنها یا برنامههای اکتشافی شرکت کنم، چون نمیتوانم روی صخرههای ساحل راه بروم. این حرف برایم تعجبآور بود، چون هیچ چیزی به من گفته نشده بود؛ اما در عین حال، این موضوع جدیدی نبود، چرا که بارها از سوی کارکنان و خدمه نادیده گرفته شده بودم؛ آنها ترجیح میدادند با هر فرد بینایی در اطراف من صحبت کنند، نه خودم.
دوستم به مدیر کشتی پاسخ داد که من میخواهم در هر پیادهشدن شرکت کنم، چون آنها نمیدانند من تا چه حد توانمندم. دوستم بابت اینکه این موضوع را به من نگفته بود عذرخواهی کرد، اما میگفت نمیخواست سفر مرا خراب کند و حالا از گفتنش پشیمان است. من از او تشکر کردم، چون دوست دارم از این موارد باخبر باشم، اما همزمان قدردان حرفهایش بودم. با توجه به خستگی شدید و آشفتگی احساسی که در اولین روز داشتم، نمیدانم اگر این موضوع را زودتر میدانستم چه تأثیری روی من میگذاشت.
دوست دارم بگویم که مثل همیشه لجوج و سرسخت میماندم و اشتباه آنها را ثابت میکردم، همانطور که قبلاً این کار را کرده بودم؛ اما، واقعیت این است که دوست داشتم به آن کسی که در تمرین تخلیه مرا به زور هل میداد آموزش دهم.
با این حال، خیلی خوششانس بودم که دوستی داشتم که شرایط را میفهمید و از من دفاع میکرد. بدون اینکه خودش بداند، من اثبات کردم که مدیر اشتباه کرده است؛ من در هر پیادهشدن شرکت کردم؛ چیزی که همه افراد روی کشتی نمیتوانستند ادعا کنند.
فکر میکنم همه ما رؤیاهایی داریم که آرزو میکنیم بتوانیم به آنها برسیم، اما به دلایلی، یکی پس از دیگری از آنها دست کشیدهایم؛ شاید آن دلیل صدای کوچکی باشد که در ذهنمان میگوید این غیرممکن است یا ما دیوانهایم.
ما اغلب به خاطر کارهای سادهای مثل خرید نان و شیر از فروشگاه، بهعنوان افراد شجاع و الهامبخش دیده میشویم، اما نباید فراموش کنیم که انتظارات پایین دیگران، میزان تواناییهای واقعی ما را تعیین نمیکند.
سفر به دور دنیا همیشه رؤیای من بود، و پیش از آنکه به مرکز نابینایان کلرادو بروم و فلسفه فدراسیون ملی نابینایان را واقعاً درک کنم، غم من فقط از دست دادن بیناییام نبود؛ غم از دست دادن رؤیاهایم بود.
شاید رؤیای هر کسی بالا رفتن از جزیره دیسِپشن نباشد، اما هر چه که باشد، با اراده و یک خواب خوب شبانه، میتوان به هر چیزی دست یافت.
نویسنده: ارین دیلی
گردآوری از وبسایت nfb.org
مترجم سارا شاهپورجانی
[1] سرزمینی تخیلی و ویران در رمان «ارباب حلقهها» نوشتهی جی. آر. آر. تالکین.