همسفر با کوله‌گرد رها، نامۀ سوم: نابینای سنگی در دل سایه‌ها

مسعود طاهریان: کوله‌گرد رها

0

مسعود طاهریان با لباس مشکی و عصای سفید و بیانیه پرفورمنس نابینای سنگی بر گردنش

سایۀ خیال

ساعت ده شبه و بااینکه همۀ دوست‌های جدیدم رفتن، روی لبۀ باغچۀ کنار در ورودی خانه هنرمندان که تعطیل شده، نشستم. با پشتم شاخه و برگ شمشاد‌های کاشته شده رو احساس می‌کنم. هوا دیگه کمی داغی و دم تابستون رو داره. ذهنم درگیر اینه که تو این روزا چی بهم گذشت و چی‌کار کردم. پارک هنرمندان شلوغه و آدم‌های زیادی روی صندلی‌های اطراف خانه هنرمندان نشستن. بعضی‌ها حرف می‌زنن؛ بعضی‌ها بازی می‌کنن و بعضی‌ها مثل جوونی که جلوم نشسته، موسیقی گوش می‌دن. آهنگ کویر باور حبیب رو گذاشته. منو اون جلوی خانه هنرمندان تنهاییم و بقیه حداقل ده‌پونزده متری ازمون دورن. حبیب می‌گه:

یه درخت خشک و بی‌برگ میون کویر داغ

توی ته‌موندۀ ذهنش نقش پررنگ یه باغ

شاخۀ سبز خیالش سر به آسمون کشید

بر و دوشش همه پر شد ز اقاقی سفید

***

خیالم رو سوار شعر می‌کنم و پر می‌کشم به قبل از اجرای پرفورمنس «نابینای سنگی در دل سایه‌ها».

دنیای خاطره

وسط ماجراجویی‌هام شنیدم مؤسسۀ پژوهشی کودکان دنیا و انجمن مجسمه‌سازان می‌خوان در خانۀ هنرمندان ایران رویدادی با عنوان «گذر از تاریکی» برگزار کنن. قرار بود هنرمندان و تسهیلگران برای مخاطبان تجربه‌ای مشترک با افراد دارای آسیب بینایی رقم بزنن. می‌خواستن افراد در تاریکی قرار بگیرن و موقعیت‌ها و آثار هنری رو بدون حضور نور و حس بینایی، لمس و تجربه کنن. رویداد بخش‌های مختلفی داشت که مفصل توی یه نامۀ دیگه درباره‌شون حرف می‌زنم.

وقتی ایدۀ رویداد رو شنیدم، به خودم گفتم می‌تونم در حواشی اونجا با اجرای یه پرفورمنس، تعاملات اجتماعی افراد نابینا و کم‌بینا رو بازسازی کنم. به ذهنم رسید شاید بشه موقعیتی رو خلق کنم تا نشون بدم در زندگی روزمره چه برخورد‌هایی با افراد متفاوت می‌شه. دلم می‌خواست بگم در جامعۀ یکدست‌سازی زندگی می‌کنیم که برای بیشتر مردم طراحی شده و به هر مقدار که از این گروه معیار متفاوت باشیم، بدون هیچ همدلی به سایه‌ها پس زده می‌شیم. قصد داشتم بگم پذیرفته نشدن هر تفاوتی مثل آسیب بینایی، قدمی‌یه برای بی‌توجهی به بقیۀ تفاوت‌ها و نادیده‌گرفتن آزادی عمل و اندیشه عموم جامعه.

به‌خاطر همین هفت روز، هر روز چهار ساعت، در دل تاریکی لا‌به‌لای آثار تجسمی گالری پاییز خانه هنرمندان، مثل مجسمه بی‌حرکت ایستادم و عصای سفید نابیناییم رو که نماد تفاوتم بود، در دست گرفتم. اسم اجرام رو گذاشتم نابینای سنگی در دل سایه‌ها. رنج خشک و سنگی‌شدن رو تحمل کردم تا به مخاطبم تلنگر بزنم بی‌توجهی و عدم پذیرش جامعه، ذره‌ذره، می‌تونه افراد متفاوت رو تهی و محو کنه. بیانیۀ کارم رو که به خط بریل نوشته بودم، گردنم انداختم، ولی افراد انگشت‌شماری این خط رو بلد بودن و از بین اونا آدمای خیلی کمی پیدا شدن که حوصله خوندنش رو داشته ‌باشن. چون فضا تاریک بود، بیانیۀ بینایی کارم رو بیرون گالری چسبوندم، اما افراد کمی بودن که پیداش کردن و اون رو بعد از دیدن اجرا خوندن.

روز هشتم در انتهای راهروی سمت چپ خانۀ هنرمندان زیر نور ایستادم و بیانیۀ بریل و بیناییم رو باهم گردن انداختم تا همه متوجه روایتم از اجرا بشن. در اختتامیۀ رویداد گذر از تاریکی هم با دوستام، الیاس و ایده، پرفورمنسی به نام «تاریک روشن» اجرا کردیم و با حرکت‌های نمادین، گروهی و ریتمیک نشون دادیم تفاوتمون رو پذیرفتیم و باهم به تعامل رسیدیم.

کویر داغ

در این هشت روز آدم‌های زیادی وارد موقعیت پرفورمنس شدن و خواه‌ناخواه نقشی بر عهده گرفتن. کنش‌های افراد پیچیده و چند وجهیه و قرار دادن اونا صرفاً در یه طبقه، ساده‌سازیه، ولی خب! مجبورم برای فهم بهتر برخورد‌ها رو دسته‌بندی کنم.

بخش بزرگی از افراد اصلاً متوجه نابینای سنگی نشدن؛ اگر هم فهمیدن چیزی وجود داره، بهش اهمیت ندادن. کسانی هم بااینکه رنجم رو فهمیدن، بی‌تفاوت از کنارش گذشتن. روز اول که این حجم از بی‌توجهی، بی‌اعتنایی و بی‌تفاوتی رو دیدم، خیلی غمگین شدم. حتی حین اجرا گریه کردم، ولی کمی که گذشت، از خودم پرسیدم مگه این اتفاق چیز جدیدیه؟ وقتی یادم اومد که با تعاملات روزمره‌م تفاوتی نداره، مصمم شدم به نمادین‌سازی تجربه‌هام و به نمایش گذاشتن اونا. هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم در اجرا گریه کرده بودم؛ کسی به صورتم دست زد و از خیسی صورتم چندشش شد.

دستۀ دیگه‌ای از افراد لابه‌لای تجربه و لمس آثار تجسمی موجود، وقتی بهم می‌رسیدن خیلی جا می‌خوردن. خشکی و بی‌حرکتیم رو که می‌دیدن، براشون سؤال می‌شد آدمم یا مجسمه؟ زنده‌ام یا مرده؟ برای پیدا کردن جواب هم عضلات بازو و استخوون ساعدم رو فشار می‌دادن؛ مو‌های دست و سرم رو لمس می‌کردن؛ به سینه و شکمم سیخونک می‌زدن و گرمای پوستم رو چک می‌کردن. به نظرم نابینای سنگی مثل تاریکی، اِلمان زندۀ تفاوت، فقدان و آسیب بینایی بود؛ به خاطر همین مخاطبان از این اجرای ملموس می‌ترسیدن. مسائل فرهنگی هم باعث شده بود کمتر از ده نفر صورت و کمر به پایینم رو لمس کنند. یادم نمی‌ره اون پنج‌شش دانش‌آموز نوجوون نابینایی رو که وقتی هم‌زمان فهمیدند زنده‌ام از گالری با جیغ و داد فرار کردن، ولی یکی از اونا دوباره برگشت و کلی باهام حرف زد یا مادری رو که وقتی پسرش ازم ترسید گفت: ترس نداره عزیزکم! و بهم دست زد، ولی از گرم بودنم عقب پرید یا زنی که دستم رو لمس کرد و گفت: پشم داره، ولی وقتی فهمید زنده‌م، خودش رو پس کشید. وسط اینا ترس بچه‌ها خیلی بهم فشار می‌اورد. وقتی بهم نزدیک می‌شدن سعی می‌کردم بی‌حرکت‌تر بمونم. اصلاً دلم نمی‌خواست پام به کابوساشون باز بشه.

بعضیا خیلی می‌ترسیدن و با یه فاصله ازم می‌ایستادن و مدت‌ها بهم نگاه می‌کردن و برخورد بقیه رو می‌دیدن. سؤالشون این بود چرا این دیوونه اینجا وایساده؟! وقتی هم می‌شنیدن ساعت‌هاست این اجرا انجام می‌شه، کلی تعجب می‌کردن. ذهن تعدادشون به سمت توانمندیام می‌رفت و می‌گفتن چقدر مقاومم و بدن قوی‌ای دارم. افرادی تحت‌تأثیر اتفاق‌های اطراف اجرا قرار می‌گرفتن و حتی گاهی گریه می‌کردن. آدم‌هایی بودن که دربارۀ اثر با بقیه صحبت می‌کردن. کسانی دنبال جواب بودن و اسم و بیانیه اثر رو از دوست‌های هنرمندم می‌پرسیدن. مخاطبانی هم برداشت متفاوتی از اجرا می‌گرفتن و اون رو با دیگران به اشتراک می‌ذاشتن، مثلاً می‌گفتن این آدم می‌خواد بگه هر کس مرکز دنیای خودشه.

یه سری‌ها فقط می‌چسبیدن به المان تفاوتم، یعنی عصای سفید و کاری با هیچ‌چیز دیگه نداشتن. پاشون بهش گیر می‌کرد؛ به جا‌های مختلفش دست می‌کشیدن؛ جا و حالتش رو تغییر می‌دادن؛ می‌کشیدنش تا از دستم درش بیارن؛ قطعاتش رو از هم باز می‌کردن؛ بالا می‌بردنش و رو هوا ولش می‌کردن؛ عین یه فرد نابینا به چپ و راست حرکتش می‌دادن یا دربارۀ نابیناییم حرف می‌زدن. خانم‌هایی هم بودند که به خاطر مسائل نگرشی به جای بدنم، عصام رو لمس می‌کردن.

دسته‌ای از افراد سعی کردن اجرا رو خراب کنن یا تغییرش بدن. حرف‌های خنده‌دار می‌زدن؛ قلقلکم می‌دادن؛ موهام رو می‌کشیدن؛ نیشگونم می‌گرفتن؛ هولم می‌دادن؛ منو به سمتی می‌کشیدن؛ ازم می‌خواستن کاری انجام بدم یا حرفی بزنم؛ لُپم رو می‌کشیدن؛ تهدید می‌کردن که اذیتم می‌کنن. بعضی از این آدم‌های شیطون دوستام بودن. حفظ وضعیت نابینای سنگی در این شرایط کمی سخت بود. چند بار خندم گرفت. به خودم گفته بودم اگه به نواحی خصوصی و خیلی حساسم دست بزنن، حتماً جلوشون رو می‌گیرم، ولی خیلی نیاز به مداخله نشد، چون مخاطبانم با توجه به شرایط اجتماعی محتاط بودن. فقط یه‌بار مجبور شدم دست کسی رو بگیرم که چیزی توی بینیم فروکرد.

بعضی‌ها سعی کردن استفادۀ خودشون رو از اجرا ببرن. ازم عکس و فیلم گرفتن؛ مثل یه سنگ صبور باهام درد دل کردن؛ آشنا‌هاشون رو به دیدن اجرا دعوت کردن و نظر خودشون رو دربارۀ کار بهشون گفتن یا کنارم ایستادند و به بهانۀ اجرا با بقیه حرف زدن و تنهایی‌شون رو پر کردن. در چنین شرایطی به اصالت اثر و مرگ هنرمند فکر می‌کردم. فقط یه‌بار مجبور شدم از حالت سنگی دربیام و به مخاطب سالمندی که چند روز پشت سر هم می‌اومد و در کنار رفتار‌های مهر‌آمیزش اجازه نمی‌داد بقیه، بی‌واسطه، با اجرا ارتباط بگیرند، تذکر بدم، چون در همون لحظۀ اول، سؤال‌های ذهنی باقی مخاطبان رو از زاویه دید خودش جواب می‌داد و طولانی‌مدت دربارۀ توانمندی و معصومیت نابینایان سخنرانی ‌می‌کرد.

آدم‌های کمی هم باهام انسانی برخورد کردن. نوازشم کردن؛ بوسیدنم؛ موهام رو مرتب کردن؛ باهام حرف زدن؛ صورتم رو تمیز کردن؛ مشت‌و‌مالم دادن؛ بغلم کردن؛ سرشون رو شونه‌م گذاشتن؛ عصام رو گرفتن تا خستگی دستم در بره؛ به پشتم تکیه دادن تا درد شونه‌هام کم بشه؛ مصرانه دنبالم گشتن؛ صبر کردن ساعت اجرام تموم بشه تا کنارم باشن و بهم کمک کنن؛ کنارم سنگ شدن و اجرای فردیم رو به گروهی تبدیل کردن؛ اطرافم آواز خوندن و اصوات موسیقیایی تولید کردن؛ باهام رقصیدن؛ توجه سایر مخاطبان رو به سمت نابینای سنگی کشوندن؛ ترس آدم‌ها رو از مواجهه با نابینای سنگی کاهش دادن؛ حواسشون بود کسی بهم آسیب وارد نکنه؛ اسم و بیانیۀ کارم رو به بقیه گفتن. بخش بزرگی از این افراد دوستانم بودن. کیف کردم در روز‌های پر فشار اول اجرا، پسربچه‌ای بعد از اینکه ترسش از نابینای سنگی ریخت، صمیمی با دو دست کوچولوش دستم رو گرفت.

زلال رود

معصومانه فکر می‌کردم می‌تونم بدون هیچ نقصی رنج افراد متفاوت رو نمادین کنم و توجه افراد زیادی رو به این سمت بکشونم. خیال می‌کردم می‌شه تمام لحظات اجرا رو ثبت کنم و بر اساس یافته‌های به دست اومده فیلم مستندی بسازم و مقالۀ پژوهشی‌ بنویسم. تصورم این بود همه متوجه مفهوم نابینای سنگی می‌شن و بدون هیچ تغییری اون رو به بقیه منتقل می‌کنن. این اتفاق‌ها نیفتاد، ولی فرصتی فراهم شد که ایده‌هام رو به‌صورت واقعی و عملی محک بزنم و ببینم چه نقاط قوت و ضعفی دارند. با فضای هنری بیشتر و بهتر ارتباط گرفتم و با افرادی آشنا شدم که می‌تونم در اجرا‌های بعدی ازشون کمک بگیرم. از طرف دیگه این کار باعث شد چیزی رو خلق کنم که تحمل رنجم حداقل مدتی راحت‌تر بشه. در این هشت روز فهمیدم می‌تونم سکوت و سکون رو تجربه کنم. ارتباط عمیق و پذیرش آدم‌ها برام مهم‌تر شد. تو این روزا صمیمیت‌هایی دیدم که خیلی ارزشمند بود. دلگرم شدم وقتی سعیده به‌عنوان اولین نفر، منِ غریبه رو در اون فضای هنری پذیرفت و حواسش بهم بود. کیف کردم آرزو در تمام اجرام به‌عنوان دقیق‌ترین تماشاگر کنارم بود و کاری کرد آدما ازم نترسن و دنبال دلیل اجرام باشن. لذت بردم مهناز نابینای سنگی رو به بقیه معرفی می‌کرد. قدردان مریم بودم که حواسش بود کسی بهم آسیب نزنه. سرمست شدم که بنفشه هر روز اومد و اجرام رو دید و نهایت تلاشش رو کرد تا به دنیای افراد نابینا نزدیک بشه. تحت‌تأثیر قرار گرفتم مادر و برادرم، محمد، بااینکه سختشون بود من رو در حال نابینای سنگی ببینن، چند بار سر اجرام حاضر شدن. خوشحال شدم الیاس و ایده، خلاقانه‌ترین کنش‌ها رو با نابینای سنگی داشتن و از هنرشون استفاده کردن تا توجه دیگران رو به اجرام بکشونن. احساس غرور کردم زروان روح‌بخشان، هنرمند و نقاد در اختتامیۀ رویداد دربارۀ اجرام حرف زد و از نقاط مثبت فنی و محتوای اون تعریف کرد.

***

الان دیگه همۀ این اتفاق‌ها تموم شده و نامه‌م به سر رسیده. حبیبم هنوز داره از اون درخت پیر می‌گه:

زیر سایۀ خیالی کم‌کمک چشم‌هاشو بست

دید دوتا کفتر چاهی روی شاخه‌هاش نشست

اولی گفت اگه بارون باز بباره تو کویر

دیگه اما سر‌رسیده عمر این درخت پیر

دومی گفت که قدیم‌ها یادمه کویر نبود

جنگل و پرنده بود و گذر زلال رود

گفتن و از جا پریدن با یه دنیا خاطره،

اون درخت اما هنوزم تو کویر باوره

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

حاصل عبارت را در کادر بنویسید. *-- بارگیری کد امنیتی --