تازه وقتی جلوی یکی از سوهانیهای نزدیک شهر قم از اتوبوس پیاده شدم و باد خنک جاده خورد به صورتم، باور کردم سفرم شروع شده. با اینکه نیروی قویای مانعم میشد، پا در ماجرایی نو گذاشته بودم. خیلی وقت بود من و دوستم همایون، دلمون میخواست تک و تنها دوتایی و بدون حضور هیچ همراه بینایی بریم یه شهر دیگه. همایون قبلاً یکی دو بار تنهایی سفر رفته بود. ولی این تجربه هم برای من و هم برای اون تازه بود. چون توی توری ثبتنام نکرده بودیم و به جز صاحب اقامتگاهی که رزرو کرده بودیم، هیچ کس یا نهادی منتظرمون نبود.
قرار بود با پرسوجوی محلی و گرفتن مشورت از دوستان جاهای دیدنی شهر رو پیدا کنیم و با وسایل نقلیه عمومی بهشون سر بزنیم. یک سهای یک سهای، یعنی نابینا طوری. سوسن یکی از دوستای بینای خیلی فعالمه که کارهای مختلفی جاهای زیادی انجام میده و به خاطرشون دائم سفر میکنه. قبلاً بهش گفته بودم میخوام برم سفر و دنبال جایی هستم در ازای کار بهم اسکان بده. حواسش بود اگه فرصتی پیش اومد، خبرم کنه. سوسن بروجردیه و کلی آشنا اونجا داره. اینجوری شد که بهم زنگ زد و گفت: «مسعود بروجرد میری؟ شرایط و تخصصت رو برای مهدی و ساغر، صاحبان کافه داگل توضیح دادم و اونها قبول کردن در ازای ارائه خدمات مشاوره بهت اسکان بدن.» گفتم: «حتماً، خوشحال میشم.» با همایون در میون گذاشتم و اینجوری شد که راهی بروجرد شدیم.
بروجرد و آدمهاش عجیب بودند. از همون لحظه که از اتوبوس پیاده شدیم، شگفتیها شروع شد. خنکی و رطوبت هوا خیلی دلچسب بود. خیلی وقت بود این حد از طراوت و تازگی رو نفس نکشیده بودم. خانم دیگهای هم با ما از اتوبوس پیاده شده بود و داشت اسنپ میگرفت. عصاهای سفید من و همایون رو که دید ازمون پرسید، کمک میخواهیم. ازش خواهش کردیم جایی بهمون نشون بده تا بتونیم ناهارمون رو بخوریم. با اینکه اسنپش تو این فاصله اومد، سر صبر و حوصله ما رو اون اطراف جای سرسبزی برد که راحت باشیم. تقریباً باقی بروجردیهایی که تا آخر سفرمون دیدیم همین جوری مهربون و صمیمی بودند. بعد ناهار هم اسنپ گرفتیم تا بریم کافه داگل. بروجرد کوچیکه، ولی با این حال قیمت کم اسنپ متعجبم کرد. هزینه تمام اسنپهامون تا آخر اقامتمون در شهر، اندازه یکی دو تا سفر پایتخت نشد. همین که رسیدیم داگل، متوجه شدیم با آدمهای مهمون نوازی سر و کارمون افتاده. کلاً مهدی و ساغر و باقی آشنایان بروجردی سوسن و همایون خیلی فرصت بیرون غذا خوردن رو بهمون ندادن و در بیشتر وعدههای غذایی، مهمونشون بودیم که گاهی این حجم از مهربونی معذب کننده و آزار دهنده میشد. ولی خوب دو سه باری هم که بیرون غذا خوردیم، همه چیز خوشمزه و ارزون بود.
جای سکونتمون هم خیلی با حال بود. طبقه بالای یه خونه شیروونی دار وسط کلی باغ سیب که از نزدیکش رودی رد میشد. داگل هم که پایینش بود، تنها کافهی فضای باز بروجرد بود که هر شب مشتریهای پر و پا قرص خودش رو داشت. چیزهایی هم که اونجا سرو میشد دسترنج خود مهدی و ساغر و خانوادهشون بود. از نعنای توی شربت گرفته تا گوجه توی املت.
به حد مرگ از سفر نابیناییمون لذت بردم. حس رهایی و تسلط کامل بر همه چیز حسابی بهم چسبید. آدم بینایی نبود که کنترلمون کنه یا بهمون دستور بده. در یه جای امن دسترسیپذیر تصمیم با خودمون بود کجا بریم و چی کار کنیم. به راحتی اسنپ گیرمون میاومد. خیابونها خلوت بود. توی پیادهروها موانع کمی وجود داشت. آدمها اهل گپ و گفت بودند. عاشق این بودند از بروجرد بپرسی تا راهنماییت کنند. شبم که میشد شهر به خوبی با چراغهای خیابون و مغازهها روشن میشد. با همایون تنهایی رفتیم تپه چغا، بلندترین نقطه شهر بروجرد؛ از بازار سنتی شهر خرید کردیم؛ توی خیابونها پیادهروی کردیم؛ با دوستهای سوسن به روستاهای اطراف سر زدیم و با مهدی هم به باغشون رفتیم و از روی درخت سیب چیدیم که مثل عسل بود و وقتی گازش میزدی قِرچ صدا میداد.
با اینکه پول و اشتغال مسئله خیلیها بود، با هر کی حرف میزدیم، میگفتند بروجرد شهر خوراکی و خوشگذرونیه. به خاطر همین عصرها خیابونها، پیادهروها و کافهها شلوغ میشد از آدمهایی که برای گشت و گذار از خونههاشون بیرون میزدند. آخر هفتهای که اونجا بودیم هم خیابونها و پیادهروهای منتهی به مراکز تفریحی و طبیعی کیپ تا کیپ پر از جمعیت بود. شنیدیم بروجرد شهر صنعتیای نیست و فقط یه کارخونه نساجی و داروسازی داره و انگار دلالها میوهها رو خیلی ارزون از باغدارهاش میخرند. با این حال شهر خیلی امنی بود. چندین بار پیش اومد کمک نیاز داشتیم و افراد ماشین یا موتورشون رو کنار خیابون ول کردند و ما رو تا حدود پنجاه شصت متر اونورتر بردند؛ بدون این که وسیلهشون رو خاموش و قفل کنند و سوییچش رو بردارند.
به تمام معنا هم شهر پر آبی بود. کلی رود توش جریان داشت. اون قدر آب زیاد بود که سیستمی داشتن تا فشار ورود آب رودها رو به شبکه لولهکشی کنترل کنند. کلی اطراف رودها لوله و شیر باز دیدیم که آب رو از جایی به جای دیگه منتقل میکرد و همه چیز توی شهریورم سبز بود. اونجا برخوردهای جالبی هم با مقوله نابینایی دیدیم؛ مثلاً یه بار تلفنی به یه راننده اسنپ گفتیم: «ما دو تا رفیق نابینا هستیم کنار خیابون.» خیلی جدی گفت: «منم نابینام.» بهش گفتیم: «اِه! این جوری چه طور همدیگه رو پیدا کنیم؟» گفت: «حالا یه کارش میکنیم.» سری بعد به یه راننده دیگه گفتیم: «ما نابینا هستیم.» توی آینه بهمون نگاه کرد و خندید. انگار که گفت: «شوخی جالبی بود.» یه بار هم رفتیم شیرینی بگیریم تا بریم خونه یکی از آشناهامون، فروشنده گفت: «شماها رو دو روز قبل توی خیابون تختی دیدم.» ازش پرسیدیم: «چه طور میشه؟» گفت: «خیلی توی خیابونهای بروجرد آدم نابینا نمیبینی.»
دلم میخواد حرفم رو با یه خاطره تموم کنم. شب سوم قرار شد با همایون بریم کافه کاپ که برای شوهر خواهر سوسن بود. با فرهنگ حسابی رودروایسی داشتیم. آدم خاصی بود و تا حالا ندیده بودیمش. مهندسی کشاورزی خونده بود و به صورت صنعتی و حرفهای گندم کشت میکرد. تازه از فعالان محیط زیست بروجرد هم محسوب میشد.
من و همایون رفتیم حموم و لباسهای تازه پوشیدیم تا تر و تمیز باشیم. اونجا که رسیدیم، فرهنگ ما رو نشوند روی بهترین میز چسبیده به دیوار شیشهای کافه که چشمانداز خوبی به بیرون داشت. فقط تنها اشکال این بود میزمون خیلی خیلی بلند و خیلی خیلی کوچیک بود که بعداً من رو گرفتار کرد. با اینکه صاحب کافه بود، برای احترام خودش ازمون پرسید چی میخوریم. همایون گفت آیس آمریکانو. من دوست داشتم یه چیز ساده و راحت سفارش بدم. به خاطر این گفتم چایی سیاه. پرسید با نوشیدنیتون کیک میخورید؟ همایون گفت نه ولی برای اینکه ضایع نباشه، من گفتم آره یه کیک کوچولو.
خودش سفارشهامون رو آورد و کنارمون نشست. اون موقع بود که چالشهای من شروع شد. چایی تک نفره کافه کاپ برخلاف بقیه کافهها، توی یه لیوان شسته رفته سرو نشده بود. چیزی که فرهنگ جلوم گذاشت، یه قوری شیشهای باریک و داغ فرنچ پرس، یه قندون گرد کوچولو توپی شکل، یه فنجون و نعلبکی کوتاه و کشیده عین قایق و یه بشقاب بزرگ کیک. میز آن قدر کوچیک بود که همه اینها کنار هم جا نمیگرفت و فرهنگ بشقاب کیک رو گذاشت وسط میز بین من و همایون، جلوی باقی وسایلمون.
من راست دستم ولی اون دستم از کار افتاده بود. چون چسبیده بود به شیشه کافه و اگه صندلیم رو جا به جا میکردم از میز خیلی دور میشدم. اول سعی کردم با دست چپ چای داغ توی قوری رو بریزم توی فنجون که کمیش ریخت روی میز و پای خودم. خیلی نزدیک بود به جز وسط رونم، جاهای دیگه هم بسوزه. فرهنگ ماجرا رو که دید گفت کمکت کنم و منم با خجالت قبول کردم. اولین قلپ چایی رو که خوردم گفتم وقت اینه یه گاز از کیک کوچولوم رو بخورم. مسیر خیلی پیچ و خم داشت. اول باید دستم رو خیلی بالا میآوردم؛ فنجون رو رد میکردم و بعد قوری رو دور میزدم تا به کیک برسم. حالا بدبختانه همین که دستم رو دراز کردم، فرهنگ بشقاب رو آورد جلو و انگشت وسطم تا دو بند انگشت رفت توی کاکائو بالای کیک. تازه فهمیدم کیکم هم اصلاً کوچیک نیست. مثل یه آجر بود که شکلات غلیظ روش به راحتی شره میکرد. انگشتم رو که بیرون کشیدم، فرهنگ از پشت بار برام دستمال کاغذی آورد تا تمیزش کنم. باز بعد خوردن یه قلپ چایی دیگه، اعتماد به نفسم رو جمع کردم تا برم سراغ کیک. با کلی فلاکت و بیچارگی کیک رو بریدم ولی همون موقع فرهنگ شروع کرد به صحبت کردن. با این که کیک رو بریده بودم، برای احترام چاقو و چنگال رو زمین گذاشتم. بعد گذشتن چند دقیقه فکر کردم میشه کیک بخورم. ولی تکه بریده شده رو پیدا نکردم. هی چاقو رو توی کیک فرو کردم تا ببینم اونی که بریدم چی شده. به خودم گفتم بیخیال کیک بشم ولی دیدم نمیشه که. کیکه رو هم انگشت کردم، هم بریدم و هم چاقو زدم. فکر کردم به هر شکلی هم که شده، باید بخورمش.
دیدم در هر رفت و برگشت قوری یه تکونی میخوره. پس چنگال رو ول کردم و گفتم هم با چاقو کیک رو میبرم و هم اون رو به سمت دهنم میبرم. اینجوری لازم نبود هی چاقو و چنگال رو توی اون یه ذره جا عوض کنم. ولی خوب این کار خیلی سخت بود. هم باید حواسم به قوری عین منارجنبان میبود و هم کیک رو بلند میکردم که چندین بار این جابهجاییها ناموفق بود و کیک افتاد توی دست چپم که زیر چاقو میگرفتم تا میز و لباسم رو کثیف نکنم. کمکم جاهای مختلفی از دستم نوچ و چسبناک شد. تقریباً نصف کیک رو که خورده بودم چاقو رو گذاشتم روی بشقاب تا مثلاً باکلاس باشم. ولی یکهو انگشتام رفت توی شکلات. نگاه کردم اون تکه کیکی که اول بریده بودم و گم شده بود، غش کرده روی بشقاب و بخش بالای شکلاتیش از لبه ظرف آویزونه و داره میرسه به میز. سریع فرایند گندزدایی رو شروع کردم و دیگه قصد کردم با تموم کردن کیک، خودم و بقیه رو خلاص کنم. چون چشم فرهنگ وسط صحبت با همایون درباره حفظ محیط زیست و حقوق حیوانات دائم به سمت من بود ولی از روی ادب کاری انجام نمیداد. حواسش اصلاً نبود و جایی که باید حرف میزد گفتگو هی تکه تکه میشد.
همایون هم از همه جا بیخبر راحت و آسوده قهوهاش رو میخورد و درباره فعالیتهای محیط زیستی صحبت میکرد. خنده داره ولی در گیر و دار کثیف کاری خوردن کیک، به فرهنگ گفتم از وقتی کتاب لبه تیغ سامرست موآم رو خوندم دوست دارم مثل یکی از شخصیتهای اصلی کتاب، کارهای سخت بدنی انجام بدم و برم جاهایی مثل معدن یا مزرعه کار کنم تا ذهنم از دغدغههای روزمرهام رها بشه. پرسیدم به نظر شما که با زیر و بم کار آشنایید، یه نابینا میتونه حداقل در بخشی از روند کاشت، نگهداری و برداشت محصول کاری انجام بده؟ فرهنگ اول یه مکثی کرد و نگاهی بهم انداخت. بعد گفت ما باید پاهامون روی زمین باشه و از روی واقعیتها حرف بزنیم. کشاورز در تمام مراحل کارش نیازمنده به یه سری المان توجه کنه که بصریه مثل رنگ برگها و محصول. تازه امروزه خیلی از کارها ماشینی شده که بازم نیاز داره به دیدن عین روندن ماشین کمباین.
بگذریم، در نهایت بعد یه کار طاقتفرسا کیک رو تموم کردم ولی وقتی اومدم دستمال کاغذیم رو بزارم توی بشقاب، دوباره دستم رفت توی کاکائوی باقی مونده توی ظرف. فرهنگ که دید کیک تموم شد، سریع پرید و گفت وسایل رو جمع کنم. گفتیم آره. خودش بدون اینکه کارگرش رو صدا کنه، سریع فقط ظرف کیک رو مثل نارنجک زد زیر بغلش و رفت. چند دقیقه از سمت کافی بار صدای آب و شستوشو اومد. بعدش برگشت پیشمون و یه دستمال کاغذی دیگه بهم داد و گفت الکل آوردم تا بتونی دستهات رو تمیز کنی. تشکر کردم و دستهام رو جلو گرفتم. حدود ده تا پیس به یه دست و ده تا پیس به دست دیگم زد و تمام نواحی پشت و روش رو با الکل خیس کرد. حینش هم میگفت این انگشت و اون انگشت، این کف دست و اون کف دست یا پشت این دست یا اون دست. بعدش دستمال کاغذیم رو هم غرق الکل کرد تا باهاش دوباره دستهام رو تمیز کنم. عملیات پاکسازی که تموم شد تازه باقی وسایل رو برداشت و برد.
میز که خالی شد، تعارف كرد تا جای راحتتری بشینیم. از چشم انداز دیوار شیشهای دور شدیم که اصلاً دردی از ما نابیناها دوا نمیکرد. رفتیم پشت یه میز کوتاهتر که هر دو طرفش باز بود و میشد آزادانه دستهامون رو تکون بدیم و اینجوری شد نوش دارو پس مرگ سهراب.