از جلو، نظام

صفیه عاقل  (آموزگار نابینایان شهر مشهد)

0

ای وای! باز هم سر صف رسیدم. قدم‌هایم را به سمت دفتر مدرسه تند می‌کنم تا بچه‌ها متوجه آمدنم نشوند. اما هوش و حواس‌شان همه جا هست، الا صف و داد و هوارهای خانم ناظم. «آرشیدا، آی‌ناز، زینب! برگردین تو صف. مگه با شما نیستم؟» از جلو… نظام!

بچه‌ها مثل هر روز دورتادورم را می‌گیرند. یکی دستم را می‌گیرد، یکی پر چادرم و آن یکی هم عصایم را. آرشیدا همه‌ی احساساتش را در همان دو کلمه‌ای که بلد است می‌ریزد و خیلی کشدار می‌گوید: عمه، یَیااااام!

البته به همه‌ی معلم‌ها می‌گوید «عمه»، گاهی هم چاشنی بعضی را با «اَه» یا «بَه» زیاد می‌کند. با آن هیکل درشت و سر بزرگ، بسیار برایم دوست‌داشتنی است. دو سال است که شاگرد پیش‌دبستانی مدرسه‌ی ماست. زینب که با انگشت‌های کوتاه و ترک‌خورده دستم را گرفته، مرا به سمت پله‌ها می‌کشاند. اوایل از زخم‌های انگشت‌هایش می‌ترسیدم و راستش را بخواهید کمی چندشم می‌شد، اما حالا دست‌هایش را دوست دارم.

جلوی پله که می‌رسیم، آی‌ناز با اینکه تکلم ندارد، انگار قواعد جهت‌یابی و حرکت که یکی از درس‌های بچه‌های نابیناست را بهتر از آن‌ها می‌داند. بدنه‌ی عصایم را به لبه‌ی پله می‌زند تا متوجه پله شوم. هیچ‌کدام شاگرد من نیستند، اما عجیب دوست دارند کمکم کنند. من هم هیچ‌وقت این فرصت را ازشان دریغ نمی‌کنم.

زهرا که نه مرا دیده است و نه صدایم را شنیده، دستش را دور کمرم قفل می‌کند و سرش را به بازویم می‌چسباند و چند قدم همراهم می‌شود. صدای ناظم توی بلندگو در حیاط می‌پیچد که با عصبانیت بچه‌ها را به صف می‌خواند. خوشحالم که ابروهای درهم و نگاه چپ‌چپش را نمی‌بینم.

کاش می‌دانست همدلی‌ها در زندگی بیشتر به کارمان می‌آیند، تا از جلو، نظام‌های تکراری در صف صبحگاه.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

حاصل عبارت را در کادر بنویسید. *-- بارگیری کد امنیتی --