آیا به‌اندازه‌ کافی نابینا هستم؟

سارا شاهپورجانی

0

نابینایی برای بسیاری از افراد، سفری پیوسته و پیچیده است که هرگز به نقطه پایانی مشخصی نمی‌رسد. این مسیر گاهی دشوارتر می‌شود، به‌ویژه برای کسانی که هنوز اندکی بینایی دارند و در تلاش‌اند تا با این شرایط نامعلوم کنار بیایند. حتی افرادی که کاملاً نابینا هستند نیز لحظاتی را تجربه می‌کنند که آرزو دارند شرایطشان متفاوت بود یا دیگران بهتر واقعیت زندگی‌شان را درک می‌کردند. در عین حال، گاهی از توضیح دادن خسته می‌شوند و تنها خواسته‌شان، داشتن آرامش است.

در این مقاله که توسط رنی والدز نوشته شده و ما در نسل مانا به بررسی آن می‌پردازیم، این احساسات متضاد، مثل نوسان بینایی و نحوه‌ مواجهه با نگاه‌ها و پرسش‌های دیگران به دقت بررسی شده است. امیدواریم این روایت، به افزایش درک و همدلی نسبت به دنیای نابینایی کمک کند.

رِنی والدز این‌گونه شروع می‌کند: وقتی در پیاده‌روی شلوغ محله‌ اولد تاون الکساندریا [ویرجینیا] یا مرکز خرید پررفت‌وآمد تایسونز کورنر راه می‌روم، دیدن واکنش مردم به عصای سفیدم برایم جالب و سرگرم‌کننده است! همه به جهات مختلف می‌پرند تا جا برای عبورم باز شود – درست مثل صحنه‌ موسی و دریای سرخ! – گاهی کسی می‌گوید: «ببخشید.» گاهی بی‌توجه به ضربه‌های عصا از کنارم رد می‌شوند و گاهی – مخصوصاً وقتی جمعیت زیاد نیست که بتوانند پشت کسی پنهان شوند – خودشان را به دیوار می‌چسبانند و بی‌حرکت و ساکت می‌ایستند تا من متوجه حضورشان نشوم! واقعاً اتفاق افتاده! آنها نمی‌دانند که من آن‌قدر بینایی دارم که ببینم آنجا ایستاده‌اند.

در دوازده سالی که به‌عنوان فردی نابینا زندگی کرده‌ام، دریافته‌ام که نابینایی پدیده‌ای پیچیده و حتی گاهی خنده‌دار است. جامعه بینایان تصور می‌کند که یک نفر یا کاملاً می‌بیند یا اصلاً نمی‌بیند؛ یا بینا هستی یا نابینا. کاش زندگی به این سادگی بود. حقیقت این است که آنچه افراد نابینا «می‌بینند»، به‌اندازه‌ خود آن افراد متنوع و منحصر‌به‌فرد است و ماجرا وقتی جذاب‌تر می‌شود که متوجه شویم، دید افراد نابینا بسته به شرایط شخصی یا محیطی مثل استرس، کم‌خوابی، نور مستقیم یا سایه، سایه‌روشن‌ها یا تابش زننده‌ نور ممکن است تغییر کند.

برای کسی که تازه نابینایی را تجربه می‌کند، این وضعیت می‌تواند بسیار گیج‌کننده و ناامیدکننده باشد. کسانی که سال‌ها یا تمام عمرشان را با نابینایی گذرانده‌اند، به نظر می‌رسد که این مسائلِ جزئی را چندان جدی نمی‌گیرند. برای فرد نابینای باتجربه، رفتن از نقطه‌ الف به نقطه‌ ب، به همان اندازه عادی است که برای یک فرد بینا است. تنها تفاوتش این است که شاید فرد نابینا از سگ راهنما یا عصای سفید کمک بگیرد. برای من، اتفاقاً اوایل کار راحت‌تر بود؛ زمانی که بینایی‌ام را تازه ازدست‌داده بودم و اصلاً چیزی نمی‌دیدم. در آن دوره، از نابینا شدن به‌شدت ضربه خورده بودم، اما خوش‌شانس بودم که تحت مراقبت و برنامه پژوهشی مؤسسه‌ ملی چشم (NEI) وابسته به مؤسسات ملی سلامت آمریکا (NIH) قرار گرفتم. پزشکان و کارکنان پزشکی آنجا با تمام توان تلاش می‌کردند بینایی‌ام را بازگردانند.

یادم هست اولین‌بار که توانستم دو انگشت را جلوی صورتم ببینم، چه حسی داشتم. آن انگشت‌ها متعلق به «داریل»، تکنسینی بود که در مؤسسه‌ چشم با من کار می‌کرد و داشت معاینه‌ معمول برای بررسی تغییرات بینایی‌ام را انجام می‌داد. پیش از آن، اگر بولدوزری جلوی من می‌گذاشتند، نمی‌توانستم آن را ببینم؛ اما آن روز، بالاخره توانستم انگشت‌های داریل را تشخیص بدهم! بعد از آن‌همه زمانی که چیزی نمی‌دیدم، بالاخره پرده‌ای که روی بینایی‌ام افتاده بود، سوراخ‌هایی پیدا کرد؛ روزنه‌هایی به جهان بیرون. هم من، هم داریل، هم پزشکان مؤسسه فکر می‌کردیم که اگر بینایی‌ام حتی ذره‌ای برگردد، یک معجزه خواهد بود.

در ماه‌های بعد، بینایی‌ام بین تاریکی مطلق و رگه‌هایی از نوری که تبدیل شد به «آن‌قدر بینایی که گاهی کار دستم بدهد»، در نوسان بود؛ اما معمولاً جایی بین این دو قرار می‌گرفت. این شد «عادیِ تازه‌» من.

حالا که بینایی‌ام به حدی رسیده که در برخی شرایط بتوانم چیزهایی را ببینم، ماجرا جالب‌تر شده. همه چیز برمی‌گردد به همان عصای سفید بلند. وقتی بدون عصای سفید به مکان‌های عمومی می‌روم، قدم‌هایم آهسته و مردّد می‌شوند. اگر به پله‌ای، جدول خیابان، یا مانعی در نور کمِ غروب یا نور زننده‌ روز بر بخورم، می‌ایستم، با دست یا پا جلو را می‌سنجم، و بعد بااحتیاط قدم برمی‌دارم. این کار حرکتم را کُند می‌کند، ایمنی‌ام را به خطر می‌اندازد، و مرا شبیه پیرزن‌ها نشان می‌دهد! برای همین است که بیشتر وقت‌ها در فضاهای عمومی از عصای سفیدم استفاده می‌کنم.

این صحنه را تصور کنید: دارم در کتاب‌فروشی Barnes & Noble قدم می‌زنم و مستقیم می‌روم سمت کافی‌شاپ استارباکس. عصای سفیدم را جلوی خود می‌چرخانم، نوشیدنی محبوبم -Quad Grande Americano – را سفارش می‌دهم، پرداخت می‌کنم، و سر میز همیشگی‌ام می‌نشینم تا چند ساعت آنجا باشم. عصایم را تا می‌کنم، لپ‌تاپم را درمی‌آورم، عینک مطالعه‌ با بزرگ‌نمایی بالا را می‌زنم، و شروع می‌کنم به چک‌کردن ایمیل‌ها و اینجاست که… بله، آن زوجی که آن طرف میز نشسته‌اند و من را زیر نظر دارند، از خودشان می‌پرسند: «چطور این زن نابینا که همین چند لحظه پیش با عصای سفید وارد شد، دارد کامپیوترش را نگاه می‌کند؟»

و وقتی دفتر یادداشتم را در می‌آورم و شروع می‌کنم به نوشتن با خودکار، دیگر برایشان غیرقابل‌هضم می‌شود. چون در ذهن آن‌ها، «عصای سفید» یعنی یک فرد نابینا که نمی‌تواند بنویسد. در واقع، وقتی می‌بینند فردی که نابیناست در حال نوشتن است، ذهنشان دچار سردرگمی می‌شود و با خودش می‌گوید: «صبر کن! نابینا که نباید بتواند با خودکار بنویسد! این منطقی نیست!»

این‌که فردی «نابینا» را ببینی که با کیبورد تایپ می‌کند، توی دفترچه‌اش می‌نویسد، یا از منظره عکس می‌گیرد – که همه از علایق من هستند – برای ذهنیت تثبیت‌شده‌ جامعه‌ بینایان قابل‌هضم نیست. دلیلش هم این است که جامعه، تعریف خشک و محدودی از مفهوم نابینایی دارد.

و حالا بخش جالب ماجرا اینجاست: من در مواجهه با چنین صحنه‌هایی، حس خاصی دارم؛ حسی که هنوز دقیق نمی‌دانم اسمش چیست. احساس گناه؟ آیا به‌اندازه‌ کافی نابینا هستم که «نابینا» محسوب شوم؟ شاید این سؤال از نگاه شما بی‌ضرر به نظر برسد، اما برای من، پر از احساس شرم و خشم و انکار است.

در همان لحظه، نشسته‌ام پشت میزم در استارباکس، از لیوان آمریکانوی گراندم می‌نوشم، و در دفترم درباره‌ همین تجربه می‌نویسم. سرم را بالا می‌آورم، به آن زوج که همچنان نگاهم می‌کنند لبخند می‌زنم. چه‌کار دیگری می‌شود کرد؟ آیا باید برایشان توضیح بدهم که من واقعاً نابینا هستم، اما به لطف عینک‌هایی با بزرگ‌نمایی بالا می‌توانم در دفترم بنویسم؛ کاری که عاشقش هستم و بابتش بی‌اندازه قدردان پزشکان مؤسسه‌ ملی سلامت هستم؟ آیا باید برایشان توضیح بدهم که چه چیزهایی را می‌توانم و نمی‌توانم ببینم؟ که این مسئله به میزان نور، کیفیت نور، سطح استرسم، یا حتی عود کردن بیماری‌ام بستگی دارد و همه‌ این‌ها باعث می‌شوند بینایی‌ام در لحظه تغییر کند؟

در عوض، لبخند می‌زنم. به نوشتنم ادامه می‌دهم، ایمیل‌هایم را چک می‌کنم و از مناظر اطرافم عکس می‌گیرم. ناگهان به این فکر می‌افتم که می‌توانم با دیگران مدارا و همدلی داشته باشم، حتی زمانی که آن‌ها قادر به درک پیچیدگی‌های بینایی من نیستند؛ چرا که روزی خود من نیز در جایگاه آن‌ها بودم.

من واقعاً سپاسگزارم که آن‌قدر بینایی دارم که بتوانم چهره‌ دلنشین مردی را که دوستش دارم ببینم، سگ عزیزم MJ را تماشا کنم و لبخندهای خانواده و دوستانی را که برایم بسیار ارزشمندند ببینم. برای من، همین بینایی کافی است.

این تأملات را، همراه با همه‌ فراز و نشیب‌هایش، با شما به اشتراک می‌گذارم؛ باشد که گفت‌وگو درباره‌ مفهوم نابینایی، تجربه‌ پیچیده و زنده‌ آن، و مرزهای ظاهراً ساده اما در واقع متغیر بینایی، همیشه در دل‌های ما باقی بماند.

نتیجه‌گیری

نابینایی، همان‌طور که در این مقاله روایت شد، سفری‌ست شخصی و پر از چالش که مرزهای مطلقی ندارد. هر تجربه‌ نابینایی، چه کامل و چه نسبی، داستانی منحصربه‌فرد و ارزشمند است. مهم‌تر از آن، درک و همدلی با یکدیگر و پذیرش تنوع در دیدگاه‌ها، راه را برای پذیرش بهتر نابینایی و ایجاد جامعه‌ای آگاه‌تر و مهربان‌تر هموار می‌کند.

امید است این داستان، تلنگری باشد برای ما تا در تعاملات روزمره، مهربان‌تر و صبورتر باشیم و تلاش کنیم دنیایی بسازیم که در آن، هرکس به‌اندازه‌ توان و شرایط خود، بتواند از فرصت‌ها و زیبایی‌های زندگی بهره‌مند شود.

 

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

حاصل عبارت را در کادر بنویسید. *-- بارگیری کد امنیتی --