این یک مونولوگ درونی و نامهای سرگشاده به مادری است که فرزند نابینایش، از کودکی تا بزرگسالی، آرزوی صحبتکردن با او درباره وضعیتش را در دل نگه داشته است. نویسنده از تأثیر ویرانگر این سکوت بر شکلگیری شخصیت، احساسات و زندگیاش میگوید؛ سکوتی که او را به فردی منزوی و کمالگرا تبدیل کرد که همواره در حسرت پذیرفتهشدن است.
همیشه دلم میخواست با هم حرف بزنیم. از کودکی تا حالا. مخصوصاً این روزها؛ دلم میخواهد از کودکیام با تو حرف بزنم.
مادر، میدانم که تو مرا بسیار دوست میداری. اما چیزهایی هست که هیچوقت در موردشان با من حرف نزدی. خیلی چیزها را برایم توضیح ندادی.
من از همان بچگی گاهی دلم میخواست بدون هیچ نگرانی و ترسی، از تو بخواهم تصویری را برایم توضیح دهی، اما این کار را نمیکردم؛ چون میترسیدم تو به یاد بیاوری که من نابینا هستم و غصه بخوری.
گاهی فکر میکردم نمیخواهی باور کنی که فرزندی داری که یک تفاوت کوچک با دیگران دارد؛ گاهی هم این تفاوت کوچک را آنقدر بزرگ میدیدی که من آرزوی نبودن میکردم.
من همیشه از اینکه همسنوسالهایم یکجور عجیبی نگاهم میکردند و مدام در مورد چشمهایم میپرسیدند، مضطرب و غمگین میشدم. همیشه نگاهم به تو بود که به کمکم بیایی و برایشان توضیح بدهی. اما هیچوقت نبودی.
من بلد نبودم این تفاوت کوچک را برای بقیه توضیح بدهم. حتی دقیق نمیدانستم که این چه جور تفاوتی است. هیچوقت کلمات مناسبی پیدا نمیکردم که دربارهاش با دیگران صحبت کنم.
وقتی مورد سؤال قرار میگرفتم، مستأصل و بیپناه میشدم. من یک کودک بودم و هیچ دفاعی نداشتم جز همان چشمها که گریان میشد.
چون در چنین موقعیتهایی گریهام میگرفت، سعی میکردم از همه دور باشم. همیشه با درختها و موجودات دیگر دوست میشدم. روی پوست درختها دست میکشیدم، برایشان قصه میگفتم تا تنهاییام را پر کنم. از بچههایی که چیزی از نابینایی نمیدانستند و سرشان پر از سؤال بود، میترسیدم. دلم میخواست در این موقعیتها تو در کنارم باشی.
دلم میخواست دستم را بگیری، برای آنها و برای خودم توضیح دهی که چشمهای من دقیقاً چه مشکلی دارند.
مادر، ما هیچوقت در مورد من با هم حرف نزدیم. من هیچوقت نفهمیدم که تو از داشتن یک فرزند نابینا چه حسی داری. تو هم هیچوقت نخواستی بدانی که من از اینکه نابینا هستم، چه حسی دارم. یک مسئله بزرگ و مهم بین من و تو وجود داشت که از همان ابتدا تا الان مسکوت مانده است.
گاهی همین حالا هم از یاد میبری که من نابینا هستم. بچه که بودم، تمام اعضای فامیل دست دلسوزی و ترحم روی سرم میکشیدند. آن وقتها خیلی به تو نیاز داشتم. منتظر بودم بیایی بگویی: «بچه من همین که هست، فوقالعاده است.»
من میفهمیدم که دیگران نگاهی عجیب به من دارند. میفهمیدم که مرا از خودشان نمیدانند. اما واقعیت این بود که من از تو بودم. من خواسته تو بودم. ولی تو هم از من دور میشدی.
من در همان کودکی فهمیده بودم که تو چقدر از ندیدن من غمگین هستی. یک روز با خودم قرار گذاشتم که جوری باشم که تو فکر کنی من میبینم. از همان زمان تا الان سعی کردهام ادای آدمهای بینا را درآورم. سعی کردم پا بهپای آنها پیش بروم.
اما مادر، میدانی؟ من در این راه، روحم را، قلبم را، و شادیها را از خودم گرفتم. هیچوقت نخواستم بدانی که چه رنجهایی در زندگی میبرم. نخواستم بدانی که ندیدن، چه چیزهایی را بر من عارض میکند.
من خیلی وقتها در جمع همسنوسالهایم پذیرفته نمیشدم، خیلی وقتها بچهها مسخرهام میکردند، خیلی وقتها زمین میخوردم، زانوهایم زخم میشد، اما صدایم درنمیآمد تا تو از این چیزها باخبر نشوی. تو در کنار من بودی، اما از من دور بودی.
من نمیخواستم تو از ندیدن من رنج ببری. پس همه چیز را در قلب کوچکم پنهان میکردم. قلبی که هیچچیز نمیدانست. احساسات عمیقی داشت، اما راهی برای فهم آنها نداشت.
من خیلی وقتها میخواستم از درد زمینخوردن گریه کنم. تو در آغوشم بگیری و بگویی: «دخترم، چیزی نیست.» زخمم را ببوسی و بگویی: «الان خوب میشود.» زمینخوردن برای همه بچهها طبیعی بود. اما برای تو، زمینخوردن من معنای دیگری داشت.
میترسیدم بگویم چه بلایی سرم آمده؛ میترسیدم از اینکه تو غصه بخوری.
بزرگتر که شدم، در پنهانکردن همه چیز حرفهایتر شدم. حالا دیگر قویتر هم شده بودم. دیگر نیاز نبود از هیچچیز برای تو گفته شود.
میدانی مادر تمام اینها چه آدمی از من ساخته است؟ آدمی که نمیتواند هیچچیز را برای دیگران، حتی دوستان صمیمیاش، بگوید. آدمی فرورفته در خود که سکوت را به هر کلمهای ترجیح میدهد.
من برای اینکه تو به وجود من افتخار کنی، خیلی چیزها را از دست دادم. هیچوقت یاد نگرفتم در لحظه زندگی کنم. همیشه خوشیها را موکول کردم به روزها و سالهای بعد، و این شد که از من آدمی غمگین ساخت که حتی نمیداند در مقابل اتفاقات چه واکنشی از خودش نشان دهد.
مادر در آخر، یک چیز را میخواهم به تو بگویم؛
مادر، نباید اجازه میدادی هیچکس برای من دلسوزی و ترحم کند. این بیش از هر چیز، قلبم را فشرده میکرد. مادر، تو باید با من حرف میزدی. باید همه چیز را میگفتی و اجازه میدادی من هم حرف بزنم و حتی با خیال راحت در آغوشت گریه کنم.
اما من از خردسالی یاد گرفتم که غمهایم را پنهان کنم.
اینکه تو به من افتخار کنی، از من آدمی کمالگرا ساخته است که هیچوقت از هیچچیز راضی نیست و همیشه در انتظار چیزی بهتر است که شاید هیچوقت هم به آن نرسد.
اینکه تو کمتر احساس کنی فرزندی نابینا داری، من را به جایی رساند که قدم بگذارم در جنگی که قطعاً در آن پیروز نباشم و همیشه احساس ناکامی کنم.
مادر، شاید اگر با من حرف زده بودی، شاید اگر گفته بودی که من را با همین چشمها دوست داری، هیچکدام از این اتفاقها نمیافتاد.
شاید من حالا همان چیزی بودم که با تمام وجودم آرزویش را داشتم. نه اینکه تو را مقصر بدانم؛ من میفهمیدم که چه رنجی میبری. اما نباید مرا از خودت دور میکردی.
روح من نیاز داشت که به قلب تو نزدیک باشد. کاش اجازه نمیدادی از تو دور شوم. کاش نمیگذاشتی از تو فاصله بگیرم.
آنوقت شاید زندگی برایم جور دیگری پیش میرفت. من فقط میخواستم خودم باشم، اما همیشه مجبور بودم آدم دیگری باشم. مادر، اگر آن سکوت را نمیداشتی، شاید من امروز زندهتر بودم.