همسفر با کولهگرد رها ، نامه دهم: گره خوردن طنابهای چتر در سقوط چترباز
مسعود طاهریان
روز خیلی سختی داشتم. از صبح تا شب، هزار جا رفتم و کلی ماجرای پرفشار پشت سر گذاشتم. وقتم کم بود و کارم زیاد.
صبح به موسسهای سر زدم، به امید امضا کردن قرارداد و شروع کاری که یه ماه پیگیرش بودم. فکر میکردم چون حرفهامون رو قبلاً زدیم، همه چیز سریع تموم میشه و میرم سراغ کار بعدی اون روزم. ولی نه تنها جلسه طول کشید، بلکه طرف مقابل هنوز مردد بود که اصلاً بتونه به تعهداتش عمل کنه. قرارداد امضا نشد و فقط یه اسنپ گذاشت روی دستم، اونم تو بیپولی مطلق.
ساعت ۱۳:۱۰ باید خودمو میرسوندم به یکی از ایستگاههای مترو خط ۶ تا با دوستم بریم دومین جلسه گفتوگوی گروهی که برای نوجوونا راه انداختیم. اما حسابی دیر شده بود. قید مترو رو زدم و اسنپ گرفتم. میخواستم وقتی سوار اسنپ میشم، به دوستم خبر بدم که مستقیم بیاد مدرسه. ولی مگه اسنپ گیر میاومد! ساعت ۱۳ دوستم زنگ زد و گفت: رسیده مترو و منتظرمه.
گفتم: یهجایی گیر کردم، دارم مستقیم با اسنپ میام مدرسه. لطفا تو هم بیا اونجا.
از دستم ناراحت شد، اما اون لحظه کاری ازم برنمیاومد.
ساعت ۱۳:۳۵ با ۵ دقیقه تاخیر رسیدم به نشست نوجوونا. دوباره اونجا دوستم زنگ زد و با کمی عصبانیت گفت: گم شده، گوشیش داغ کرده، محله رو بلد نیست و نمیتونه بدون نرمافزار مکانیاب، راهشو پیدا کنه. کسی هم نیست ازش کمک بگیره، پس برمیگرده خونه.
هوای کلاس گرم بود و کولر حریفش نمیشد. من مونده بودم با هفت هشت تا نوجوون که هنوز با هم اُخت نشده بودیم. بچهها انگشتشونو کردن توی ندیدنم و از شیطنت کم نذاشتن. حسابی زور زدن عصبانیم کنن. انگار داشتن امتحانم میکردن ببینن میتونن بهم اعتماد کنن یا منم مثل مامانباباشونم. چون خودم توی نوجوونی شیطون بودم و هنوزم خیلی آدم مطیعی نیستم، میدونستم اگه جای اونا بودم، حتما همون کارا رو میکردم. پس جلسه رو با آزادی دادن به بچهها، تلاش برای گفتوگو، بیان احساسات، کمک گرفتن از بازی و تنوع در تکنیک پیش بردم.
بعد از جلسه باید میرفتم روانکاوی گروهی خودم. هر هفته ساعت ۱۹ دور هم جمع میشیم برای خودکاوی و تحلیل روابطمون. زیر آفتاب، نیمساعتی طول کشید تا تاکسی گیرم بیاد. تاکسیای که اومد، عجیب بود. کهنگی از سروکولش میبارید. لاستیکهای دورِ درش آویزون بود. با یه سیم که به جای دستگیره بود، باید در رو میبستم و خبری هم از اهرم دستی شیشه نبود که بتونم توی اون گرما، پنجره کاملا بسته رو پایین بکشم تا کمی باد بخورم. اولین بار بود که توی این مسیر ماشین سوار میشدم. همین که نشستم، پرسیدم کرایه چقدره؟
راننده گفت: ۱۰۰ هزار تومن.
گفتم: چقدر؟
گفت: ۱۰۰ تومن. و با یه لحن مسخره ادامه داد: اصفهانیای؟
گفتم: به شما ربطی نداره اهل کجام، بزنید کنار میخوام پیاده شم.
گفت: نمیشه که، تا همینجا ۳۰ تومن شده.
گفتم: بزنید کنار، ۳۰ تومن رو میدم.
گفت: کنار نمیزنم.
پرسیدم: مطمئنید؟
بلافاصله هم به پریدن از ماشین فکر کردم. حواسم به بقیه مسافرا بود و دست کشیدم ببینم ماشین، دستگیره باز کردن در داره یا نه. خوشبختانه دستگیره در و چفت قفل سرجاش بود و مسافرای دیگه هم ساکت و بیحرکت نشستهبودن. آدم کناریم زیر لب گفت: شوخی میکنه.
یه کم آروم شدم. از بغلدستیم پرسیدم: کرایه چقدره؟
راننده و بقلیم با هم گفتن: ۴۰ هزار تومن.
پول دادم و دیگه محل راننده نذاشتم. از همسفرم خواستم وقتی رسیدیم فلان خیابون، بهم بگه که پیاده شم.
با همه اعصابخوردیها، یه ساعت و نیم زودتر رسیدم محل نشست روانکاویمون. زنگ زدم به دوستم که به جلسه نوجوونا نیومده بود. میخواستم ماجراهای اون روز رو براش تعریف کنم تا با هم هماهنگ بشیم و به خاطر بدقولیم ازش عذر بخوام. مکالمهمون مثل هوای اون روز، گرم و طولانی شد. حین صحبت تلفنیم تو پیادهروهای خلوت اون حوالی راه میرفتم تا وقت جلسهمون رسید.
دومین نشست روانکاوی گروهیمون بود بعد از ماجرای جنگ ۱۲ روزه اسرائیل و ایران. گفتوگو سنگین بود، ترکشهای جنگ کلی از زخمهای کهنهمون رو بالا آوردهبود. نشست یه ساعت بیشتر از همیشه طول کشید. به خاطر همین وقتی آخر شب من و یکی از دوستام خودمون رو رسوندیم مترو، ساعت کارش تموم شدهبود. مجبور شدیم هر کدوم یه اسنپ بگیریم. اینجاست که تازه اصل ماجرا شروع میشه.
دوستم زودتر رفت. منم حوصله نداشتمو گرمم بود. ساعت ۲۳:۳۰ یه جلسه آنلاین دیگه هم داشتم. ساعت ۲۲:۴۰ بود. پس اسنپ موتور گرفتم که هم خنک بشم و هم زود برسم. به راننده زنگ زدم تا بگم نابینام، کجام و چی پوشیدم که پیدام کنه.
گفت: نزدیکه، ولی جیپیاِسها به هم ریخته و نرمافزارهای مکانیاب هَنگ کردن. آدرس بگو خودمو میرسونم.
تا آقای اسنپی پیدام کنه، چند بار دیگه هم بهش زنگ زدم. ساعت ۲۳ شد. سوار که شدم پرسیدم: مکانیاب الان کار میکنه؟
گفت: نه.
گفتم: مقصد رو بلدید؟
گفت: نه.
گفتم: پس چطور میخوای برید؟
گفت: بریم سمت پایین شهر، شاید جیپیاِسها درست شد!
راه افتادیم. اما … پشیمون شدم.
راننده اصلاً تهران رو نمیشناخت. هر چی میپرسیدم کجاییم یا این چه خیابونه، میگفت نمیدونم. تابلوها رو نمیخوند. فقط دنبال راهی به سمت جنوب شهر بود. فرقی هم براش نداشت توی کدوم خیابون بِپیچه. نابلدیش رو که دیدم، عصبانی شدم. بارها گفتم آقا من جلسه دارم، مکانیابت رو روشن کن، محله ما پُر از بُنبسته و اونجا نمیتونی بدون مکانیاب، مسیرت رو پیدا کنی.
جواب میداد: هنوز وقت داریم. بریم پایینتر درست میشه، نشد هم میپرسیم.
رفتار و حرفاش آرومم نمیکرد. فکر میکردم برای ندادن پورسانت اسنپ داره من رو توی شهر گموگور میکنه. بهش میگفتم: آقا حداقل از یه مسیر سرراست معروف برو تا بتونم راهنماییت کنم.
گوش نمیداد و همینجوری راه خودش رو میرفت . کم کم به مرز جنون رسیدم. چند بار گفتم: آقا من نابینام و نمیتونم بفهمم کجاییم که بهت آدرس بدم. داره دیر میشه و توی شهر سرگردونیم. اسنپ گرفتم که به جلسهم برسم. مکانیاب رو بزن و صداش رو بزار من بشنوم.
این کار رو نمیکرد و میگفت: هنوز جیپیاِسها درست نشده و نرمافزارم صدا نداره.
بهش گفتم: پس از یکی بپرس تا بریم به سمت مسیری که حداقل من میشناسم تا راهنماییت کنم.
دو جا برای دلخوشی من از موتوریها پرسید که کجاییم و چطور میشه رفت به میدون قزوین، یکی از معروفترین مناطق نزدیک محله ما. تازه اونجا هم باز حدود 5 کیلومتر با خونهمون فاصله داره.
بالاخره با هزار فِلاکت و بدبختی، ساعت ۲۳:۲۵ رسیدیم میدون قزوین. گفتم: بپیچ تو خیابون هلال احمر.
هیچ کسی اونجا نبود و ماشین و موتوری هم رد نمیشد. دور میدون چرخید و گفت: همچین تابلویی اینجا نیست.
از کوره دررفتم و خواستم بزنه بغل. پیاده شدم و گفتم: یا مکانیابت رو روشن میکنی یا همینجا سفر رو لغو میکنم و یه اسنپ دیگه میگیرم.
مطمئن نبودم واقعا اونجا میدون قزوین باشه. توی اون تاریکی و تنهایی، با ترس و لرز گوشیم رو دراوردم ببینم میشه سفر رو لغو کرد یا نه. نمیدونم چنین گزینهای وجود نداشت یا دسترس پذیر نبود یا توی اون اضطراب، نتونستم پیداش کنم.
خوشبختانه یهو گفت: مکانیاب راه افتاده، فقط ۷ دقیقه تا مقصد مونده.
سوار شدم و راه افتادیم. خیلی نرفتیم که گفت: دوباره مکانیاب از کار افتاد. حین رانندگی شروع کرد پرسوجو از موتوریهای دیگه. کم کم داشتیم وارد خیابونهای خلوت میشدیم. ترس برم داشت.
گفتم: خیابون هلال احمر رو ادامه بده و بپیچ توی خیابون برادران حسنی، موازی خیابون تهَمتَن.
از یه موتوری پرسید: برادران حسنی و تهَمتَن کجاست؟
موتوریه جواب داد: ردش کردید. از همین خیابون برو تهَمتَن.
از موتوریه پرسیدم اسم این خیابون چیه؟
گفت: ابوذر.
تا حالا این اسم به گوشم نخورده بود و وقتی آقای راننده پیچید توش، نگران شدم. هرچی پایینتر میرفتیم خیابونا خلوتتر و تاریکتر میشد. یه جا که هنوز ماشین و موتور تردد میکرد گفتم: بزن بغل.
وایساد و گفت: به یکی زنگ بزن بیاد دنبالت.
داد زدم: من نمیبینم و نمیدونم کدوم گوریم! چطور میتونم به کسی بگم بیاد دنبالم؟
پیاده شدم. اونم پیاده شد و موتورش رو قفل کرد. کمی ازش فاصله گرفتم و گوشیم رو دراوردم. باز دیدم نمیتونم درخواست سفر جدید بدم. رفتم تقریبا وسط خیابون و برای ماشینا و موتورا دست تکون دادم تا از یکی کمک بگیرم و از راننده اسنپی دور بشم. چند دقیقه که گذشت، یه موتوری دو ترک وایساد. میترسیدم ولی پرسیدم: اینجا کجاست؟
جواب دادن: خیابون برادران حسنی.
نفس راحتی کشیدم. تصادفی رسیده بودم به محلهمون و باقی راه رو میتونستم پیاده برم. سریع راه افتادم سمت خونه، ولی ته دلم نگران آقای اسنپی بودم که بهش پول ندادم. از موتورش پیاده شدم و نمیدونستم الآن کجاست.
یه ذره جلوتر یکی گفت: برسونمت؟
فکر کردم همونه، ولی دیدم یه راننده ماشین دیگهس.
از ترس گفتم باشه و همین که سوار شدم ماجرای اون شب رو براش تعریف کردم.
اونم گفت: بعد جنگ، جیپیاسها هنوز درست کار نمیکنن.
اونجا بود که فکر کردم شاید واقعا آقای اسنپی راست میگفت و قصد بدی نداشت…
و یاد آهنگ “جبر جغرافیایی” نامجو افتادم و دیدم سرِ هیچوپوچ چه راحت میشه آزادی، نیاز و آرامش آدما نادیده گرفته بشه.