در مسیر شدن، رقص پروانه گِرد شعله شمع

مسعود طاهریان

0

اوایل تابستون توی یه تنگنای حسابی گیر کرده بودم. هم پول لازم داشتم و هم نمی‌خواستم توی خونه بمونم و بیکار باشم. می‌ترسیدم با تعطیل شدن تابستونی مرکز مشاوره‌مون و محدود شدن روابط اجتماعیم، توی تنهایی و بی‌کاری کم‌کم دیوونه بشم. به هزار جا سر زدم، اما نتیجه‌ای نداشت. آخرش رفتم پیش رئیس مرکز مشاوره‌مون و شرایطمو توضیح دادم، ازش خواستم اجازه بده توی تعطیلات بمونم و کمک کنم.

مرکز ما توی سال تحصیلی با تمام ظرفیت کار می‌کنه و حقوق همکارا رو دولت می‌ده، اما تابستونا فقط دو روز در هفته بازه و خدماتش محدوده. اونایی هم که دعوت به همکاری می‌شن، اضافه‌کاری می‌گیرن و حقوقشون از درآمد خود مرکز پرداخت می‌شه. برای همین، هر کسی رو قبول نمی‌کنن؛ اول مطمئن می‌شن طرف علاوه بر درآوردن دستمزد خودش، سودی هم برای مرکز داره. از طرف دیگه، خیلیا هم حاضر نیستن تعطیلاتشونو به خاطر چندرغاز اضافه‌کاری از دست بدن. من اما چون وضعم خیلی خوب نبود، ناچار شدم به همین‌جا رو بندازم؛ جایی که راستشو بگم، ازش دل خوشی نداشتم. ولی نتیجه؟ شدم آب روی یخ… تازه چشمم به چیزایی باز شد که برام خیلی تلخ بود.

یه سالی می‌شه که توی همین مرکز کار می‌کنم. از همون اول سعی کردم باری از زمین بردارم، مفید باشم و انعطاف نشون بدم. گفتن اطلاعات مراجعین رو سیستمی کنید؛ گفتم چشم. گفتن داده‌ها رو تحلیل کنید و گزارش بدید؛ گفتم حتما. گفتن سامانه نظرسنجی راه بندازید؛ گفتم بر روی چشم. گفتن نیازها و مشکلات مدارس رو جمع کنید؛ گفتم باشه. گفتن طرح‌های آموزش و پرورش رو اجرا کنید و جواب بخشنامه‌هاشونو بدید؛ گفتم تلاشم رو می‌کنم. گفتن برید مدرسه کارگاه بذارید؛ گفتم اینم باشه. گفتن مرکز نتونسته کامپیوتر و اینترنت جور کنه و باید از وسایل خودتون استفاده کنید؛ گفتم جهنم، قبوله.

ولی آخرش چی شد؟ فکر می‌کردم دارم کارای مفید می‌کنم، اما فهمیدم همه‌ش تزئین روی کیکه. قبل از اینکه منِ نابینا بیام، اصلاً این کارا دغدغه مرکز نبوده و شاید بعد از رفتنم هم اونا رو با بهونه‌ «سرمون شلوغه» بذارن کنار. فقط مثل اسب عصاری چشم‌بسته دور وسواس و کمال‌گرایی و خوش‌خدمتی دوستان برای بالا‌دستی‌ها چرخیدم. وقتی هم بهشون نیاز داشتم، مثل ته خیاری دورم انداختن. چون تو ذهن خیلیا، نابینا یعنی نفر آخر صف؛ چه برای کاری انجام دادن و چه برای منفعتی بردن. رئیسم گفت:

«مرکز اونقدر در‌آمد نداره که بتونیم حقوق شما رو بدیم؛ از جایی هم نمی‌شه اون رو تامین کنیم. حتما هم ضروری نیست تابستونی کارهایی رو که داشتید انجام می‌دادید، ادامه بدیم. میزاریم وقتی خودتون برگشتید.»

این ماجرا رو برای مادرم تعریف کردم. ناراحت شد و از روی مهر مادرانه‌ش گفت:

«ای کاش این‌قدر خودتو به آب و آتیش نمی‌زدی. لااقل لپ‌تاپتو هر روز کول نمی‌کردی و نمی‌بردی و نمی‌آوردی.»

گفتم:

«مادر جان، اگه این کارا رو نمی‌کردم، چی کار می‌کردم؟ نمی‌تونستم بی‌کار باشم که! باید یه جوری سرمو گرم می‌کردم، وگرنه حالم بدتر می‌شد. همین‌جوری همکارام چون نابینا‌م فکر می‌کنن نیروی بدردنخوری‌ام. مجبور بودم واسه خودم کاری بتراشم که شرایطم بهتر شه

خلاصه شده‌م گاو پیشونی‌سفیدی که هر جا می‌رم، بیشتر از اینکه خودم دیده بشم، همون داغ پیشونیمه که به چشم میاد. انگار روزی که بیناییم پرید، یه تیکه از وجودم کنده شد و یه حفره گنده توی دلم نشست. از همون وقت، زندگیم شده چرخیدن دور این خلأ؛ نه می‌تونم پرش کنم، نه حتی ازش فرار کنم. اگه بخوام نادیده‌ش بگیرم، واقعیت مثل پتک می‌کوبه توی صورتم؛ اگه هم بخوام همه چیز رو درست کنم، می‌افتم تو سراشیبی بی‌پایان اثبات و اصلاح؛ مثل شهاب‌سنگی که قبل رسیدن به زمین، تو برخورد با سختی‌های روزگار خاکستر می‌شه.

نابینایی توی زندگیم یه عنصر پررنگه. نمی‌تونم اثرش رو پاک کنم. هر جا بخوام کاری کنم یا وارد جمعی بشم، باید حسابشو بکنم. تازه برای خیلیا ناشناخته‌ست و توضیح دادنش هم وظیفه خودمه، نه هیچ‌کس دیگه. اگه نابینا نمی‌شدم، زندگیم شکل و شمایل دیگه‌ای پیدا می‌کرد.

همون طور که به مامانم گفتم، ماجرای زندگیم خیلی شبیه به جان‌بازی پروانه دور شعله شمعه؛ نجاتی از پذیرش فقدان سوزانِ زندگیم ندارم. مجبورم بی‌وقفه دورش برقصم و تو همین مسیر چیزی بسازم. وگرنه بال‌و‌پرم می‌سوزه و هی شرایطم بدتر و بدتر می‌شه. احتمالا آخرش هم به قول ملا احمد نراقی در همین راستا می‌میرم:

همچو آن پروانه شمع افروختن

هر دمی خود را بنوعی سوختن

بنگرید ای دوستان پروانه را

دادن جان در ره جانانه را

چونکه بیند شمع را اندر وثاق

گردد اول دور آن از اشتیاق

سر نهد آنگه به پایش از نیاز

هین بزن پا بر سرم ای دلنواز

پس گشاید بال و پر از انبساط

رقص آرد دور آن با صد نشاط

وانگهی خود را زند بر نار آن

جان دهد در آتش رخسار آن

سوزد و افتد به پایش سوخته

هم پر و هم بال آن افروخته

نیم جان خیزد ز جا با صد شعف

خود بر آتش افکند از هر طرف

سوزد و گوید میان انجمن

هین بسوزانم خوشا این سوختن

… .

«بخشی از شعر عشق و جان بازی پروانه در پای شمع»

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

حاصل عبارت را در کادر بنویسید. *-- بارگیری کد امنیتی --