در مسیر شدن ، گهی پشت به زین و گهی زین به پشت

مسعود طاهریان

0

چند وقته دارم از سختی‌های کارم می‌نویسم؛ سختی‌هایی که هر‌کدوم‌شون به‌تنهایی می‌تونه پوست آدم رو بکنه و جاش زخمی بمونه که تا مدت‌ها بسوزه، اون‌قدر که انگیزه‌ هر تلاش و ادامه دادنی رو از ریشه بخشکونه.

کم‌کم داشتم شبیه «گلام» در کارتون قدیمی گالیور می‌شدم؛ همان کاراکتری که همیشه می‌گفت: «نمی‌شه آقا، نمی‌شه!» انگار ذهنم هم داشت روی همین فرکانس تنظیم می‌شد: «اینم نمی‌شه».

و حق داشتم. گرفتاری از آسمون می‌بارید و موانع از زمین دهن باز می‌کرد. سرم رو هر طرف می‌چرخوندم، ردّ نابینایی همه جا پاشیده بود؛ نه همکارام میل چندانی به ارتباط داشتن، نه رئیسم برام تره خورد می‌کرد، نه وظیفه‌ام مشخص بود و نه محیط کار، دسترس‌پذیر و قابل استفاده.

به قول یه دوستم، نشسته بودم و تَرَک‌های دیوار رو می‌شمردم و مشت مشت  ثانیه‌های عمرم رو به باد می‌سپردم.

به ظاهرم اصلا بیکار نبودم. مدام درگیر ثابت کردن خودم بودم، برای مدیرایی که هر روز عوض می‌شدن و هیچ‌کدومشونم خیلی اشتیاق شناختنم رو نداشتن. از طرف دیگه تلاش می‌کردم در شبکه‌ ارتباطی همکارام جایی برای خودم پیدا کنم، و با وسایل و امکانات شخصیم کاری برای انجام بتراشم؛ هر کاری، فقط برای اینکه بگم: «من هنوز اینجام».

ولی خب، همیشه در، روی یه پاشنه نمی‌چرخه.

سخت‌تر شدن اوضاع و هم‌زمان، مسیری که توی روان‌کاوی طی می‌کردم، باعث شد برای اولین بار واقعاً «بوی گندِ» جایی رو که بودم حس کنم؛ بوی کهنگی و رکود، و کاری که هیچ نسبتی باهام نداشت. همون‌جا بود که از ته دل خواستم قدمی برای خودم بردارم.

منظورم غر زدنِ الکی یا دست‌وپا زدن توی تله‌ «اثبات» نبود. دیگه نمی‌خواستم فقط وانمود کنم کاری انجام می‌دم تا بگم «مشغولم».

دنبال خیال‌پردازی واقعی بودم؛ رؤیایی که بشه پِیِ‌ش رو گرفت، درباره‌ش پرس‌وجو کرد، از دیگران کمک خواست و برای تحقّق حداقل بخشیش ایستادگی کرد.

سال آخر حضورم در مدرسه، مدیری گیرم اومد که با بی‌اعتنایی مطلقش، بهم تلنگری زد که نتونستم ازش بگذرم. رفتار سرد و بی‌تفاوتش مثل سیلی‌های پی‌درپی، حواسم رو سر جا اورد. از همون اول سال تا آخرش، مثل فرفره دور خودم چرخیدم تا بالاخره به نقطه‌ای رسیدم که با قاطعیت گفتم: «دیگه اینجا نمی‌مونم».

بند پوتینم رو محکم بستم، رفتم و در اداره بَست نشستم تا کار جابه‌جاییم جور بشه.

بعد کلی دوندگی، بالاخره قرار شد برم مرکز مشاوره‌ اداره‌مون. یه قدم رو به جلو بود، ولی کم و کسر خودش رو داشت.

فضا، فضای تخصصی مشاوره بود؛ همون کاری که دوستش داشتم و براش درس خونده بودم. ولی مدیرم فکر کرد چون نمی‌بینم، نمی‌تونم مشاوره بدم.

واسه همین، من رو گذاشت تو بخش کارای اجرایی؛ اونم کارایی که قبل از من تعریف نشده‌بود و معلوم نبود چی به چیه!

یه سالی اونجا کار کردم. چیزای زیادی یاد گرفتم و آدمایی منو تو فضای مشاوره‌ اداره شناختن.

با این حال ته دلم یه چیزی کم بود. دلم می‌خواست کاری کنم که واقعاً بهش علاقه دارم؛ یه کاری که بهم حس مفید بودن بده، نه فقط پر کردن ساعت کاری.

برای همین، باز به هرکی می‌تونستم سپردم که اگه از فرصت شغلی مناسبی باخبر شد، خبرم کنه.

گوش‌به‌زنگ بودم، دنبال یه جای تازه که بتونم دوباره خودمو جمع‌وجور کنم و یه کاری کنم که به دلم بچسبه.

یه روز یکی از دوستام خبر داد که مرکز مشاوره‌ تلفنی اداره کل نیرو می‌گیره. خودش چون مشاور بود، زودتر از طریق کانال‌های داخلی اداره خبردار شد و رفت تابستونی اونجا مشغول شد.

برای منم پرس‌وجو کرد، ولی گفت تموم شیفت‌های کاری پر شده و فعلاً جایی نیست. قرار شد مهر دوباره پیگیری کنم.

راستش اصلاً امیدی نداشتم. با خودم گفتم مثل همیشه یه مانع جدید درمیاد و باز هم نمی‌شه.

با این حال، شهریور با کلی دست‌دست کردن رفتم تا درباره‌ همکاری حرف بزنم. از قبل خودم رو آماده کرده بودم که اگه مثل همیشه با بی‌اعتنایی روبه‌رو شدم، حداقل بدونم چطور باهاش برخورد کنم یا یه راه دور زدن پیدا کنم.

خنده‌داره ولی چند روز پشت سر هم رفتنم رو عقب انداختم! آخرش هم وقتی دیگه هیچ بهونه‌ای برای نرفتن نداشتم، با این‌که می‌دونستم مرکز تا ساعت یک بازه، تازه حدود دوازده خودم رو رسوندم اونجا.

انگار ته دلم می‌دونستم قراره نشه، و نمی‌خواستم حرفِ «نه» بشنوم.

چون توی مرکز اداره‌مون کار اجرایی می‌کردم، مسئولای مرکز مشاوره اداره کل منو می‌شناختن. چند باری هم توی پروژه‌های مختلف با هم کار کرده بودیم.

از طرف دیگه، همون دوستی که خبر جذب نیرو رو بهم داده بود، لطف کرد و منو پیش‌پیش به مسئولای مرکز جدید معرفی کرد تا مصاحبه‌م راحت‌تر جلو بره.

رزومه به دست، بدون اینکه امید خاصی داشته باشم، رفتم اونجا و سراغ مسئول‌ها رو گرفتم.

خانمی که مسئول مشاورای مرکز بود، مشغول تماس تلفنی بود. همون کسی که قبلاً، وقتی توی مرکز مشاوره منطقه‌مون کار می‌کردم، خروجی کارهام می‌رفت زیر دستش.

وقتی تماسش تموم شد و خودمو معرفی کردم، حسابی تحویلم گرفت. گفت: «آقای طاهریان! خسته نباشید، کاراتون خیلی دقیق و خوبه. ببخشید توی مرکز منطقه خیلی بهتون زحمت می‌دیم. چه خبر از اونجا؟»

اون‌قدر گرم برخورد کرد که یه لحظه شک کردم نکنه اشتباه اومدم!

گفتم: «خواهش می‌کنم، مرکز خوبه، تابستونی نیمه‌تعطیل بود و با نصف ظرفیت کار می‌کرد.

ولی شنیدم مرکز ۱۵۷۰ نیرو می‌گیره، اومدم ببینم اگه بشه، به عنوان مشاور با شما همکاری کنم».

گفت: «چه عالی! خوشحال می‌شیم. ما که شما رو می‌شناسیم و کاراتونم دیدیم».

یه‌جوری معذب شدم، گفتم: «محبت دارید». و سریع رزومه‌مو دادم دستش تا کمتر حرف بزنه.

برای اولین بار توی فضای آموزش‌وپرورش دیدم یه نفر با دقت داره رزومه‌مو نگاه می‌کنه. بعد با لبخند گفت: «چه خوب! توی مرکز مشاوره‌ تلفنی ۱۴۸۰ بهزیستی هم کار کردید. با این سابقه حتماً می‌تونید اینجا هم مثمر ثمر باشید.

تازه، دو تا همکار نابینای دیگه هم توی بخش مشاوره‌ تلفنی داریم. کامپیوتر یکی از کابین‌ها رو هم براشون مناسب‌سازی کردیم و روش نرم‌افزار صفحه‌خوان نصب کردیم تا راحت‌تر کار کنن».

دیدن اینکه اینجا آدم‌هایی مثل خودم دارن بدون دردسر و با خیال راحت کار می‌کنن، برام عجیب بود. یه حس قشنگی داشت… یه جور رضایتِ بی‌صدا.

گفت: «بذار برم جدول شیفت‌ها رو بیارم تا با هم روزای کاری‌تونو مشخص کنیم».

اولش باورم نمی‌شد. با تعجب گفتم: «ممنون می‌شم».

رفت و زود برگشت. گفت: «می‌خواید چطوری بیاید؟ فقط صبح؟ عصر؟ یا دلتون می‌خواد شیفت‌هاتون ستونی باشه که روزاتون جمع‌وجورتر بشه؟»

تو دلم گفتم: داره با من حرف می‌زنه؟ این همه آزادی عمل دارم؟ یعنی شیفت ستونی فقط برای سوگُلیا نیست؟!

با خنده گفتم: «ترجیح می‌دم ستونی باشه، که روزای کمتری درگیر بشم».

پرسید: «ساعت موظفی‌تون چقدره؟»

جواب دادم: «هنوز دقیق معلوم نیست، ولی پارسال باید شانزده ساعت کار می‌کردم».

گفت: «خب، توی دو شیفت ستونی جمع می‌شه. سه‌شنبه‌مون خالیه، بنویسم؟»

گفتم: «عالیه».

بعد پرسید: «اضافه‌کاری نمی‌خواید؟»

با تعجب گفتم: «می‌تونم بگیرم؟»

خندید و گفت: «بلللله، چرا که نه! یکشنبه صبحمون خالیه، بنویسم؟»

گفتم: «چه خوب!»

از درون پر از اضطراب بودم. توی حرف زدن حروفم کمی به هم می‌مالید. گفتم: «بذارید فکر کنم، بهتون خبر می‌دم».

گفت: «آقای طاهریان، من الان فراخوان زدم و دارم از مرکزای مشاوره‌ مناطق نیرو می‌گیرم؛ شاید بعداً دیگه جا نداشته باشم و شرمنده‌تون بشم».

با خودم گفتم: داره واقعاً کمکم می‌کنه! مشتاق همکاریم با مرکزه. گفتم: «ممنون، پس زحمت بکشید بنویسید لطفاً».

گفت: «یکشنبه خوبه؟»

گفتم: «عالیه».

اما ته دلم می‌گفتم: چه‌قدر راحت داره برام شیفت می‌ذاره، باورم نمی‌شه.

آخر سر گفت: «خوبه، برید ابلاغتون رو درست کنید و از مهر بیاید که در خدمتتون باشیم».

اونجا بود که گفتم: «آهان، حالا مشکل شروع شد!»

گفتم: «خانم، من سِمَتم هنوز مشاور نیست، باید با کارشناس مشاوره‌ منطقه صحبت کنم ببینم می‌تونم بیام یا نه. پارسال که باهام همکاری کردن، رفتم مرکز مشاوره‌ منطقه. امسال حتی احتمال داره سِمَتم رو عوض کنن که دیگه مشکلی پیش نیاد».

گفت: «خودم زنگ بزنم؟»

گفتم: «اگه این کارو بکنید، خیلی خوشحال می‌شم».

انتظار داشتم بگه باشه، بعداً زنگ می‌زنم؛ ولی همون‌جا گوشی رو برداشت و جلوی خودم با کارشناس منطقه تماس گرفت!

گفت: «من آقای طاهریان رو می‌خوام، شیفت کاریش رو هم نوشتم، فقط لطفاً کار ابلاغش رو انجام بدید».

بعد از تماس گفت: «می‌خواید مرکز رو هم نشونتون بدم؟»

دیگه داشتم گیج می‌شدم. چپ و راستم رو گم کرده بودم!

گفتم: «خیلی هم عالی، حالا که اومدم، دوست دارم فضا رو ببینم».

با حوصله کل مرکز رو نشونم داد، منو برد اتاق مشاورای تلفنی و به همکارای جدید معرفی کرد.

تازه کلی هم ازم تعریف کرد و گفت امیدوارم همکاری خوبی با هم داشته باشیم.

من فقط لبخند می‌زدم و تشکر می‌کردم. توی دلم می‌گفتم: «اینا واقعاً دارن منو تحویل می‌گیرن؟!»

وقتی خواستم خداحافظی کنم، گفت: «شما ابلاغتون رو پیگیری کنید، منم از منطقه پیگیرم. اگه به گیر و گوری خوردید، حتماً زنگ بزنید تا با هم حلش کنیم».

از در که بیرون اومدم، نفسم تازه بالا اومد. یه جور حس عجیبی داشتم… ترکیبی از تعجب، خوشحالی، و یه کم ترس از اینکه نکنه همه‌ش الکی باشه.

به مامان و دو تا از دوستای صمیمیم زنگ زدم و گفتم: «کارم جور شد!»

احساس می‌کردم دنیا چپه شده.

بعد به همون دوستی که خبر جذب نیرو در اداره کل رو بهم داده بود زنگ زدم و ازش تشکر کردم. گفتم: «اصلاً انتظار نداشتم این‌قدر خوب باهام برخورد کنن».

دوستم گفت: «چون مسئولای اونجا رو می‌شناخته و باهاشون کار کرده، انتظار داشته با توجه به سابقه و آشناییم راحت قبولم کنن. ولی ناامیدیم رو که دیده، فکر کرده احتمالا یه مشکلی تو همکاری‌های قبلیم بوده که می‌ترسم کارم درست نشه. به خاطر همین از یه جا به بعد دیگه نخواسته دلخوشی الکی بده، که اگه نشد حالم گرفته نشه».

بهش گفتم: «به این شرایط عادت ندارم. حدود ۹ ساله توی آموزش و پرورش کار کردم، ولی هیچ وقت سمت و عنوانی متناسب با علایقم نداشتم و هیچ کاری که واقعاً دوست داشته باشم به من نمی‌دادن.

این اولین باره که حس خوبی از کار کردن توی این فضا دارم و واقعاً مشتاقم مهر بیاد تا دوباره برگردم سر کار».

بعد از این همه ماجرا می‌بینم مسیر چقدر سخت و پرچالش بوده، ولی واقعاً ارزشش رو داشت. بعد از سال‌ها تلاش، ناامیدی و تجربه‌های مختلف، بالاخره سمت و عنوانی دارم که با علایقم جور درمیاد و می‌تونم کاری کنم که واقعاً دوستش دارم.

حس اینکه هر روز صبح با انگیزه و دلگرمی به سر کار می‌آم و کاری که انجام می‌دم نه فقط برای پر کردن ساعت کاری، بلکه واقعاً مفید و مطابق علایقم هست، یه رضایت عمیق بهم می‌ده.

انگار پیچ و خم، شکست‌ها و موانع هم بخشی از راه هستن. مهم اینه که دست از تلاش برنداریم، فرصت‌ها رو دنبال کنیم و وقتی بالاخره دری باز شد، آماده باشیم تا با تمام وجود توی فرصت تازه شیرجه بزنیم.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

حاصل عبارت را در کادر بنویسید. *-- بارگیری کد امنیتی --