در مسیر شدن، موج‌سواری بر روی شلوغی نمازخونه! «تجربه‌ای از تدریس و آرام ماندن در میان شلوغ‌ترین صحنه‌ها»

مسعود طاهریان

0

در این مطلب می‌خوام براتون از یه تجربه بگم که هم خنده داشت، هم استرس، هم یه عالمه یادگیری. از اون ماجراها که اولش با خودت می‌گی «نه بابا، ولش کن!» ولی آخرش می‌بینی دقیقاً باید همونو انجام می‌دادی!

ماجرا از یه دوشنبه صبح شروع شد. هنوز صدای زنگ تفریح بچه‌ها توی راهروها می‌پیچید که مدیر مدرسه و مربّی بهداشت با یه نگاه مرموز اومدن سمتم. از همون نگاه‌هایی که مراقب‌های سخت‌گیر امتحان به بچه‌های دستپاچه می‌ندازن، انگار می‌خوان بگن: «فقط منتظریم یه خطا ازت ببینیم!»

گفتن: «آقای طاهریان! هفته‌ بهداشت روانه، یه کارگاه می‌خوایم در مورد سبک فرزندپروری برای والدین پایه دوم. شما برگزارش می‌کنین، درسته؟»

منم با اون لبخند مخصوص وقتی که نمی‌دونی بگی بله چشم یا فرار کنی، گفتم: «حتماً».

بله… نمازخونه! همونجایی که وسیله‌ای برای گرمایش  و سرمایش نداشت و قفل درش هم سال‌ها خراب بود و کسی فکر نمی‌کرد باید درستش کنه. قرار بود تو همچین فضایی با هشتاد تا والدین مشتاق و ده تا بچه‌ زیر پنج سال که با مامان‌باباهاشون اومدن، درباره‌ فرزندپروری حرف بزنم. اون روز فقط همین ده‌تا بچه برای خودشون یه «کارگاه موازی تربیت پدر و مادر» راه انداخته بودن!

خیلی از والدین منو نمی‌شناختن. وقتی اومدم جلوی جمع بایستم، یه لحظه سکوت شد. از نگاه‌ها می‌فهمیدم تو ذهنشون دارن حساب‌وکتاب می‌کنن: «یعنی ایشون قراره این همه آدم رو آموزش بده؟ نابیناست؟ چطوری می‌خواد کلاس رو اداره کنه؟»

منم که دل تو دلم نبود، همون اول قضیه رو روشن کردم. گفتم:

«من مشاور مدرسه‌ام و امروز دور هم جمع شدیم تا یه‌کم درباره‌ سبک‌های مختلف فرزندپروری حرف بزنیم؛ ببینیم چی کار کنیم که هم بچه‌هامون حال دلشون خوب باشه، هم ما کمتر حرص بخوریم!»

بعدم اضافه کردم:

«من نابینام. اگه کسی دست بلند کنه ممکنه نبینم، ولی اگه بگه «من یه سؤال دارم!» حتماً می‌شنوم. پس سر‌و‌کارم با صداست نه با اشاره!» آمادگی هر سوال و برخوردی رو هم درباره ندیدنم داشتم.

همه خندیدن، یخ جلسه آب شد و فضا از اون حالت جدی و سنگین در اومد.

همون‌جا فهمیدم اولین قدم برای یه مدرّس نابینا، اینه که خودش با محدودیتش راحت باشه. تا وقتی خودت خجالت بکشی، بقیه هم معذّب می‌شن. ولی وقتی با شوخی و صداقت حرف بزنی، مخاطب باهات رفیق می‌شه.

به‌نظرم یکی از چیزایی که توی این جور کارها خیلی به چشم میاد، ظاهر و رفتاره. یعنی حتی اگه نبینم، بقیه دارن من رو می‌بینن!

برای همین همیشه سعی می‌کنم مرتّب و آراسته باشم؛ لباس تمیز، بوی خوب، موهای مرتّب، و یه لبخند سر جا. نه اینکه بخوام ادا دربیارم، فقط می‌خوام طرف مقابلم احساس راحتی کنه و بفهمه قرار نیست این جلسه یه فضای خشک و رسمی داشته باشه.

از اون طرف، برام طرز ایستادن و حرکت کردن هم خیلی مهمّه. سعی می‌کنم طبیعی راه برم، با اعتماد‌به‌نفس، نه با استرس.

راستش رو بگم، گاهی از خانواده یا دوستام می‌پرسم: «ببین لباس‌هام اوکیه؟ یا مثلاً مدل ایستادنم چطوره؟» چون بالاخره نمی‌بینم، ولی نمی‌خوام هم از قافله‌ آراستگی عقب بمونم!

قبل از جلسه، چند شب کلّاً با کتاب و لپ‌تاپ رفیق بودم. هر چی مطلب مربوط دم‌دستم بود، مرور کردم؛ از کتاب‌های صوتی گرفته تا مقاله‌های الکترونیکی. گفتم باید یه چیزی دربیاد که هم علمی باشه، هم برای پدر و مادرها قابل لمس؛ نه اون‌قدرا خشک و پر از اصطلاحات روان‌شناسی که وسطش آدم خوابش ببره، نه اون‌قدرا شبیه به قصه که بگن این اومده فقط خاطره تعریف کنه.

من معمولاً برای آماده‌کردن محتوا، از هر راهی که به ذهنم برسه استفاده می‌کنم. کتاب‌های صوتی و الکترونیکی، مقاله‌ها و پایان‌نامه‌های آنلاین، پاورپوینت‌ها و فیلم‌های آموزشی، و خلاصه هر چیزی که یه جایی از اینترنت یا کتابخونه‌ها پیدا بشه. دم کتابخونه‌های مخصوص نابیناها گرم — مثل رودکی، حسینیه ارشاد، نهاد کتابخونه‌های کشور یا کتابخونه‌ دانشگاه تهران — که واقعاً نعمتن! از کتاب صوتی و بریل گرفته تا اسکن و پرینت منابع کاغذی، هر چی بخوام برام جور می‌کنن.

از اون طرف، نرم‌افزارهای امروزی هم کار رو برام راحت‌تر کردن. مثلاً با یه اسکن ساده و یه نرم‌افزار اوسی‌آر، یه کتاب کاغذی رو می‌تونم تبدیل کنم به فایل صوتی یا متنی که صفحه‌خوان بِخونَدِ‌ش. آفیس و ادوب‌ریدر هم که دیگه با صفحه‌خوان‌ها رفیق شدن و دردسرهای قدیمی رو ندارن. خلاصه، یه نابینا اگه بخواد، با همین ابزارها می‌تونه کوه اطلاعات رو بیاره تو لپ‌تاپش و از دلش یه محتوای تمیز و کاربردی دربیاره.

کارگاه که شروع شد، نمازخونه پر بود. سه تا دیوارش تا ته با والدین نشسته پر شده بود، و فاصله‌ من تا آخرین ردیف تقریباً سی متر بود. بعضی بچه‌ها وسط جلسه داشتن با مهر نماز بازی می‌کردن، یکی‌دو تا هم با صدای بلند شعر می‌خوندن. تهویه هم که نداشتیم و پنجره‌ها باز بود. از بیرون صدای توپ و فریاد «گللل!» زنگ ورزش کلاس کناری می‌اومد. یه لحظه با خودم گفتم:

«خدایا، من دارم کارگاه آموزشی برگزار می‌کنم یا کنسرت خیابانی؟!»

اما خب، وقتی دریا طوفانی می‌شه، ناخدای واقعی اونیه که آروم بمونه. نفس عمیق کشیدم و گفتم: «بیاین یه بازی کنیم! هر کی یه خاطره از بچگیش بگه که مامان‌باباش سرش داد زدن!»

یه‌هو خنده‌ جمع ترکید. همه شروع کردن حرف زدن، فضای جلسه گرم شد. از وسط اون همهمه، یه مادر گفت: «آقای طاهریان! من هنوزم فکر می‌کنم یه کتک خوب، بد نیست!»

گفتم: «اگه کتک این‌قدر کارساز بود، الان تو کتابخونه‌ها بخش «تربیت با چوب» قفسه اول رو گرفته بود!»

صدای خنده و «درسته!» بلند شد. اونجا بود که فهمیدم شوخی به‌جا، بهترین ابزار ارتباطه.

یه بروشور آماده کرده بودم و همون اول جلسه با کمک یکی از والدین پخشش کردم. اینجوری دیگه خودم کمتر لازم بود چیزی بنویسم، هم شرکت‌کننده‌ها می‌تونستن  اون رو با خودشون ببرن خونه. هر موقع هم مجبور می‌شدیم چیزی روی تخته بنویسیم تا یادمون نره، همیشه کسی آماده بود که بپره و قلم رو از دستم بگیره.

قبل از شروع جلسه، با عصای سفیدم دوباره رفتم نمازخونه و یه دل سیر مسیرش رو متر کردم تا دستم بیاد که کجا قراره بایستم و چطوری بین جمع راه برم. در طول کارگاه مرتّب بین جمع راه می‌رفتم. با عصای سفیدم هم راهو پیدا می‌کردم و هم حسّ صمیمیت ایجاد می‌کردم. آخه عصا برای من فقط وسیله‌ راه رفتن نیست؛ یه جور یادآور محترمانه‌ست برای بقیه که «آقا یا خانم عزیز، من نمی‌بینم!» همین باعث می‌شد اگه وسط جلسه هم با صندلی یا کیف کسی برخورد می‌کردم، کسی دلخور نشه و با مهربونی برخورد کنن.

موقع تدریس، زیاد یه‌جا بند نمی‌شم. ترجیح می‌دم وسط جمع بچرخم، مخصوصاً برم سمت جاهایی که شلوغ‌تره. چون هم صداهای مزاحم کمتر می‌شه، هم شیطونا و پرحرفای کلاس که معمولاً گوشه‌ کلاس می‌شینن، وقتی می‌بینن معلم داره نزدیک میشه، یه‌هو تبدیل می‌شن به فعّال‌ترین شرکت‌کننده‌های جلسه! یه جورایی می‌شه گفت مدیریت از راه صدا و حضوره.

وسطای جلسه، یه بچه‌ کوچولو اومد جلو و گفت: «عمو چرا عصا دست گرفتی؟»

با خنده گفتم: «برای اینکه وقتی تو اومدی وسط راهم بفهمم و لِهِت نکنم!»

جمع زد زیر خنده و اون کوچولو هم خجالت کشید و برگشت بغل مامانش. همون لحظه فهمیدم که شوخیِ درست، می‌تونه حتی سکوت و خستگی جمع رو هم بشکنه.

به‌نظرم کلاس خوب، هم مثل بازیه، هم مثل گفت‌وگو با یه دوست. هیچ چیز به اندازه‌ حرف زدن با مردم، اونم از دل تجربه‌ خودشون، جلسه رو زنده نمی‌کنه. من همیشه وسط کارگاه سعی می‌کنم از پدر و مادرها سؤال بپرسم، تجربه‌هاشون رو بشنوم، یا حتی بذارم نظرشونو در مورد حرف‌هام بگن. اینطوری هم خودشون حسّ مشارکت دارن، هم بحث از یه گفت‌وگوی خشک و یک‌طرفه درمیاد. گاهی هم از تجربه‌های خودم یا مراجع‌هایی که تو جلسات مشاوره دیدم مثال می‌زنم تا حرفام ملموس‌تر بشه. خلاصه، باید طوری باشه که طرف حس کنه پای یه گپ واقعی نشسته، نه سر کلاس درس.

از شوخی و خنده هم غافل نمی‌شم. یه لطیفه‌ کوچیک یا یه جمله‌ بامزه وسط بحث، معجزه می‌کنه. هم فضا صمیمی‌تر می‌شه، هم آدم‌ها راحت‌تر نظرشونو می‌گن. مخصوصاً اگه جلسه شلوغ باشه، شوخی درست‌ودرمان، مثل دکمه‌ «ری‌استارت» برای توجّه جمع عمل می‌کنه!

از اون طرف، سعی می‌کنم آدم‌های مختلف جمع رو بشناسم: اونایی که خیلی ساکتن، اونایی که شیطون‌ترن، و اون‌هایی که همیشه آماده‌ بحثن! به ساکت‌ها بیشتر فرصت حرف زدن می‌دم، از پرحرف‌ها سؤال مستقیم می‌پرسم تا انرژی‌شونو بیارم تو مسیر درست، و با منتقدها هم یه گفت‌وگوی محترمانه راه می‌ندازم تا حس نکنن نادیده گرفته شدن.

یه نکته‌ دیگه هم درباره‌ بچه‌های کوچیکه که همراه والدین میان. اون فسقلی‌ها گاهی وسط بحث یه نمایش جداگانه برای خودشون اجرا می‌کنن! من معمولاً از همون اول جاشونو شناسایی می‌کنم، گاهی یه سؤال ساده ازشون می‌پرسم یا حتی اسمشونو توی مثالام می‌یارم تا آروم‌تر بشن. اگه خیلی سروصدا زیاد بشه، با شوخی و خنده از والدینشون می‌خوام براشون دست بزنن تا حواسشون برگرده.

در نهایت، وقتی می‌بینم یه‌عده از بیرون جلسه دارن با صدا زدن یا سرک کشیدن حواس جمع رو پرت می‌کنن، بی‌سروصدا با یکی از داوطلب‌ها هماهنگ می‌کنم که در رو ببنده یا مزاحمت و سر و صدا رو جمع کنه. و البته همیشه سعی می‌کنم به اونایی که خوب همکاری می‌کنن یه تشویق کوچیک بدم؛ مثلاً یه «آفرین!» بلند که هم خودشون خوشحال شن، هم بقیه بفهمن همکاری جواب داره.

آخر جلسه، مدیرم اومد گفت: «راستش اولش فکر نمی‌کردم شما بتونین همچین جمعی رو اداره کنین، ولی واقعاً عالی بود».

منم گفتم: «آقا من  فقط نمی‌بینم، ولی می‌شنوم، حس می‌کنم، و از همه مهم‌تر، می‌دونم کِی باید راحت بگیرم و شوخی کنم تا جلسه از دست نره!»

بعد از اون تجربه، با خودم گفتم:

«اینکه یه متخصّص نابینا بخواد کارگاه آموزشی برگزار کنه، ترس نداره؛ فقط یه عالمه جزئیات داره. باید محتواشو از منابع درست آماده کنه، قبل از جلسه محیط رو بشناسه، به خودش و توانایی‌هاش باور داشته باشه، و از شوخی و ارتباط انسانی نترسه».

اون روز که از نمازخونه بیرون اومدم، آفتاب غروب کرده‌بود. بچه‌ها تعطیل شده و رفته بودند خونه. منم لبخند زدم و با خودم گفتم:

«هر بار که یه موقعیت سخت پیش میاد، یعنی یه کلاس تازه برای یاد گرفتن برپا شده و مزه‌ واقعی، توی تلاش کردنه!»

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

حاصل عبارت را در کادر بنویسید. *-- بارگیری کد امنیتی --