در مسیر شدن، هیس، روانکاو‌ها وِر نمی‌زنند!

مسعود طاهریان (دانش پژوه حوزه روان‌کاوی)

0

چند روز قبل در مرکز مشاوره‌مون اتفاقی افتاد که حسابی ناراحتم کرد و من رو به فکر فرو برد. توی یکی از مدارس منطقه، همکلاسی‌ها دفتر یاد‌داشت دانش‌آموز دختری رو کِش رفتن و گذاشتن کف دست مدیر مدرسه. مدیر هم بی‌کار ننشست و خوندش؛ بعد هم به عنوان مدرک جرم فرستاد حراست آموزش‌‌و‌پرورش منطقه. اعضای کمیته فوریت اداره هم دفتر رو بین خودشون دست به ‌دست کردن و هر کدومشون چندین بار خوندنش؛ واویلا‌گویان به این فکر افتادن برای این نوجوون از همه‌جا بی‌خبر جلسه مشاوره بذارن؛ چون بدون این که ببیننش فکر می‌کردن سایکوپات[1] هستش. حالا توی دفتر چی بود؟ دخترک با بد‌خطی مطلق، افکار و فانتزی‌های خودش رو می‌نوشته. چیزی که ذهن همه این بزرگواران رو به خودش مشغول کرد، فانتزی‌های جنسی و نقشه قتل یه پسر کافی‌نتی از طریق اغوای جنسی بود که مدیر مدرسه در اورد پسره در دنیای واقعی وجود داره.

هفته قبل دفتر رسید مرکز ما تا برای این دختر جلسه مشاوره بزاریم و به کمیته فوریت و حراست اداره گزارش بدیم. سر میز صبحانه مدیرمون دفتر رو با آب و تاب داد به یکی از مشاورین تا نگاهی بهش بندازه. ولی همکارم نتونست دست خط دختر رو بخونه. مدیرمون دفتر رو پس گرفت و گفت: «مطالبش رو بلند می‌خونه تا هم همکارم و هم من نظرمون رو بگیم.» همین جا بود که تله موش روم بسته شد و ذهن دانای دسته بندی سازم هوا رو بو کشید و اومد بالا. بر اساس شنیدن اطلاعات نا‌چیز موجود دونه دونه گزینه‌های تشخیصی احتمالی رو کنار گذاشتم و در نهایت برچسب وسواس رو چسبوندم به دختر بینوا. همکارم گفت: «بعیده این دفتر شلخته برای یه وسواسی باشه. باید بچه بیاد تا بتونیم بیشتر و بهتر بررسیش کنیم.» توی همین بحبوحه، همکار دیگه‌ای اومد توی اتاق. مدیر از اون هم خواست نظرش رو درباره مطالب دفتر بگه. دفتر رو یه ورقی زد و پرسید: «آیا به جز این دفتر، دانش‌آموز رفتار دیگه‌ای نشون داده که آسیب‌رسان باشه یا علامتی از فروپاشی روانی توش دیده شده؟» مدیرمون جواب داد: «نه فقط همین دفتره و حرف‌هایی که به مشاور مدرسه زده.» اینو که شنید، مشاور دوم مرکزمون گفت: «اینا ذهنیت‌های یه نوجوونه و نمی‌تونیم به خاطرشون انگی بزنیم. رفتار‌های سایکوتیک حتما یه جایی بیرون می‌زنه و خودش رو نشون می‌ده.» از خودشم مثال زد که یه دفتر خاطره داشته که قبل از این که بره سربازی، داده به یه دوستش تا یه جای امن نگهش داره. بعد سربازی پَسِش گرفته و یه نگاهی بهش انداخته. گفت: «وقتی مطالب توش رو دیدم شوکّه شدم و فکر کردم کسی سر شوخی یه سری چِرت‌و‌پِرت به دفترم اضافه کرده. حتی دست خطم رو نشناختم. ولی کم کم که نوشته‌ها رو بالا پایین کردم، یادم اومد اینا دغدغه‌های دوره نوجوونیم بوده و خودم نوشتم‌شون.»

این همکار دوممون، سی سال سابقه کار توی آموزش‌و‌پرورش داره. مشاور و معلم دبیرستان  خود منم بوده و یه علاقه و احترام خاصی بهش دارم. توی دوره نوجوونی کلی بهم کمک کرد و یکی از دلایلی بود که بخوام برم سمت مباحث روانشناسی. همه که رفتن، من و معلم قدیمیم توی آشپزخونه تنها موندیم. حین چای خوردن، ازم پرسید: «تشخیصت چیه؟» گفتم: «وسواس.» سوال کرد: «چرا؟» بر اساس اطلاعات محدودی که داشتیم، یکی یکی معیار‌های افتراقی نِورُز از سایکوز رو لیست کردم و بعدش با اشاره به نوشته‌های توی دفتر، توضیح دادم چرا هیستری نیست و وسواسه. ولی سکوت طولانی همکارم رو که دیدم، مثل هواپیمایی که سیستم پایداری و تعادلش به هم خورده، از آسمون خیالات سقوط کردم و به زمین سفت واقعیت کوبیده شدم. حباب ترکید و یادم اومد ادعای پیگیری مسیر روانکاوی رو دارم که ضد‌چهارچوبه و آدما رو در کلیشه‌های رایج نمی‌چِپونه و هر کس رو منحصر به فرد می‌دونه.

ولی منه متوهم داشتم چی کار می‌کردم؟

چرای همکارم توی ذهنم تکرار شد و بادم رو خالی کرد. نه این دختر رو از نزدیک دیدم و نه پای صحبتاش نشستم. نمی‌دونستم چطور فکر می‌کنه و با بقیه ارتباط می‌گیره. صحبت رو ول کردم و زور زدم با دور پلیسی، برگردم به مسیر درست. فکر کردم چرا این کار رو انجام دادم؟ دیدم از اعماق قلبم می‌خواستم جلوی بی‌دلیل چسبوندن برچسب ضد‌اجتماعی رو به کسی توی فضای آموزش‌و‌پرورش بگیرم. تازه ازم خواسته شده‌بود چیزی درباره دانش‌آموز بگم. ذِهنَمَم وسواسیه و عاشق دسته‌بندی و مرتب کردنه. برداشت‌هام رو با همکارم در میون گذاشتم و گفتم: «اشتباهی نشستم در جایگاه ارباب توانای دانا و دارم پَرت‌و‌پَلا تفت می‌دم.  چیزی که داریم خیلی خیلی کمه و نمی‌شه تشخیص قطعی از دلشون بیرون کشید.» جواب جالبی داد و گفت:

«بقیه آدم رو در جایگاه دانا می‌ذارن و انتظار دارن دانش تولید کنه».

بعد بلند شد رفت پیش مدیرمون که پیشنهاد بده برای مدیرای مدارس کارگاه بزاریم که کمی بیشتر نوجوونا رو بشناسن و اَلَکی پَلَکی داغی بهشون نچسبونن. منم با خودم تنها موندم که فکر کنم کارم بهتر از دوستای اداری‌مون نبوده و یادم بمونه دانایی یا ادای دانا بودن چه ورطه ترسناکیه. عین افتادن شمشیر تیز دو لبه به دست یه دیوونه‌س. برخورد خودشیفته‌وار و حرف زدن از نگاه بالا به پایین یه فرد دانا به جریان گفتگو آسیب می‌زنه و ممکنه باعث قطع ارتباط بشه. نسخه اشتباه پیچیدن، آتیش انداختن به دل خرمنه. پرده دود پیش قضاوت واقعیت‌های واضح موجود رو می‌پوشونه و تفاوت‌ها رو می‌چره و آدما رو در قالب‌های از پیش آماده می‌چپونه.  اگه عبارت «من می‌دونم.» آدما رو هم از هم دور نکنه، معمولا صبوری رو از بین می‌بره. خاله خرسه درونمون بیدار می‌شه و به اسم کمک و مهربونی زودتر از موعد پیله کرم ابریشم رو می‌دره. می‌دونه انتهای مسیر پروانه شدنه ولی با کارش آرزوی دیدن بال‌های رنگارنگ پروانه رو به گور می‌فرسته. خلاصه پشت دستم رو داغ کردم که دوباره بخوام منم منم کنم و خودم رو دانای همه توان بدونم.

این بود یه روایت دیگه من. نظر شما چیه؟ تجربه‌ای در این زمینه دارید؟

[1] به نقل از ویکی پدیا، سایکوپاتی یا روان‌آزاری نوعی اختلال شخصیت است که مهم‌ترین ویژگی آن نداشتن حس همدلی، پشیمانی و عذاب وجدان پس از انجام کار ناشایست است. افراد دارای این ویژگی، بدون حس ترحم، توانایی آزار دادن دیگران را دارند.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

حاصل عبارت را در کادر بنویسید. *-- بارگیری کد امنیتی --