همسفر با کولهگرد رها، نامه هفتم: کنشگری خلاقانه یا حماقت تنشآفرین
مسعود طاهریان ( کولهگرد رها)
نزدیک به پونزده روز طول کشید تا توان نوشتن این نامه رو پیدا کنم. از همون شب ماجرای اسفند ماه به خودم گفتم باید دربارهاش بنویسم تا بتونم ازش خلاص بشم. وقتی میخواستم اسمی هم براش پیدا کنم یاد انیمیشن پت و مت افتادم. این دو همسایه همیشه میخواستن مشکلاتشون رو با روشهای عجیب و غریب حل کنن و شعارشون: “A je to! یعنی این خودشه!” و “همینه!” بود و رفتارای سادهلوحانه و خلاقانهشون کنایهای به این سوال فلسفی میزد که:
“نادونها شجاعند یا شُجاعها نادون؟”
کاری که منو دوستای نابینام در ماه قبل انجام دادیم، دست کمی از این شخصیتهای کارتونی نداشت.
چون این آتیش از گور من بلند شد، خوبه سرچشمه ماجرا رو بگم. توی محلهای تردّد میکنم که پیادهروهای امنی نداره. به خاطر باریکی زیاد پیادهرو و وجود قدم به قدم درخت، تیربرق، پلّه، چاله، بساط جلوی مغازهها و موتورهای پارک شده، مجبورم مثل بیشتر ساکنین محله، کنار خیابون یه طرفهمون راه برم. شب قبل ماجرای اسفند که داشتم به خونه برمیگشتم، یه موتوری که داشت توی خیابونمون خلاف میاومد، بین دوگانه زدن به عابرِ نابینای عصایِ سفید بهدست، یا ماشینِ در حال حرکت، تصمیم گرفت بیاد توی شکم من و بعد از برخورد بهم گفت چرا توی خیابون راه میرم؟ در حالی که خودش داشت تختهگاز در یه شب بارونی برعکس جهت قانونی میرفت. از طرف دیگه، موانع فلزی و بِتُنی ترافیکی توی پیادهروهای سطح شهر برام شده تلههای دردناک! همیشه ساق پاهام از برخورد با اونا کبوده و پهلوهام درد میکنه. موتوریهایی هم که ویراژ میدن و ادعای مالکیت پیادهروها رو دارن، دلم رو خون میکنن. خیلی موقعها از خودم میپرسم چطور میشه با یه کنش اجتماعی تلنگری به اعضای جامعه زد. همه اینها دست به دست هم داد تا اتفاق اسفند بیفته.
چهار تا از دوستها با هم قرار گذاشتیم که قبل از سال نو و شروع تعطیلات، هم دیگه رو ببینیم. میخواستیم توی بلوار کشاورز قدم بزنیم و بریم یه کافه نزدیک چیزی بخوریم. اول من، همایون و فاطمه که همهمون نابینا هستیم، خودمون رو رسوندیم به متروی انقلاب. بعد پیاده کنار هم راه افتادیم به سمت بلوار تا اونجا منتظر بنفشه، دوست بینامون بمونیم. حال و هوای بهار سرمستمون کردهبود و توی راه شوخی میکردیم. من و همایون عصا میزدیم و فاطمه به رسم گروههای سه نفره نابینا، دستهای ما دو تا رو گرفتهبود. سعی میکردیم نفر وسطی روی موزاییکهای برجسته باشه تا راحتتر حرکت کنیم. مسخره بازی درمیآوردیم و وانمود میکردیم فاطمه بین ما بیناست و داره ما دو تا نابینا رو راهنمایی میکنه. هر لحظه منتظر بودیم یکی از ما به موانع فلزی و بِتُنی پیادهرو برخورد کنه که امتیاز از دست بده. فاطمه هم فاز برداشتهبود و به هر موتوری که توی پیادهرو بود، میگفت اینجا برای ماست و بهتون راه نمیدیم. اینجوری گروهمون، هِلِک پِلِک کنان خودش رو رسوند به بلوار کشاورز و روی صندلی نشست به انتظار دوست چهارمش. هوا و نور بینظیر بود برای پیادهروی؛ ولی، بیش از آدم، موتور از دل بلوار رد میشد. بیانصافها آرومم نمیاومدن، گاز میدادن و رد میشدن. توی این شرایط یاد پِرفورمنس نابینای سنگی افتادم و جوگیر شدم. گفتم تا بنفشه بیاد، با هم یه پِرفورمنس اجرا کنیم.
الکیالکی منو همایون به رسم سربازهای قدیمی رومی دو طرف بلوار ایستادیم. عصاهامون رو به حالت ضربدری جلومون قرار دادیم و راه رو بستیم. یه فضای کوچولو برای عبور عابر پشت سرمون گذاشتیم. گفتیم دوچرخه میتونه رد بشه ولی موتور اجازه نداره. فاطمه هم نقش زبون ما دوتا مجسمه سنگی رو بر عهده گرفت. قرار شد به موتوریها بگه این یه اجرای نمادین و اعتراضیه چون بلوار جای تردد اونها نیست و باید برگردن توی خیابون.
پِرفورمنسمون خیلی طول نکشید و هیچ عابری هم در حینش از اونجا رد نشد. اولین موتوری که اومد، قبل از اینکه چیزی بگیم، خودش عذرخواهی کرد و گفت: «درسته و حق با شماست. نباید با موتور اومد توی بلوار. ولی اگه میشه، اجازه بدید من رد بشم.» فاطمه گفت: «نه نمیشه. اینجا جای شما نیست و باید برگردید توی خیابون.» وقتی دید تکون نمیخوریم، ماجرا رو قبول کرد. سر موتورش رو چَرخوند و از راهی که اومدهبود برگشت. اما موتوری دوم با تعجب پرسید: «شمشیر بازی میکنید؟» بدون اینکه منظورمون رو بفهمه، از پشت سرمون رد شد و رفت. به خاطر همین فضای عبور پیادهها رو تنگتر کردیم تا این مسئله تکرار نشه. نمیدونم حس و حال بچهها چطور بود. برای من کار کمکم جدیتر میشد. موتوری سوم که اومد یه لحظه ایستاد. پرسید داستان چیه و فاطمه براش توضیح داد. بعد سوال کرد: «قراره تا کی اینجا وایستید؟» فاطمه جواب داد: «تا وقتی شما برگردید و برید توی خیابون.»
کار فرهنگی تو کَت آقاهه نرفت. اول سعی کرد دسته موتورش رو توی پهلوم فرو کنه تا از پشت سرم رد بشه. سرسختی کردم و بهش اجازه عبور ندادم. فاطمه که ازش عکس گرفت، تصمیمش رو عوض کرد، گاز داد و از وسط من و همایون رد شد. چون کار اولش توهینآمیز بود و کار دومش میتونست عصاهامون رو بشکنه، دیوانه شدم! عصام رو بلند کردم و شلاقی به سمتش تکون دادم. اون لحظه اصلاً برام مهم نبود عصا به کُجاش میخوره. وقتی عصام رو پایین آوردم، دیدم توپک انتهای عصام به خاطر برخورد با ترک موتور آقاهه شکسته و نیمکره پایینیش جای نامعلومی افتاده. عصام از جنس فیبر کربن بود و به خاطر گرونی ارز و مشکلات خرید بینالمللی، تقریباً محاله بتونم جایگزینش کنم. از طرف دیگه، این عصا در یه برهه پرتکاپوی زندگی از یکی از دوستانم به یادگار مونده بود. کاملاً آماده بودم با اون آقا دعوا کنم. دو سه متر جلوتر ایستاد و گفت: «پیاده میشم میزَنَمِتا!» فاطمه اومد جلو، با دست عقب نگهش داشتم و به آقا جواب دادم: «جرئت داری پیاده شو و بیا.»
منطقم از کار افتاده بود. نه حواسم به توان بدنی و نابیناییم بود و نه به جایی که ایستاده بودم. فقط با خودم گفتم اگه بیاد حتما باهاش درگیر میشم. خوشبختانه اون مرد رفت و نخواست ماجرا رو ادامه بده. بعداً فهمیدم شاید به خاطر چیزی که همراهش بود، بیخیال شد. ولی برخوردش کاسه کوزهمون رو به هم ریخت. وارفتیم و همه نشستیم روی صندلی بلوار. هر کدوممون به یه شکل با ماجرا مواجه شدیم. من و فاطمه بیشتر ناراحتی میکردیم و همایون سعی داشت منطقی به داستان نگاه کنه. یکییکی با هم اشکالات کار و خطرات احتمالی رو که ممکن بود سرمون بیاد مرور کردیم. با این حال من وِل نکردم و گفتم: «الآن نمیتونیم دست از کارمون بکشیم.» اشارهای به مجموعه کتابهای ویچر کردم که توش گرالت به سیری گفتهبود:
« تسلیم نشو. حتی وقتی اتفاق بدی برات میافته، باید مستقیم برگردی سر اون کار، وگرنه ازش میترسی؛ و اگه ازش بترسی، شانسی توی انجام دادنش نداری.»
ایستادم و گفتم: «حتی هیچ کدومتون هم نیایید من یه ذره دیگه مقاومت میکنم و کار رو ادامه میدم.» همایون و فاطمه هم با اِکراه بلند شدن و گفتن تنهات نمیذاریم و دوباره به حالت سربازهای رومی قرار گرفتیم.
خیلی طول نکشید که موتوری چهارم اومد. توضیحات فاطمه رو شنید ولی برنگشت. انداخت توی چمنهای کنار بلوار و به مسیرش ادامه داد. موتوری که گذشت از حالت سنگی دراومدم. حسابی به هم ریخته بودم و گفتم: «دیگه برای من بسه.» چند دقیقه بعد هم بنفشه اومد و از شنیدن ماجرا و دیدن عصای شکستهام جا خورد. وقتی عکس فاطمه رو دید، گفت: « یه بچه هم همراه آقای موتوری سوم بوده که جلو، روی باک نشسته.»
شنیدن این خبر حالم رو بدتر کرد و من رو از زاویه دید آرمان گرایانهی خودشیفتهوارم بیرون کشید. شاید پرفورمنس هنر زنده و پیشبینیناپذیری باشه و هدفمون چیز خوبی بود؛ اما، خام و نپخته پریده بودیم وسط مهلکه. نه بَنِری داشتیم و نه جایی اطلاع رسانی کردهبودیم؛ درباره اتفاقهایی که امکان داشت پیش بیاد، فکر نکرده بودیم و راه حلی برای خطرات احتمالی در نظر نگرفته بودیم؛ وقتی برخورد نامناسب آدمها رو دیدیم، بهمون برخورد و باعث شد که عصبانی بشیم و پرخاشگری کنیم؛ با خودمون گفته بودیم هر کسی اجرای ما رو ببینه، از راهی که اومده برمیگرده. زِهی خیال باطل.
در واقعیت ما در بلوار کشاورز با کسانی مواجه شدیم که کارشون رو درست میدونستن و برای شنیدن دیدگاههای متفاوت آمادگی نداشتند. شیوه کارمون هم شبیه به نگاه حقبهجانب همون موتوریهای بلوار بود. به قول همایون، ما باید تلنگر میزدیم و اگر کسی اصرار به گذشتن داشت، خوب بود راه رو براش باز میکردیم. اینجوری بیشتر به یادش میموند تا اینکه باهاش درگیر بشیم.