
با مریم برای خرید رفته بودیم. جلوی یک سوپرمارکت، گفت باید شیر بخرم. دستم را گرفت و کنار دیوار مغازه برد تا آنجا بایستم و خودش وارد مغازه شد.
هوا داشت تاریک میشد. در پیادهرو، عابران رفتوآمد میکردند. صدای ماشینها و ویراژ موتورسواران را میشنیدم. همانطور که اطرافم را نگاه میکردم، تسبیح را از جیب درآوردم و شروع به دانه انداختن کردم. ناگهان صدایی به سرعت نزدیک شد. ناخودآگاه خودم را عقب کشیدم و به دیوار پشت سرم چسبیدم. باد تندی به صورتم خورد و رد شد. ناخواسته سرم را به سمتی که موتورسوار میرفت چرخاندم. نورِ قرمزِکمسویِ چراغِ خطرِ پشتِ موتور به سرعت ناپدید شد.
ترسیدم و داد زدم یواشتر بابا! آخه تو پیادهرو جای اینکاراست؟ اونم با این سرعت؟
زیر لب به او بدوبیراه میگفتم. یادم افتاد دفعه پیش هم یکی از همین موتورسوارها از کنارم رد شد و با صندوقی که در پشت موتور گذاشته بود چنان به آرنجم زد که تا مدّتها درد میکرد. بعدش هم گازش را گرفت و رفت. من از ترس این موتورها ساعات شلوغی عصر هیچوقت تنها بیرون نمیروم. اینها بزرگترین دغدغه من در پیادهرو هستند.
این بار هم بیشتر از اینکه بتوانم موتوری را ببینم، غرّش آن را شنیدم. کمی بعد آرامتر شدم و متوجه شدم تسبیح در دستم نیست. احتمالاً زمانی که خودم را عقب کشیدم از دستم افتاده بود. خم شدم و روی زانوهایم نشستم. چیزی روی زمین نمیدیدم. نورِ کمِ لامپهای جلوی مغازه هم جوابگوی چشمان من نبود. روی زمین دست کشیدم. چیزی نبود؛ عقبتر دست کشیدم. زیر پایم دریچه نرده نرده سقف انبار مغازه بود. فکر کردم تسبیح تو انبار افتاده و دیگر صاحبش نیستم. سری تکان دادم و خواستم بلند شوم. چیزی زیر پایم حس کردم. دستم را به زیر کفشم بردم. چند دانه تسبیح زیر پایم گیر کرده بود و مابقی آن از نردههای آهنی انباری آویزان شده بود. خوشحال شدم و با دستِ چپم برداشتمش؛ کف دو دستم را که خاکی شده بود به هم زدم.
بلند شدم و دوباره با چشمانم که همه چیز را مهآلود میبینند، به رفتوآمد مردم نگاه کردم. با دید محدود و کمِ بیناییام بیشتر سایههایشان را میدیدم تا خود واقعیشان را؛ چند ثانیهای نگذشته بود که صدایی از سمت چپم شنیدم: «آقا، آقا…». به صدا توجهی نکردم و نگاهم همچنان رو به جلو بود. شاید با من نبود. دوباره صدا را شنیدم؛ این بار کشیدهتر: آآآقا…آقققا. لحن او شبیه کسی بود که در ادای کلمات مشکل دارد؛ با خودم فکر کردم شاید فردی معتاد است و پولی میخواهد. من هم که در تاریکی و هنگام شب، تشخیص چهره و حرکات آدمها برایم سخت است. بهتر است اهمیت ندهم تا برود. مرد دوباره صدا زد. سرم را به طرف صدا چرخاندم. مردی با صدایی کشیده گفت: «خییـِرات…»
او را در تاریکی ندیدم، گفتم: «ممنون، من فاتحه میفرستم». دست روی سینهام گذاشتم و از او تشکّر کردم. دوباره رویم را برگرداندم با این امید که او رفته است. لحظاتی بعد، دستی به سینهام خورد. احساس کردم دست مرد کمی میلرزد، مانند پیرمردها؛ دست راستم را به طرف سینهام و دست او بردم. چیزی در دستم گذاشت. از شکل و نرمی آن فهمیدم چند شیرینی بود. تشکّر کردم و گفتم خدا رفتگانتان را بیامرزد. دیگر صدایی از مرد نشنیدم. با خود گفتم چرا شیرینیها را درمشتش گرفت و به من داد.
نگاهی به اطرافم انداختم و سایهای هم از او ندیدم. سوره حمد و قل هو الله را زمزمه میکردم و به نور ماشینها و موتورها نگاه میکردم. «برویم». مریم بود. دستش را روی بازویم گذاشت و راه افتادیم. برایش تعریف کردم چه اتفاقی افتاده. او در مسیر کسی را با آن مشخصات ندیده بود. گفتم: «نمیدانم سر و وضعش چطور بود و دلم نمیآید این شیرینیها را بخورم». مریم گفت: «اگر نمیخوری، به کسی بده». گفتم: «اگر چند شیرینی را در کف دستم به کسی تعارف کنم میگیرد؟ مریم گفت: آن مرد هم شیرینیها را همینطوری به تو داد، با دستش؛ گفتم: فکر می کنم این کار درستی نباشد. دستان خودم هم کمی خاکی است». مریم چیزی نگفت.
تا خانه، مدام با خودم کلنجار میرفتم. نمیدانستم با این چند شیرینی خیراتی چه کار کنم. آیا باید آنها را دور بریزم؟ آخر حیف میشد. آیا باید آنها را به کسی بدهم؟ کمی جلوتر کودک فال فروشی را دیدم. کنار دکّه روزنامهفروشی ایستاده بود و به مردم اصرار میکرد فالی بخرند. با نور لامپهای دکّه که حسابی اطراف را روشن کرده بود، میتوانستم او را ببینم. کودک نزدیک من بود. سر و وضع مناسب و تمیزی نداشت. دستم را دراز کردم تا شیرینیها را به او بدهم.کودک جلو آمد. در همان لحظه با خودم گفتم اگر مریض شود چه؟ سریع دستم را عقب کشیدم. بچه فال فروش سرش را بالا گرفت و با چشمانش در چشم من خیره شد. فکر کنم از این کارم تعجب کرده بود. یک بسته کلوچه بین نگاه من و کودک قرار گرفت. مریم بود. کودک کلوچه را گرفت و رفت.
در نزدیکی آپارتمانمان یک سطل زباله بود. مریم نشانم داد. مکثی کردم؛ اما هنوز مردّد بودم.
حالا دیگر به آپارتمان رسیدیم. داخل خانه که شدیم، شیرینیها هنوز در مشتم بودند. زیر نور لامپهای خانه، بهتر میدیدم: چهار شیرینی مربایی، از همانهایی که همیشه دوست داشتم. نفس عمیقی کشیدم و با صدای آهی هوا را بیرون دادم. تصمیمم را گرفته بودم. به آشپزخانه رفتم تا شیرینیها را در سبد کنار ظرفشویی دور بریزم. نسیم ملایمی از پشت سر حس کردم. پنجره آشپزخانه باز بود. از سبد ظرفشویی دور شدم و به کنار پنجره رفتم. شیرینیها را روی لبه پنجره گذاشتم. صبح برای درست کردن چای به آشپزخانه رفتم. با سروصدای پرندگان به کنار پنجره رفتم. چند گنجشک آخرین تکههای شیرینیها را میخوردند و جیکجیک میکردند. با هر نوکی که به خوردههای شیرینی میزدند سرشان را بالا میگرفتند و انگار به آسمان نگاه میکردند. لبخندی زدم و من هم خدا را شکر کردم.