در مسیر شدن، وقتی تصویر مهم‌تر از صدا شد

مسعود طاهریان

0

ما هم دیده می‌شویم، حتی اگر نبینیم

اولین لایو اینستاگرامی‌ام قرار بود گفت‌وگویی ساده باشد، اما آخرش شبیه نمایشی شد که وسط اجرا چراغ‌های صحنه را خاموش کردند!

از همان روز فهمیدم تماس تصویری برای ما نابیناها فقط یک فناوری تازه نیست؛ امتحانی ا‌ست برای دیدنِ نادیدنی‌ها و شنیدنِ ناگفته‌ها؛ فکر می‌کردم کافی‌ست خوب حرف بزنم؛ غافل از اینکه نور و زاویه و پس‌زمینه هم برای خودشان شخصیت دارند، و اگر نادیده‌شان بگیری، تبدیل می‌شوند به ضدقهرمان‌های داستان!

همه چیز از وقتی شروع شد که اینترنت شد اتوبان بی‌پایان دنیا و ما هم شدیم مسافرانش؛ بعضی با سرعت نور، بعضی هنوز دنبال خط عابر پیاده! کرونا هم که آمد، همه‌ سلام‌ها و خداحافظی‌ها و عیادت‌ها و جلسات کاری رفت پشت صفحه‌ موبایل. حتی ما نابیناها هم که تا دیروز با خیال راحت در دنیای صداها زندگی می‌کردیم، حالا باید یاد می‌گرفتیم چطور در این بزرگراهِ تصویری رانندگی کنیم؛ آن هم بدون دیدن چراغ‌های راهنما!

ما وسط این تحول دیجیتالی، مثل کسی بودیم که تازه وارد سینما شده اما از فیلم فقط صدای انفجارها را می‌شنود! وقتی همه دنبال نور بهتر و زاویه‌ دقیق‌تر بودند، ما هنوز دنبال دکمه‌ «پیوستن به تماس» می‌گشتیم و از همه جالب‌تر، جامعه فکر می‌کرد اگر نمی‌بینیم، لابد بلدیم چطور دیده شویم! تازه اگر هم اشتباهی می‌کردیم، قبل از اینکه بفهمیم چه شد، تصویرش ذخیره می‌شد و با سرعت نور دست‌به‌دست می‌چرخید.

در چنین بحبوحه‌ای بود که من هم دل را به دریا زدم و در یکی از همین تماس‌های تصویری شرکت کردم؛ تجربه‌ای که قرار بود شیرین و مفید باشد، اما آخرش شبیه امتحان نهایی بدون آمادگی قبلی از آب درآمد!

خاطره‌ خنده‌دار ولی دردناک من

تا قبل از کرونا، تماس تصویری برای من یعنی همان تماس‌های فامیلی که وسط حرف آدم بچه‌ها می‌پریدند جلوی دوربین و می‌گفتند:

«عمو، ببین اینو!»

اما حالا دنیا افتاده بود روی دورِ «لایو» و «کلاس آنلاین». یکی از دوستانم زنگ زد و گفت:

«یه مدرسه دنبال کسیه که درباره‌ نابینایان برای بچه‌ها و والدین حرف بزنه. تو بهترین گزینه‌ای!»

منم که همیشه عاشق تجربه‌ تازه‌ هستم، قبول کردم؛ غافل از اینکه قرار است مصاحبه در لایو اینستاگرام برگزار شود!

من و اینستاگرام مثل دو غریبه در یک شهر شلوغ بودیم. تازه چند روز قبل‌تر نصبش کرده بودم و هنوز فرق فالو با فالوور را درست نمی‌فهمیدم. ولی خب، رودربایستی همیشه قوی‌تر از عقل است.

روز مصاحبه با هیجان لباس قهوه‌ای مورد علاقه‌ام را پوشیدم، موهایم را مرتب کردم، گوشی را روی پایه تاشوی جمع‌و‌جورم گذاشتم و با هزار امید وارد لایو شدم. مصاحبه‌گر هم پسری پرانرژی‌ بود که هی می‌گفت:

«سلام به همه‌ دوستانی که دارن این گفت‌وگو رو می‌بینن!»

و من توی دلم می‌گفتم:

«کاش منم می‌تونستم ببینم چند نفر واقعاً دارن برنامه رو می‌بینند!»

دو روز تمام برای آن گفت‌وگو آماده شده بودم. اما همه چیز بر خلاف نقشه پیش رفت. موضوع گسترده‌تر از ظرفیت لایو بود و گفت‌وگو وسط کار به خاطر محدودیت زمانی، قطع شد. بعد از لایو، برادرم مهدی زنگ زد و گفت:

«برنامه‌ت رو دیدم. اگه بخوای راستش رو بگم، حالم گرفته شد! یادت میاد اون ویدئوهای دانشجوهای نخبه‌ای که مهاجرت کردن و از اون‌ور دنیا تصویر محقری از خودشون نشون می‌دن؟ لایو تو هم همین حس رو داشت!»

بعد شروع کرد به شمردن خطاها:

«چرا لباس قهوه‌ای تیره پوشیدی؟ چرا پشت به نور نشستی؟ چرا پایه‌ گوشی کجه؟ چرا سقف توی کادره؟ چرا تصویر از پایین گرفته شده؟ چرا محتوای طولانی انتخاب کردی که نه به سن مخاطب می‌خورد، نه به حال مصاحبه‌گر؟ و اصلاً چرا حواست نبود که از اون دو هزار و خورده‌ای دنبال‌کننده، فقط چهار نفر موندن تا آخر؟!»

و نتیجه؟

همه چیز دود شد و رفت هوا؛ زمان، انرژی، اعتمادبه‌نفس!

من فکر می‌کردم محتوا همه چیز است، اما حالا فهمیده بودم نور و زاویه و پس‌زمینه هم بخشی از محتواست. چند دقیقه فقط به صفحه‌ خاموش گوشی خیره شدم و زیر لب گفتم:

«یعنی منِ نابینا هم باید بفهمم نور از کدوم طرف می‌تابه؟!»

جواب روشن بود: بله، چون در این دنیا برای دیده شدن، باید بلد باشی چطور دیده بشی.

از دل تاریکی تا روشنایی تماس تصویری

چند روزی در سکوت فرو رفتم، بعد تصمیم گرفتم از آن شکست، چیزی یاد بگیرم. اگر قرار بود در این دنیای تصویری زندگی کنم، باید بلد می‌شدم با تصویر دوست شوم. حتی اگر خود تصویر را نبینم.

کادر؛ دشمن شماره‌ یکِ نابینای خسته

کادر برای منِ نابینا مثل دشمنی است که اشتباهت را بی‌صدا قاب می‌گیرد! فهمیدم اگر گوشی کمی بالا یا پایین باشد، سقف و سایه می‌شوند نقش اول داستان. حالا گوشی را هم‌سطح صورتم می‌گذارم و رو‌در‌رو با آن حرف می‌زنم. پایه‌ ایستاده هم نجاتم داد؛ قبلاً گوشی را روی کتاب‌ها می‌گذاشتم که مدام می‌لغزید، اما حالا آرامش دارم. یاد گرفتم اگر زیادی جلو بروم و یا خیلی تکان بخورم، سایه‌ام روی لنز می‌افتد و تصویر تیره می‌شود. تماس چشمی هم قصه‌ خودش را دارد؛ ما تصویر را نمی‌بینیم، اما وقتی سر رو‌به‌روی لنز است، بیننده خیال می‌کند داری مستقیم نگاهش می‌کنی؛ این‌جوری پلی میان دنیای ما و آن‌ها ساخته می‌شود.

نور؛ چیزی که نبودش حسابی دیده می‌شود

تا وقتی برادرم نگفت «داداش چرا چهره‌ت مثل روح بود؟!» نمی‌دانستم پشت به نور نشسته‌ام. حالا می‌دانم نور باید روبه‌رویم باشد، نه پشت سرم. نور از جلو تصویر را زنده می‌کند، از پشت سیاهم می‌سازد. حتی رنگ لباس هم تأثیر دارد؛ روشن، گرم‌تر؛ تیره، بلعنده‌تر. فهمیدم نور فقط برای دیده شدن نیست، برای خوب دیده شدن است.

پس‌زمینه؛ جایی که گذشته زندگی می‌کند

فکر می‌کردم پشت سرم مهم نیست، تا وقتی دوستم گفت:

«گل خشک روی دیوارت نماد خاصی هستش؟!»

فهمیدم پس‌زمینه بخشی از تصویر است. حالا در تماس‌های آنلاین، پشت سرم خلوت و مرتب است؛ دیوار ساده، پرده‌ تمیز یا کتابخانه‌ای کوچک. گاهی هم یک گلدان می‌گذارم تا فضا شاداب شود.

یک‌بار خواستم روی تخته‌ پشت سرم یادداشت بنویسم، اما نصف لایو دنبال ماژیک گشتم! بعد آن روز به این نتیجه رسیدم که اگر چیزی برای نوشتن دارم، صفحه‌ لپ‌تاپ را در بستر‌هایی مثل گوگل میت، به اشتراک بگذارم. حالا همیشه قبل از شروع از کسی می‌پرسم:

«پشت سرم چیز خاصی نیست؟»

مخاطب؛ موجودی با انگشت روی دکمه‌ خروج

در تماس تصویری، مخاطب وفادار وجود ندارد. کافی‌ست کمی حوصله‌اش سر برود، با یک کلیک ناپدید می‌شود!

وسط یکی از لایوهایم که یک‌باره بینندگان از پانزده شدند پنج نفر، یاد گرفتم نگه داشتن مخاطب سخت‌تر از جذب اوست. باید با شوخی، سؤال یا حتی سکوت، او را درگیر کرد. حالا به‌جای جمع نامعلوم، با همان مصاحبه‌گر روبه‌رو حرف می‌زنم.

زمان هم در این دنیا برق‌آسا می‌گذرد. حرف باید کوتاه، صادق و خودمانی باشد؛ مثل گفت‌وگو در کافه. لازم هم نیست همه چیز را گفت؛ بعضی چیزها را باید نگه داشت برای دل خودت.

دیده شدن در تاریکی

حالا می‌دانم تماس تصویری فقط مجموعه‌ای از ترفندها نیست، بلکه کلاسی است برای صبر، خلاقیت و جسارت. دوستان بینا و نابینایم هم هرکدام نکته‌ای یادم دادند؛ یکی از نور طبیعی گفت، دیگری از اپ تنظیم روشنایی، و تا الان با هم تجربه‌های زیادی را امتحان کرده‌ایم.

من که سال‌ها در دنیای صدا زندگی کرده بودم، حالا فهمیده‌ام تصویر هم بخشی از گفت‌وگوست. فقط باید سهم خودم را از آن پیدا کنم.

دیگر از تماس تصویری نمی‌ترسم. اشتباه‌ها هم بخشی از قاب من‌ هستند؛ مهم این است که هنوز در تصویر هستم، هنوز حرفی برای گفتن دارم.

برای ما نابیناها، دیده شدن یعنی حضور داشتن، نه کامل بودن. گاهی کافی‌ست گوشی را صاف بگذاری، لبخند بزنی و بگویی:

«خوب، مهمون ناخونده توی کادر نیست؛ پس بزن بریم!»

 

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

حاصل عبارت را در کادر بنویسید. *-- بارگیری کد امنیتی --