من باور دارم خویشتن را
باوری که ریشه در عمقِ جانم دارد
و ثمرهاش درختِ تنومندِ ارادهام است که تکیهگاهم میشود در مقابلِ طوفانهای سهمگینِ روزگار.
من عصای سفیدم را فانوسِ راهم میسازم،
با دستان توانایم، چرخِ گیتی را به کامِ خویش میچرخانم
و ترانۀ زندگی را با آوای دستانم سر میدهم
آنگاه با عبور از موانعِ ریزودرشتِ روزگار، به قلۀ خواستههایم صعود میکنم.
گرچه در طولِ مسیر، آدمها تنها چشمانِ خاموش، سکوتِ حنجره و دستها و پاهای ناتوانم را میبینند
و خنجرِ تیزِ ترحّمشان را به قلبِ باورهایم فرومیبرند.
گرچه با دستِ خویش، راهم را سد میکنند و آنگاه دستم را میگیرند تا با عبوردادنم از همان سدها، توشهای بیندوزند برای آخرتشان!
گرچه از تاریکیِ دنیایم و بیگانگیاَم با رنگها، قصههای پرغصهای نقل میکنند.
و گرچه زیرِ سنگینیِ نگاههای خیرهشان، گاه قلبم مچاله میشود
نگاههایی که در عمقشان، پرسشی از جنسِ یک سرزنش نهفته که مرا عقوبتِ یک گناه میدانند…
اما حقیقتِ وجودِ من چیزِ دیگریست.
من اندیشهای دارم به پهنای یک کهکشان و به بلندای هفتآسمان
اگر اندیشهام را بارور سازم، دیگر چشمها و دهان و گوشها و دستها و پاهای ناتوانم را به دستِ فراموشی میسپارم و با تمامِ توانِ باقیمانده و نیروی ارادهام، دنیایم را میسازم.
شاید ذرهای بیش نباشم در این جهانِ بیکران
اما میتوانم ستارهای باشم درخشان
که اطرافیانم از تلألؤ نورِ امیدی که از وجودم میتابد، انگیزه بگیرند.
آنگاه میتوانم از دنیایِ باورهای نادرستشان، پنجرهای بگشایم رو به تماشایِ حقیقتِ خویش
رو به تمامِ تلاشهایم
رو به پلهایی که از دردهایم ساختم، به مقصدِ آرزوهایم.
آن روز، شروعی خواهد بود برای تغییرِ نگرشِ یک جهان
چراکه جهان، از من و اطرافیانم آغاز میشود
و در پی آن روز، فردا و فرداهایی طلوع خواهد کرد که دیگر آدمها، خنجرِ ترحمشان را غلاف کنند
که برای دنیای من هم سهمی از نور و رنگ کنار بگذارند
فردایی که دیگر تمامِ جادهها هموار خواهد شد.
شاید نه برای من
و شاید نه به این زودی
اما فردای روشن، روزی طلوع خواهد کرد، اگر امروز بخواهم و لحظهها را در مشت بگیرم تا به جنگِ نابرابریها بروم…