چاکر، خاکسار کممقدار، موشکاف هستیم. نه اینکه آدم دقیقی باشیم؛ این نام فامیلی این حقیر است. البته این فامیلی باعث شده کمی درجه دقتمان را بالا ببریم؛ اما از اولش اینطور نبود که موشکاف باشیم و بعد موشکاف بشویم؛ بلکه اول موشکاف بودیم و بعد مجبور شدیم برای بامسما شدن نام مبارک، موشکاف هم بشویم. البته برخی نیز معتقدند ما بیش از اینکه موشکاف باشیم، موشکاف هستیم. ما دقیقاً نمیدانیم منظور ایشان از این حرف چیست و آیا قصدشان فحش بستن به ماست یا با نیت مطایبه چنین سخنی میرانند. بههرحال ما اصل را بر نیت ثانی میگذاریم و بر ایشان نیز لبخندی ظفرمند میزنیم تا روشندل شود هرآنکه موشکافی ما را نتواند دید.
باری، قصد کردهایم برخی خاطراتمان را به رشته تحریر دربیاوریم تا شاید درس عبرتی باشد برای بزرگان. به سبیل مبارک قسم که ما قصد خودشیرینی نداریم و تلاش میکنیم بدون سوگیری و با رعایت امانت، خاطراتمان را نقل کنیم؛ اما نیک میدانیم که وضعیت بهقدری آشفته است که ما هرقدر هم بخواهیم روایتهایمان را جدی نقل کنیم، مطایبه از آب در میآید. نمونهاش هم همین که داریم با سرعت نور میرویم ته دره و عنقریب است که هست و نیستمان به خاکستر مبدل شود؛ طرف از لوکوموتیر پیشرفت سخن میگوید. حالا این حرفها را ول کنید. بیایید به درد خودمان برسیم. این موضوعات که ربطی به ما ندارند.
یکی از خندهدارترین موضوعات در کشور ما این است که سازمان دقیق، منظم، کارآمد، توانمند و بابرنامه و فخیمه بهزیستی، دبیر کمیته مناسبسازی است. یعنی این سازمان بهعنوان والی کمیته باید برود و دیگر سازمانها را دور هم جمع کند و به آنها بگوید که چه کار کنند که مناسب باشند و بعد آنها را بهخاطر اینکه مناسب نشدهاند، بازخواست کند. زهی خیال باطل که والی خود در خانه خمار است!
به یاد داریم در عنفوان جوانی، یکی از رؤسای سازمان مربوطه از ما جهت حضور در یکی از این جلسات دعوت به عمل آورد تا نظرمان را دربارۀ مناسبسازی خدمت ایشان ابلاغ کنیم. ما نیز با کشکولی بردوش و عصایی بر دست، راهی اداره مربوطه شدیم. ازآنجاکه ما از دهکهای انتهایی هستیم، طبیعتاً مجبوریم از وسایل نقلیه عمومی استفاده کنیم. بماند که تا رسیدن به ایستگاه نزدیک اداره مربوطه، چقدر بدبختی کشیدیم؛ اما انتظار داشتیم ایستگاه مربوطه به دلیل آمد و شد معلولان، مناسبسازی باشد که روشندل خوانده بودیم. پلهبرقیهایش تعطیل بود و خطوط ویژه نابینایان هم نداشت. تازه موقع پیاده شدن، یکی از درهای اتوبوس باز نشد و چیزی نمانده بود که ما در همان ایستگاه شهید بشویم. فاصله مسیر ایستگاه اتوبوس تا سازمان هم که دویست متر بود، توسط لشکر دشمن خندقکاری شده بود تا معلولانی که قصد مراجعت دارند، الک شوند و تنها توانمندترین افراد به آنجا راه یابند. البته این چیزها برای ما که با همۀ این موانع در جایجای شهر آشنا هستیم، چندان عجیب نبود. تنها موضوعی که کمی برایمان عجیب بود، دستگاه خودپردازی بود که دم ورودی درِ سازمان نصب شده بود و سروصورت هر نابینا و کمبینایی را مورد عنایت خویش قرار میداد. بههرحال این هم راهی است برای مطلع کردن نابینایان از محل خودپرداز! حالا اگر برای برخی کمی دردناک است، به خودش مربوط است. دم در سازمان مربوطه هم چند پله وجود داشت که آن هم چیز عجیبی نبود.
هنگام ورود، نگهبان که بهخوبی در خصوص چگونگی تعامل با معلولان آموزش دیده بود، با مهربانی تمام فریاد زد: «امروز همه تو جلسه هستن؛ برو فردا بیا!» ما که هنوز در شوک ضربه دستگاه خودپرداز بودیم، متحیر همهجایمان را ورانداز کردیم که شاید نوشتهای بر ما الصاق شده که ایشان اینچنین با قدرت علت مراجعه ما را حدس زده است. حیران و آشفته با لکنت زبان به نگهبان گفتیم که برای حضور در جلسه دعوت شدهایم. نگهبان نیز با احترام فراوان نفسش را که نشان از استیصال داشت، با صدا بیرون داد و برای اینکه دیگر هزینهای در کلام نپردازد، جلو آمد، عصای ما را گرفت و همچون ساروانی چند قدمی ما را کشید و به سمت مربوطه هدایت کرد و گفت: «از اون طرف!»
ما که به «اون طرف» رفتیم، هنوز نمیدانستیم سالن جلساتشان دقیقاً کجاست و باید کجا برویم. البته گویی کمی زود رسیده بودیم. قرار بود جلسه ساعت نه باشد؛ اما حالا ده دقیقه مانده به نه، همۀ کارکنان با شور و اشتیاق تمام مشغول تناول صبحانه بودند. اگر قبلاً اینجا نیامده بودیم، تصور میکردیم اشتباهاً وارد یک رستوران شدهایم. بوی نان تازه، تخممرغ نیمرو، انواع کبابها و چای خوشعطر سیلان و… اشتهای هر سیری را به جنبش وا میداشت.
باری، سرگردان از راهرو عبور میکردیم و انتظار داشتیم که کارکنان نسبتاً محترم ما را رؤیت نمایند و برای راهنمایی ما کاری بکنند؛ اما ظاهراً امروز هرچه تصور کرده بودیم، باطل بود. ناچار دقالباب کردیم و وارد یکی از اتاقها شدیم که «هل من ناصر» بگوییم. کارمندان محترم همچون بچهدبیرستانیها دور یک میز گرد آمده و همزمان با تناول صبحانه، مشغول بازیگوشی نیز بودند و نه دقالباب ما را شنیدند و نه عرض ادب. ناچار با صدایی بلند سلام کردیم تا شاید این خفتگان را به خود بیاوریم. یکی از آنها مرحمت نمود با لقمهای گنده که در دهان داشت، رو به ما کرد و در جواب سلام گفت: «کارشناس توانبخشی امروز نیست». گفتیم این موضوع از نظر ما اشکالی ندارد. اگر زحمتی نیست بفرمایید سالن جلسات کدام طرف است. کارمند نیمهمحترم که گویی بدون لقمه در دهان توان صحبت ندارد، نیمی از یک قرص نان را در دهان مبارک فروبرد و چیزی مبهم گفت که ما حدس زدیم میگوید اونور. ما هم راه اونور را پیش گرفتیم و در دلمان هم صد رحمت فرستادیم بر نگهبان که دستکم با سواد اندک، چهار کلام بیشتر صحبت کرده بود و عملاً ما را هدایت نموده بود.
این اتفاق در چند اتاق دیگر هم افتاد و ما با رمزگشایی از سخنان لقمهبار کارکنان، فهمیدیم باید برای رسیدن به سالن جلسات، به طبقه سوم برویم. با هر بدبختی که بود، آسانسور را پیدا کردیم؛ اما دکمهای در اطرافش نیافتیم. بالاخره یقه یکی را که از آنجا رد میشد چسبیدیم و گفتیم برادر دکمه این آسانسور کجاست؟ برادر که گویی اولینبار است در عمرش نابینا میبیند، به غایت متأثر شد و با ناراحتی آهی کشید و گفت: «اینجاست بندۀ خدا. لمسیه. بهخاطر همین تشخیص ندادی بندۀ خدا. بذار برات دکمهشو بزنم بندۀ خدا! خیلی وقته روشندل شدی بندۀ خدا؟ چرا تنها اومدی بیرون بندۀ خدا؟ همیشه با همراه بیا بیرون بندۀ خدا. خیابونا خیلی وحشی شدن بندۀ خدا.» ما که تاکنون دقت نکرده بودیم چقدر بندۀ خدا هستیم، از این همه دانش برادر انگشتبهدهان شدیم و از ایشان پرسیدیم شما چه مسئولیتی در این اداره دارید؟ تصور میکردیم با این سطح از دانش، باید نهایتاً یک آبدارچی باشند؛ اگرچه بهنظر این نوع بیاطلاعی از یک آبدارچی کمسواد هم بعید است. برادر بادی به غبغب انداخت و با تکبر فرمودند: «مددکار هستم.» ما دیگر سکوت پیشه کردیم و ترجیح دادیم به افق خیره شویم. برادر هم که منتظر بود آسانسور پایین بیاید، هر سه ثانیه یکبار با آهی از انتهای وجودش، میگفت: «خدایا شکرت! بندۀ خدا!»
بالاخره با هر بدبختی بود به سالن جلسات رسیدیم و جلسه به سبک ژاپنی، با یک ساعت تاخیر شروع شد. رئیس محترم جلسه با آب و تاب تمام از اقداماتشان در سه ماه گذشته گفت: از اینکه مسیر را مناسبسازی کردهاند، از اینکه رمپی هشتاددرجه در بخشی از ساختمان ایجاد کردهاند، از اینکه دکمههای آسانسور را برای راحتی معلولان لمسی کردهاند و از اینکه به کارکنانشان آموزشهای ویژه دربارۀ معلولان دادهاند. ما با دهانی باز به حرفهای رئیس محترم گوش میفرمودیم و تصور میکردیم اتفاقاتی که در یک ساعت گذشته برایمان در این سازمان مکرم رخ داده، مربوط به کره مریخ بوده و یحتمل ما در توهم به سر میبریم.
خدایا از شر دروغ و توهم تنها به تو پناه میبریم!
ارادتمند
موشکاف