ما در چند ماه اخیر، بسیار انسان مهمی شدهایم؛ همهاش ما را به اینور و اونور فرا میخوانند و ما هم برای اینکه نگویند فلانی چقدر آدم غیرمردمیای است، به همۀ این دعوتها لبیک میگوییم و مثل زبلخان همهجا حاضر میشویم. خداوکیلی آنجا هم کم نمیگذاریم و هرچه صحبت زیبا داریم نثار دوستان میکنیم تا مگر بیدار شوند مردگان.
چند هفته پیش دیدیم دوستان دارای معلولیت ما نیز بالاخره به خیل فراخواندهندگان پیوستهاند و در گروههای مختلف در پیامرسانهای معاند که خدا را شکر همهشان با ذکاوت مسئولان گِل گرفته شدند، پیام میدهند که چه نشستهاید که بودجه معلولان هاپولی شده و عنقریب است بیچاره شویم. خلاصه به مدت یکی دو هفته وارد هریک از این پیامرسانها که میشدیم، میدیدیم به یک گروه جدید اضافه شدهایم: گروه معلولان قدارهبهدست، گروه کفنپوشان دارای معلولیت، گروه معلولان سربهدار و هزار و یک گروه دیگر که اسمشان یادمان نیست. مباحث درون این گروهها هم تقریباً یکشکل بود و از این همه ظلم و ستمی که امریکا و انگلیس در حق ما افراد دارای معلولیت کرده بودند به ستوه آمده بودند و حذف بودجه را هم از خدعههای استعمار پیر میدانستند و قرار میگذاشتند در مقابل خانه ملت به این ماجرا اعتراض شدیداللحنی داشته باشند. ما نیز بهعنوان یک انسان موشکاف قسمت ظلم و جورش را میفهمیدیم و باور داشتیم؛ اما اینکه چرا باید برویم جلوی درب خانه ملت اعتراض کنیم را نمیفهمیدیم. ملت بدبخت چه کار کردهاند که ما برویم درب خانهشان. امریکا و انگلیس ظلم کردهاند و ما باید برویم آنجا را گِل بگیریم. راستش پیشنهاد ما این بود که یا پرچم این ملعونها را به آتش بکشیم یا عکس رهبرانشان را لگدمال کنیم تا مگر آرام شود روان پریشانمان.
خلاصه، این داستان رجزخوانی و هَل من مبارز طلبیدن دوستان در گروههای هزاران نفری به مدت چند هفته ادامه داشت. یکی میگفت من به سبک کشاورزان فرانسوی با تراکتورم میآیم و خانه ملت را شخم میزنم، آن یکی میگفت من به شیوه برادران همسایه شرقیمان، یک کمربند میبندم و همه را از دم تیغ میگذرانم. آنقدر تعداد این گروهها و شدت رجزخوانیها زیاد بود که ما پیش خودمان تصور میکردیم همین روزهاست که ساختارهای سیاسی جهانی دچار تحول شود!
بالاخره روز موعود فرا رسید و ما علیرغم اینکه معتقد بودیم این موضوعات ربطی به ملت مظلوم ندارد و ما باید درب خانه دشمن برویم و نه درب خانه ملت، برای همراهی با دوستان قدارهبهدست و کفنپوش راهی بهارستان شدیم. وقتی رسیدیم، ابتدا تصور کردیم آدرس را اشتباه آمدهایم؛ چون انتظار داشتیم صدای شعارهای کوبنده و اعتراضات شدیداللحن و شخم شدن خانه مردم و اینجور چیزها را بشنویم؛ اما جز همهمهای اندک که در صدای ترافیک خیابان و بوق ماشینها گم شده بود، صدای دیگری نشنیدیم. در همین حین که هاج و واج بودیم که قدارهبهدستها و کفنپوشان و تراکتورسواران را پیدا کنیم، ناگهان شخصی جلو آمد و گفت: «آقای موشکاف سلام و ارادت. اگر برای تجمع اعتراضی تشریف آوردهاید، دوستانتان کمی جلوتر هستند. از این طرف تشریف بیاورید.»
ما مطلع بودیم که بسیار معروف هستیم؛ اما واقعاً فکر نمیکردیم شهرتمان جهانی شده باشد. از آن بزرگوار پرسیدیم: «شما که هستید و ما را چطور میشناسید.»
فرمودند: «بنده گروهبان دودو هستم و شما را در دعوتهای پیشین دیده بودم و میشناختم.»
گفتیم: «آقای گروهبان دودو! شما که در وضعیت حساس کنونی که به درازای عمر ما بوده، باید مانع تجمع ما بشوید؛ این چه حکمتیست که دارید ما را به سوی تجمع اعتراضی راهنمایی میکنید؟»
دودو فرمودند: «بنده خدا شما که آزاری ندارید. دوستانتان که همهاش دویست نفر هم نیستند و گویی تجمع سکوت برگزار کردهاند. شما را به خدا چند تا شعار بدهید که ما هم دلخوش باشیم که برای کار مهمی گماشته شدهایم. اگر خواستید من بچهها را میفرستم خدمتتان کمک کنند شعار بدهید. البته ببخشید خیلی تعداد ما هم زیاد نیست؛ من هستم و دو تا سرباز وظیفه که فعلاً یکیشان را فرستادهایم نان بخرد برای صبحانه.»
به هر ترتیبی بود وارد تجمع شدیم و دیدیم اگرچه برخی دوستان بامرام از شهرهای دور به عهد خود وفا کرده و خودشان را به اینجا رساندهاند؛ اما خبری از قدارهکشها و کفنپوشان نیست. از دوستان خواستیم تا به خاطر لطف گروهبان دودو هم که شده کمی شعار بدهند. بزرگواران هم اقدام کردند و شعارهایی را که از قبل به تایید کلیه مقامات مربوط و نامربوط رسانده بودند سردادند.
نه شرقی نه غربی، خانه ملت دقت کن.
ای خانۀ آزاده، چرا بودجه واداده.
نماینده عاشق، به بودجه بزن عایق
ما که از اینهمه شعارهای تند و ساختارشکنانه حیرت کرده بودیم، از خجالت آب شدیم. رفتیم خدمت گروهبان دودو و گفتیم: «جناب دودو! این بزرگواران ظاهراً خیلی نمیخواهند شما را دچار زحمت کنند. ممکن است شما که در این خصوص باتجربه هستید و عمری در این تجمعها حضور فعال داشتهاید، چند تا شعار مناسب برایمان فراهم کنید؟» جناب دودو فرمودند: «با این وضعیت، شما خود رهبر آمریکا را هم مستقیماً فحش فانوسی بدهید، ما کاری نداریم؛ اما بهنظرم وارد حوزه خوراکیجات بشوید بهتر جواب میدهد. مردم از هرچه بگذرند، از شکمشان نمیگذرند.»
ما نیز به توصیه گروهبان دودو عمل کردیم و چند شعار غذایی فراهم کردیم که شاید جواب بدهد.
سبزیپلو با کوکو، حق و حقوق من کو
عدسپلو با سویا، این حق ماست آیا؟
چلو کباب کوبیده، بودجه چرا مالیده؟
خلاصه بعد از ساعتها شعار تند و فلفلی و چیلی، جز گروهبان دودو و دو سرباز وظیفهاش، تجمع ما هیچ مخاطبی نداشت و هیچجا به حساب نیامد. دست آخر از بنده بهعنوان موشکاف جمع و یکی از بچههای بامروت که صاحب جمع بود، خواستند به نمایندگی داخل خانه ملت برویم تا شاید دادمان را به گوش کسی برسانیم. ما که اعتقادی به این دادرسانی نداشتیم؛ اما چون اصرار دوستان بود، پذیرفتیم و با جناب بامروت داخل شدیم.
ورودی خانه ملت هم بسیار جالب بود. ما نمیدانستیم برای ورود به خانه خودمان باید اینهمه سین جیم بشویم و جواب پس بدهیم. بعد از کلی انتظار و ارائه دادن شماره حساب و کارت ملی و مشخصات خودمان و دودمانمان، بالاخره به گیت امنیتی رسیدیم. دوستان محافظ خانه ما که بسیارکار بلد و حرفهای بودند، به محض دیدن بنده و عصایم گفتند که شما به دلیل مشکل امنیتی حق ورود ندارید. گفتیم کدام مشکل امنیتی! فرمودند اولاً این عصایی که در دستتان است از کجا معلوم که مثل عصای موسی تبدیل به اژدها نشود و همه را نخورد! شما فکر کردهاید ما از نقشههای اسرائیل خبیث غافلیم! ثانیاً از کجا معلوم که شما نابینا هستید. ما خوب میدانیم که عدهای برای جاسوسی خودشان را به کوری میزنند و وارد اینجا میشوند و تمام اطلاعات ما را به آنور آب میدهند. فکر کردهاید پیشرفتهای کشورهای غربی از کجا حاصل شده؟ از راه همین جاسوسیها!
ما واقعاً از این همه هوش و درایت دوستان امنیتی متحیر شدیم و خداوند را بابت حضور در چنین زمان و مکانی هزاران بار شکر کردیم. به دوستان امنیتی فرمودیم که باتوجه به اینکه سایر دوستان به ما نمایندگی دادرسانی دادهاند، حاضریم عصایمان را همینجا پشت در بگذاریم و چشمهایمان را هم از حدقه در بیاوریم تا دیگر مانعی برای ورود نباشد. ایشان هم علیرغم بودار بودن موضوع، به علت مرتبط بودن ماجرا به حوزه معلولیت، رأفت به خرج دادند و پذیرفتند.
مشکلات امنیتی البته به همینجا ختم نشد. محافظان هوشمند و جانبرکف بلافاصله با رویت ویلچر برقی دوست با مروتمان فهمیدند که ساخت استعمار پیر است و کشف کردند که تمام قطعات آن برای عکسبرداری و سرقت اطلاعات خانه ملت طراحی شده است و اجازه ورود ندارد. پیشنهاد دادیم برای تامین امنیت، ویلچر را هم کنار عصا بگذاریم و بنده دوستمان را کول کنم و برگشتنی اگر وسایلمان مانده بود، تحویل بگیریم. محافظان هوشمند فرمودند که باتوجه به اینکه موضوع بسیار بودار است، باید تمام قطعات مصنوعی از ما جدا بشوند و سپس اجازه ورود خواهیم داشت. بهاینترتیب، عصا، ویلچر، چشمهای بنده، یک پای پروتز، سُند، عینک طبی، کمربند و یک دست دندان مصنوعی قطعاتی بودند که از ما جدا شدند و پس از دو ساعت، ما درحالیکه دوستمان را کول کرده بودیم، اجازه ورود یافتیم.
به محض عبور از گیت، شخصی جلو آمد و گفت: «خانه ملت تعطیل شده؛ بفرمایید بیرون.» اینجا بود که رو به دوست بزرگوارمان که بر کولمان سوار شده بود کردیم و گفتیم: «برادر عزیز! آخر این خانه که از پایبست ویران است؛ شما تا کی میخواهید در اندیشه طراحی نقش ایوان بمانید!