یک سوزن به خودمان
ماجرای استخدام بچههای نابینا هم داستانی است برای خودش. ما آخرش نفهمیدیم این عزیزان سنجشکننده چگونه مهارتها را میسنجند و چه تخصصهایی مدنظرشان است. جایی از دروازه رد نمیشوند؛ جای دیگر از سوراخ سوزن رد میشوند. در یک اداره آنچنان مته به خشخاش میگذارند که خشخاش سوراخ میشود؛ در سازمان دیگر آنچنان یلخی استخدام میکنند که گویی صاحب ندارد. البته که کلاً صاحب ندارد! اگر من بتوانم یک استاندارد واحد برای سنجش درست کنم به نظرم دیگر خدمتم را به این جامعه کردهام و وجدانم آسوده است. الان ما کاری به بلبشوهای استخدام نداریم که آن قصه سر دراز دارد. نقل امروز ما نقل برخی از دوستان خودمان است که یک جوالدوز برداشته و به جان ملت افتادهاند. شما را به خدا کمی هم مایه داشته باشید بعد غر بزنید که بیمایه فطیر است. البته منظور ما برخی از دوستان هستند؛ خدای ناکرده به بقیه بر نخورد. داستان این است که چند نفر از دوستان بزرگوار نابینا شکایت نزد ما آوردند که چه نشستهای موشکاف که فلان وزارتخانه حق ما را خورده و مظلوم گیر آورده و ما را فقط به خاطر اینکه نابینا هستیم استخدام نمیکند. آخر این چه وضعی است. مگر اینجا آفریقای جنوبی است که آپارتاید باشد یا مگر آمریکای صد سال پیش است که سیاهان اجازه ورود به برخی اماکن را نداشته باشند. اینجا کشور عدل و داد است و اینها حق ندارند حق ما را بخورند یک آب هم رویش. ما نیز از شنیدن این قصههای پرغصه دلمان به درد آمد و پس از کلی گریه و زاری و اشک و آه به شاکیان گفتیم: فرزندان کور من، اولاً شما کور خواندهاید. اینجا هم آفریقا است، هم آمریکای پانصد سال پیش، هم کره شمالی. انگار شما از کره مریخ آمدهاید که از هیچی خبر ندارید. ثانیاً این عدل و داد را از کجا درآوردید. مگر همسایه خاوری هستید! اینجا فقط محله داد و بیداد است. اما نگران نباشید. موشکاف هنوز نمرده. هنوز زاده نشده سازمانی که با وجود جناب موشکاف، بتواند حقوق حقه نابینایان را زیر پا بگذارد. اگر شده من کمربند انتحاری به خودم میبندم و حق شما را میستانم. همین الان تماس میگیرم با مدیر مربوطه و تکلیفم را با ایشان روشن میکنم. راست گفتهاند که آدم را سگ بگیرد، جو نگیرد. ما هم که ماشالا استاد جوگیر شدن هستیم. این حرفها را که زدیم، آنچنان شور و حرارت ما را فراگرفت که دیگر هیچ چیزی جلودارمان نبود و به مدیر مربوطه زنگ زدیم و به قدری عصبانی صحبت کردیم که یارو غلاف کرد. گفتیم فردا نزد شما میآییم تا ببینیم کدام شیر ناپاک خوردهای جرئت کرده فرزندان ما را فقط به دلیل نابینایی رد کند. مگر کوری جرم است! مدیر که حسابی ترسیده بود گفت چشم جناب موشکاف. فردا تشریف بیاورید در خدمت باشیم. حتماً بررسی میکنیم. مگر ما چند تا مو داریم که شکاف خورده باشد! فردای آن روز با داوطلبان شاکی نزد مدیر رفتیم. البته بماند که شب قبل حسابی از کرده خود پشیمان شده و قصد داشتیم هر طوری شده این موضوع را بپیچانیم اما نشد که نشد و دیگر مجبور شدیم به سازمان مربوطه برویم. از آنجا که ما بسیار محترم هستیم و هرجا که میرویم برایمان نوشابه باز میکنند، به صورت ویآیپی برخورد کرده و ما را پیش از دوستان داخل بردند تا گفتوگوهای آغازین را با مدیر داشته باشیم. در اتاق باز هم جو ما را گرفت و سخنرانی غرائی در باب برابری انسانها و حقوق شهروندان دارای معلولیت و نگاههای نوین جهانی به مقوله معلولیت، راه انداختیم به نحوی که خودمان هم متاثر شدیم و فکر کردیم واقعاً این دروغها راست است. در انتها مدیر گفت: جناب موشکاف من همه صحبتهای شما را قبول دارم و اگرچه این رویاها را نمیشود در همه جا پیاده کرد، اما ما تلاش کردهایم که در این سازمان تا جایی که ممکن است حقوق افراد معلول را رعایت کنیم. راستش بررسیهای اولیه نشان میدهد این دوستان به دلایلی بجز نابینایی رد شدهاند. من از همکاران خواستهام پرونده این عزیزان شاکی را آوردهاند با هم بررسی کنیم. جناب موشکاف، نمره علمی همه این بزرگواران بسیار پایینتر از میانگین آزمون بوده. بعضی از اینها اگر زحمت میکشیدند و به سوالات پاسخ نمیدادند نمره بهتری میگرفتند. در مصاحبههای تخصصی هم بیشتر سودای صحرای کربلا داشتهاند. مثلاً این آقا که برای تصدی شغل امور اداری امتحان داده را میتوانیم دعوت کنیم و مجدداً مصاحبه کنیم ببینیم چند مرده حلاج است. فرد مورد نظر را فرا خواندند و سه نفر وارد شدند. ما خواستیم در آنجا خودی نشان داده و مسجد شاه بازی دربیاوریم از همین رو گفتیم: بچهها فقط فرد مورد نظر اینجا باشد. بعداً نوبت شما هم میرسد. پاسخ دادند فرد مورد نظر اینجاست و ما والدینش هستیم. گفتیم اجازه بدهید خودشان با عصا بیایند؛ اینجا هم دوستان راهنمایی میکنند. مادرشان جلو آمد و آهسته درگوشمان گفت: عصا زدن را دوست ندارد و اصلاً یاد نگرفته و از راهنمایی دیگران هم خوشش نمیآید. ما خودمان کنارش باشیم بهتر است. گفتیم سرکار خانم، ایشان چطور میخواهند محل کارشان تشریف ببرند؟ حالا اینکه آنجا میتوانند کاری انجام بدهند یا نه اصلاً مهم نیست! فرمودند ما خودمان همیشه کنارش هستیم. بعداً هم که دستش تو جیب خودش رفت برایش زن میگیریم جمعوجورش میکند. نگران نباشید. ما از خجالت آب شدیم و رو به مدیر گفتیم آقای مدیر، درخصوص ایشان ما حرفی نداریم. برویم سراغ نفر بعد. نفر دوم با عصا وارد شد و ما کلی کیف کردیم. به مدیر گفتیم آن نفر قبل واقعاً استثنا بود. خیلی از نابینایان مستقل هستند. مدیر رو به دوست ما کرد و گفت: ظاهراً شما فوق لیسانس زبان انگلیسی دارید. لطفاً این جمله را ترجمه کنید. What is your name? آن بزرگوار کمی مِنمِن کرد و گفت: ما نابینایان برای ترجمه باید کامپیوتر و NVDA و Instant Translate Addon داشته باشیم. به هر حال باید محیط و وسایل برایمان مناسبسازی باشد. دوست بزرگوار اینها را گفت و شروع کرد به سخنرانی در باب دسترسناپذیری معابر و ظلمی که به نابینایان بدین واسطه روا داشته شده. ما با شرمندگی به مدیر گفتیم: قانع شدیم، برویم سراغ سومی. نفر سوم خانمی بودند که برای تصدی پست کارشناس روابط عمومی آزمون داده بودند. مدیر رو به ایشان کرد و گفت: سرکار خانم، یک کامپیوتر مناسبسازی شده با صفحهخوان فعال اینجاست. لطفاً شما یک گزارش خبری برای نمونه برایمان بنویسید تا با قلم شما آشنا شویم. سرکار خانم فرمودند، ما نابینایان برای نوشتن معمولاً از منشی استفاده میکنیم و اگر کسی از همکارانتان اینجا منشی من باشند، من میتوانم دیکته کنم و ایشان به نگارش دربیاورند. سرکار خانم پس از این صحبت، سخنرانی پرشوری درخصوص خدماتی تخیلی که در کشورهای اسکاندیناوی به نابینایان داده میشود ارائه کردند و ما از فرط خیالپردازیها و ناتوانی دوستمان در زمین فرو رفتیم. ما که دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم، گفتیم جناب مدیر حق با شماست اما این بندگان خدا هم تقصیری ندارند. نه در مدرسه آموزش درست و حسابی دیدهاند، نه سازمان فخیمه برایشان کاری کرده، نه جامعه اجازه حضور به آنان را داده. طبیعتاً فردی که آموزش نبیند ضعفهایی هم دارد. مدیر فرمودند جناب موشکاف حق با شماست اما مگر وضعیت برای افراد غیرمعلول خیلی بهتر از این است؟ آیا در مدارس چیز بدرد بخوری به ما یاد دادند؟ مهمتر از این، آیا ما باید این افراد را صرفاً به خاطر اینکه نابینا هستند استخدام کنیم؟ مگر خود شما همیشه تاکید نمیکنید که به نابینایان ترحم نکنید! ما که حرفی برای گفتن نداشتیم، فحشی نثار باعث و بانیش کردیم و از مدیر خداحافظی کردیم و پشت دستمان را داغ گذاشتیم که تا از چیزی مطمئن نشدهایم، اقدامی نکنیم. بعد هم به خدم و حشمهایمان زنگ زدیم بیایند ما را از اتاق ببرند بیرون! راستی این NVDA دیگر چیست؟ ارادتمند: موشکاف!
ماجرای استخدام بچههای نابینا هم داستانی است برای خودش. ما آخرش نفهمیدیم این عزیزان سنجشکننده چگونه مهارتها را میسنجند و چه تخصصهایی مدنظرشان است. جایی از دروازه رد نمیشوند؛ جای دیگر از سوراخ سوزن رد میشوند. در یک اداره آنچنان مته به خشخاش میگذارند که خشخاش سوراخ میشود؛ در سازمان دیگر آنچنان یلخی استخدام میکنند که گویی صاحب ندارد. البته که کلاً صاحب ندارد! اگر من بتوانم یک استاندارد واحد برای سنجش درست کنم به نظرم دیگر خدمتم را به این جامعه کردهام و وجدانم آسوده است.
الان ما کاری به بلبشوهای استخدام نداریم که آن قصه سر دراز دارد. نقل امروز ما نقل برخی از دوستان خودمان است که یک جوالدوز برداشته و به جان ملت افتادهاند. شما را به خدا کمی هم مایه داشته باشید بعد غر بزنید که بیمایه فطیر است. البته منظور ما برخی از دوستان هستند؛ خدای ناکرده به بقیه بر نخورد.
داستان این است که چند نفر از دوستان بزرگوار نابینا شکایت نزد ما آوردند که چه نشستهای موشکاف که فلان وزارتخانه حق ما را خورده و مظلوم گیر آورده و ما را فقط به خاطر اینکه نابینا هستیم استخدام نمیکند. آخر این چه وضعی است. مگر اینجا آفریقای جنوبی است که آپارتاید باشد یا مگر آمریکای صد سال پیش است که سیاهان اجازه ورود به برخی اماکن را نداشته باشند. اینجا کشور عدل و داد است و اینها حق ندارند حق ما را بخورند یک آب هم رویش.
ما نیز از شنیدن این قصههای پرغصه دلمان به درد آمد و پس از کلی گریه و زاری و اشک و آه به شاکیان گفتیم: فرزندان کور من، اولاً شما کور خواندهاید. اینجا هم آفریقا است، هم آمریکای پانصد سال پیش، هم کره شمالی. انگار شما از کره مریخ آمدهاید که از هیچی خبر ندارید. ثانیاً این عدل و داد را از کجا درآوردید. مگر همسایه خاوری هستید! اینجا فقط محله داد و بیداد است. اما نگران نباشید. موشکاف هنوز نمرده. هنوز زاده نشده سازمانی که با وجود جناب موشکاف، بتواند حقوق حقه نابینایان را زیر پا بگذارد. اگر شده من کمربند انتحاری به خودم میبندم و حق شما را میستانم. همین الان تماس میگیرم با مدیر مربوطه و تکلیفم را با ایشان روشن میکنم.
راست گفتهاند که آدم را سگ بگیرد، جو نگیرد. ما هم که ماشالا استاد جوگیر شدن هستیم. این حرفها را که زدیم، آنچنان شور و حرارت ما را فراگرفت که دیگر هیچ چیزی جلودارمان نبود و به مدیر مربوطه زنگ زدیم و به قدری عصبانی صحبت کردیم که یارو غلاف کرد. گفتیم فردا نزد شما میآییم تا ببینیم کدام شیر ناپاک خوردهای جرئت کرده فرزندان ما را فقط به دلیل نابینایی رد کند. مگر کوری جرم است!
مدیر که حسابی ترسیده بود گفت چشم جناب موشکاف. فردا تشریف بیاورید در خدمت باشیم. حتماً بررسی میکنیم. مگر ما چند تا مو داریم که شکاف خورده باشد!
فردای آن روز با داوطلبان شاکی نزد مدیر رفتیم. البته بماند که شب قبل حسابی از کرده خود پشیمان شده و قصد داشتیم هر طوری شده این موضوع را بپیچانیم اما نشد که نشد و دیگر مجبور شدیم به سازمان مربوطه برویم. از آنجا که ما بسیار محترم هستیم و هرجا که میرویم برایمان نوشابه باز میکنند، به صورت ویآیپی برخورد کرده و ما را پیش از دوستان داخل بردند تا گفتوگوهای آغازین را با مدیر داشته باشیم.
در اتاق باز هم جو ما را گرفت و سخنرانی غرائی در باب برابری انسانها و حقوق شهروندان دارای معلولیت و نگاههای نوین جهانی به مقوله معلولیت، راه انداختیم به نحوی که خودمان هم متاثر شدیم و فکر کردیم واقعاً این دروغها راست است. در انتها مدیر گفت: جناب موشکاف من همه صحبتهای شما را قبول دارم و اگرچه این رویاها را نمیشود در همه جا پیاده کرد، اما ما تلاش کردهایم که در این سازمان تا جایی که ممکن است حقوق افراد معلول را رعایت کنیم. راستش بررسیهای اولیه نشان میدهد این دوستان به دلایلی بجز نابینایی رد شدهاند. من از همکاران خواستهام پرونده این عزیزان شاکی را آوردهاند با هم بررسی کنیم.
جناب موشکاف، نمره علمی همه این بزرگواران بسیار پایینتر از میانگین آزمون بوده. بعضی از اینها اگر زحمت میکشیدند و به سوالات پاسخ نمیدادند نمره بهتری میگرفتند. در مصاحبههای تخصصی هم بیشتر سودای صحرای کربلا داشتهاند. مثلاً این آقا که برای تصدی شغل امور اداری امتحان داده را میتوانیم دعوت کنیم و مجدداً مصاحبه کنیم ببینیم چند مرده حلاج است.
فرد مورد نظر را فرا خواندند و سه نفر وارد شدند. ما خواستیم در آنجا خودی نشان داده و مسجد شاه بازی دربیاوریم از همین رو گفتیم: بچهها فقط فرد مورد نظر اینجا باشد. بعداً نوبت شما هم میرسد. پاسخ دادند فرد مورد نظر اینجاست و ما والدینش هستیم. گفتیم اجازه بدهید خودشان با عصا بیایند؛ اینجا هم دوستان راهنمایی میکنند. مادرشان جلو آمد و آهسته درگوشمان گفت: عصا زدن را دوست ندارد و اصلاً یاد نگرفته و از راهنمایی دیگران هم خوشش نمیآید. ما خودمان کنارش باشیم بهتر است.
گفتیم سرکار خانم، ایشان چطور میخواهند محل کارشان تشریف ببرند؟ حالا اینکه آنجا میتوانند کاری انجام بدهند یا نه اصلاً مهم نیست!
فرمودند ما خودمان همیشه کنارش هستیم. بعداً هم که دستش تو جیب خودش رفت برایش زن میگیریم جمعوجورش میکند. نگران نباشید.
ما از خجالت آب شدیم و رو به مدیر گفتیم آقای مدیر، درخصوص ایشان ما حرفی نداریم. برویم سراغ نفر بعد.
نفر دوم با عصا وارد شد و ما کلی کیف کردیم. به مدیر گفتیم آن نفر قبل واقعاً استثنا بود. خیلی از نابینایان مستقل هستند.
مدیر رو به دوست ما کرد و گفت: ظاهراً شما فوق لیسانس زبان انگلیسی دارید. لطفاً این جمله را ترجمه کنید.
What is your name?
آن بزرگوار کمی مِنمِن کرد و گفت: ما نابینایان برای ترجمه باید کامپیوتر و NVDA و Instant Translate Addon داشته باشیم. به هر حال باید محیط و وسایل برایمان مناسبسازی باشد. دوست بزرگوار اینها را گفت و شروع کرد به سخنرانی در باب دسترسناپذیری معابر و ظلمی که به نابینایان بدین واسطه روا داشته شده.
ما با شرمندگی به مدیر گفتیم: قانع شدیم، برویم سراغ سومی.
نفر سوم خانمی بودند که برای تصدی پست کارشناس روابط عمومی آزمون داده بودند. مدیر رو به ایشان کرد و
گفت: سرکار خانم، یک کامپیوتر مناسبسازی شده با صفحهخوان فعال اینجاست. لطفاً شما یک گزارش خبری برای نمونه برایمان بنویسید تا با قلم شما آشنا شویم. سرکار خانم فرمودند، ما نابینایان برای نوشتن معمولاً از منشی استفاده میکنیم و اگر کسی از همکارانتان اینجا منشی من باشند، من میتوانم دیکته کنم و ایشان به نگارش دربیاورند. سرکار خانم پس از این صحبت، سخنرانی پرشوری درخصوص خدماتی تخیلی که در کشورهای اسکاندیناوی به نابینایان داده میشود ارائه کردند و ما از فرط خیالپردازیها و ناتوانی دوستمان در زمین فرو رفتیم.
ما که دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم، گفتیم جناب مدیر حق با شماست اما این بندگان خدا هم تقصیری ندارند. نه در مدرسه آموزش درست و حسابی دیدهاند، نه سازمان فخیمه برایشان کاری کرده، نه جامعه اجازه حضور به آنان را داده. طبیعتاً فردی که آموزش نبیند ضعفهایی هم دارد.
مدیر فرمودند جناب موشکاف حق با شماست اما مگر وضعیت برای افراد غیرمعلول خیلی بهتر از این است؟ آیا در مدارس چیز بدرد بخوری به ما یاد دادند؟ مهمتر از این، آیا ما باید این افراد را صرفاً به خاطر اینکه نابینا هستند استخدام کنیم؟ مگر خود شما همیشه تاکید نمیکنید که به نابینایان ترحم نکنید!
ما که حرفی برای گفتن نداشتیم، فحشی نثار باعث و بانیش کردیم و از مدیر خداحافظی کردیم و پشت دستمان را داغ گذاشتیم که تا از چیزی مطمئن نشدهایم، اقدامی نکنیم. بعد هم به خدم و حشمهایمان زنگ زدیم بیایند ما را از اتاق ببرند بیرون! راستی این NVDA دیگر چیست؟
ارادتمند: موشکاف!