خدایا! ما را بکش تا خلاص شویم از دست این بندگان روشننمایت! به سبیل مبارک قسم که ما میخواهیم دو روز آرام باشیم، اما نمیگذارند. حتماً شما هم ماجرای این دوست بزرگوار کلاس ششم را شنیدهاید. نه! اشتباه نکنید، منظورمان آن برادر کلاس ششمی نبود. ایشان فعلاً مشغول رانندگی لوکوموتیرشان هستند. منظورمان دوست بزرگواری بود که سر جلسۀ آزمون با مشکل مواجه شده بود. ما که فیلمش را دیدیم، بسیار فیلم بود. از آن فیلمتر، تیاتری بود که رئیس آموزش و پرورش شهرشان و وزیر وزین درآوردند. به نظرم میتوان از این کلیپها بهعنوان برنامههای طنز در شبکۀ نسیم استفاده کرد. اینطوری بودجۀ کمتری صرف تهیۀ فیلم میشود و انبان مسئولان محترمِ رسانۀ میلی نیز بیشتر پر میشود.
علما در مواجهه با این قضیه، دو دسته شدهاند؛ عدهای را ژست روشنفکری در سر اوفتاده و عقیده بر آن است که این بزرگوار نباید تولید ترحم میکرد و میبایست از راههای قانونی مطالباتش را پیش میبرد و بهاصطلاح حفظ کلاس میفرمود. عدهای دیگر، اما آنور خط وایساده و اعتقاد راسخ دارند که خوب کرد. اصلاً باید بیشتر جلب ترحم میکرد. تو این مملکت فقط از راه کولیبازی میتوان کار را پیش برد و بس.
راستش را بخواهید، ما بهعنوان یک انسان موشکاف و عاقل و خردمند، قطعاً نظرمان به نظر دستۀ اول نزدیکتر است و خودمان را میکشیم ادای آدمحسابیها را دربیاوریم و هرطوری است نگذاریم کرامت افراد دارای معلولیت بازیچۀ دست عدهای معلولنمای ترحمطلب شود، اما سؤال اینجاست که این استراتژی انسانی و مملو از کرامت و حقطلبانه و مدنی و مترقی ما چقدر توانسته مشکلاتمان را حل کند؟ چند بار ما از راههای قانونی به نتیجه رسیدیم که بازهم آن را ادامه بدهیم؟ آیا کسانی که راه غلط را رفتهاند، زودتر به نتیجه نرسیدهاند؟ آیا این خود جامعه نیست که ما را هُل میدهد به سمت وادی ترحم و اجازه نمیدهد راه قانونیمدنی کارکردی داشته باشد؟
علاوه بر این مگر این راه ناصوابِ جلب ترحم خاص ماست؟ مگر بزرگان ما خودشان هر وقت گیر میکنند به صحرای کربلا نمیزنند و جلب ترحم نمیکنند؟! هنوز فراموش نکردهایم که چند سال پیش به زور شمشیر یکی را از توی یک صندوق بیرون آوردند، 24 ساعت از ماجرا نگذشته بود که خود صندوق به صدا درآمد که آقا! والّا به خدا این مال ما نبوده! درنهایت وقتی اوضاع قاراشمیش شد، صاحب صندوق، شخصاً، وارد عمل شد و با جلب ترحم سر و ته قضیه را هم آورد. آنوقت شما انتظار دارید یک دختربچه برای دفاع از حقوق ازدسترفتهاش از راههای قانونی استفاده کند!
ما بهاندازۀ موهای سر کچلمان از این نمونهها سراغ داریم. یادمان میآید در عنفوان جوانی، اتفاقی مشابه برای ما رخ داد. آن زمان که کنکور مثل این روزها کشکی نبود، ما یکسال نشستیم و الاغ زدیم و خودمان را برای کنکور آماده کردیم، اما سر جلسۀ امتحان به ما یک منشی دادند که بیشتر شبیه منشی پزشکها بود و فقط بلد بود ادای منشی بودن را دربیاورد. آن سال، کنکورِ ما به باد فنا رفت و مثل آب خوردن یکسال عقب افتادیم. پس از این اتفاق، ما کلی اعتراض کردیم و تلاش کردیم از راههای قانونی کاری به انجام برسانیم، اما تلاشهایمان همچون لوکوموتیری بود که مسیر را برعکس طی میکرد! فریادهای حقطلبانۀ ما همان اندازه به بار نشست که تلاشهای برادر کلاس ششمیمان برای کنترل اوضاع!
این البته تنها اتفاق نبود. بارها در جاهای مختلف حق ما خورده شد و ما خودمان را قطعهقطعه کردیم تا از راههای قانونی و مسالمتآمیز حقمان را بگیریم، اما نشد که نشد. بعدها بعضی از دوستان آمدند و شبکه درست کردند که مثلاً از حق ما دفاع کنند. کلی خوشحال شدیم و چند بار شکایت پیش این دوستان بردیم، اما دیدیم خودشان منزل تشریف ندارند! به قول پروین، دختر همسایهمان، «قاضی از کجا در خانۀ خَمّار نیست»؟
یادمان است سال گذشته یکی از فرزندان کوردلمان پایش رفت توی پلهبرقی و کمی ماند که چرخ شود. این بندهخدا که آن زمان یک روشندل بزرگوار بود، اما بعداً بهواسطه همین اتفاق کمی روشناییاش را از دست داد و تبدیل به گرگ و میشدل شد، از هر راه قانونی و مسالمتآمیز که بلد بود، استفاده کرد که صدایش را به گوش مسئولان شهر برساند، اما مسئولان محترم بهاندازۀ یک تربچه هم برای این گرگ و میشدل بدبخت ارزش قائل نشدند و او را اصلاً داخل آدم حساب نکردند. ما اطمینان داریم اگر این اتفاق برای یک گربه میافتاد، سروصدای بیشتری ایجاد میکرد!
اما در نقطۀ مقابل، دوستانی که از راهکار نامأنوسِ جلب ترحم بهره بردهاند، همیشه جلوتر بودهاند. حال اینکه کل اعتبار و آبروحیثیت جامعۀ معلولان را به باد فنا میدهند و زمینۀ بازتولید کلیشهها را فراهم میکنند، اصلاً اهمیتی ندارد، مثلاً همین چند سال پیش، یک زوج خوشبخت روشننما در یکی از فرودگاههای بینالمللی شهرهای جنوبی، بساط فروش دام و طیور زنده راه انداخته بودند و بدون توجه به تمام قوانین و شرایط، هر کاری دلشان میخواست میکردند و کسی را یارای سخن گفتن نبود. درنهایت وقتی مدیران فرودگاه از آنها خواستند برای رعایت بیشتر بهداشت، مرحمت فرموده و مرغهایشان را در محوطۀ فرودگاه ذبح نکنند، دوستان چند کلیپ ترحمی راهی بازار کردند و آنقدر جلب ترحم کردند که خود مدیر فرودگاه جیگرش برای حقوق ازدسترفتۀ این زوج مظلوم کباب شد و شخصاً برایشان غرفۀ ویژۀ ذبح دام و طیور، به روش روشندلانه، راه انداخت. شنیدم بعدها کار و کاسبی این زوج رونق گرفت و داخل برخی هواپیماها هم غرفههای مشابه زدند. بههرحال قدرت جلب ترحم را نباید نادیده گرفت.
مَخلص کلام اینکه درست است که در همه جای دنیا در چنین مواقعی، همۀ ذینفعان و سازمانهای حامی بسیج میشوند و تمام تلاششان را میکنند که موضوع را بهصورت ریشهای، نه موردی حل کنند، اما این راههای سوسولکی به درد ما نمیخورد. ما باید از روشهایی استفاده کنیم که با وضعیتمان جور باشد. ما که نهفقط آب نداریم؛ برق نداریم، اتوبوس مجانی نداریم، محیطزیست نداریم، پول نداریم، تازه کرامت انسانی هم نداریم و آنوقت مسئولان مکرممان به فکر قانونگذاری برای رنگ بند تنبان هستند، چطور میتوانیم از راههای قانونی و مسالمتآمیز برای تغییر وضعیت صحبت کنیم. زندگی ما در شو آف خلاصه شده، مجبوریم ما نیز از شو آف استفاده کنیم تا شاید از این نمد کلاهی به ما برسد.
ارادتمند
موشکاف