یک عمر باشرافت زیستیم و پایمان به دادگاه و پاسگاه باز نشد، اما این دوستان عزیز کاری کردند که بالاخره پای ما هم به این اماکن مقدس باز شد، البته قبول دارم در یک سال گذشته فقط آدمهای شریف راهی دادگاه پاسگاه شدهاند و ناشریفها در حال تذکر لسانی داوطلبانه هستند. حالا اینکه تذکردهندگان داوطلب چه مقدار گوشت و مرغ و ساندیس دریافت میکنند به این نوشته مربوط نیست.
باری، چند وقت پیش احضاریهای دریافت کردیم که ما را به دادگاه ویژه کورانیت دعوت کرده بود. در توضیح این احضاریه آمده بود: با توجه به افزایش شکایتها علیه دوستان روشندل، برای دفاع ویژه از حقوق این بزرگواران، دادگاه کورانیت تشکیل شده و همۀ شکایتها در این مرجع مورد بررسی قرار میگیرد. در این احضاریه از ما بهعنوان «کلهگندۀ کوران» خواسته بودند در فلان تاریخ به فلانجا برویم و در فضایی کاملاً آزاد، از دوستان کوردلمان دفاع کنیم که حقشان ضایع نشود.
روز موعود به دادگاه رفتیم و اعلامحضور کردیم. قاضی که برعکس تصورات ما بسیار آدم فهمیده و باشعوری بود، رو به ما کرد و گفت: جناب موشکاف! ظاهراً چند نفر از دوستانتان در شهر درگیر شدهاند و شهروندانی را که قصد راهنمایی داشتهاند، مورد عنایت قرار دادهاند. دو عدد دست و پا، یک عدد لگن، یک عدد کمر و یک فقره هم دماغ این وسط شکسته شده که البته دماغ موردنظر متعلق به دوستان شماست. از شما که کلهگندۀ این عزیزان هستید خواستیم تشریف بیاورید که یکوقت حقی از کسی تضییع نشود. بفرمایید بنشینید تا شاکیان را صدا کنیم!
ما که این مدلش را ندیده بودیم، مبهوت نشستیم. شاکی و متشاکی اول وارد شدند. شاکی گفت: من کارمند مترو هستم. ما وظیفه داریم دوستان نابینا را تا پای قطار راهنمایی کنیم. آن روز که رفتم این دوست عزیز را راهنمایی کنم، هرچه فحش بلد بود نثار من کرد و دست آخر هم من را هُل داد زیر قطار. شانس آوردیم رانندۀ لوکوموتیر سیکل داشت و توانست ترمز بگیرد! الآن هم یک دست و یک پایم شکسته. گناه من چه بود آقای قاضی؟! قاضی از دوست ما پرسید: چرا این کار را کردید؟ بزرگوار با تندی پاسخ داد: اولاً من نابینا نیستم و روشندل هستم. این آقا هنوز بلد نیست با یک روشندل مظلوم چطور صحبت کند. ثانیاً ما روشندلان همهجا را مثل کف دستمان بلد هستیم و نیازی به راهنمایی این قزمیت نداریم. خداوند یک چیزی از ما گرفته، یک چیزی جایش داده. ثالثاً این آقا با مشت به صورت من زد، من هم ایشان را زیر قطار انداختم. شاکی گفت: آقای قاضی! من که سَرِ خود نرفتم کمک. این بخشی از وظیفۀ شغلی ماست. داستان این است که من رفتم این آقا را راهنمایی کنم که یکهو، بیدلیل شروع به فحاشی کرد و از دست من فرار کرد. در همین حین، یکی از مسافرهای خانم از ایشان پرسید که نیاز به کمک دارند یا نه، ایشان هم با کمال میل پذیرفت و آنچنان مسافر را بغل کرد که بندۀ خدا وحشت کرد. بعد نمیدانم چه شد که همراهِ آن مسافر که یک آقا بود، با مشت ایشان را زد. من رفتم جلو که جدایشان کنم که این بزرگوار من را گرفت و شوت کرد زیر قطار. دوست روشننمای ما گفت: اولاً که ایشان یک خانم محترم بودند که من نمیتوانستم و نباید دست رد به سینۀ مبارکشان میزدم. ثانیاً چرا شما محدودیتهای ما را درک نمیکنید. طبیعی است که من آن خانم را نمیدیدم و برای اینکه درست من را راهنمایی کنند و یکوقت، خدایناکرده، از دست من درنرود، مجبور بودم سفت بگیرمش. همچنین در نظر داشته باشید ما روشندلان بهواسطۀ حس قوی لامسه، توانایی شگرفی در شناخت تودههای مشکوک بدن داریم. خب! من هم همزمان داشتم بدن ایشان را بررسی میکردم که یکوقت تودهای، چیزی نداشته باشد. اصلاً سؤال من از این آقای قزمیت این است که مگر مترو کارمند خانم ندارد که همهاش این لندهور را برای راهنمایی من میفرستند؟ در همه جای دنیا کارهای این شکلی را به بانوان، بهویژه بانوان زیر سیسال واگذار میکنند. اصلاً همان خانم خوشصدایی را که توی همۀ قطارهاست و اسم همۀ ایستگاهها را حفظ است بفرستند ما را راهنمایی کند. اینطوری ما هم بیشتر بهره میبریم. شاکی آهی کشید و برخاست و گفت: آقای قاضی! من قانع شدم. دیگر شکایتی ندارم.
دومین شاکی یک رانندۀ تاکسی بود که با ویلچر به داخل آورده شد. رانندۀ محترم گفت: آقای قاضی! ما توی تاکسی برای اینکه حوصلهمان سر نرود و کلافه نشویم، با مسافرها حرف میزنیم و تزهای سیاسیاجتماعی و اقتصادی میدهیم. خداوکیلی خیلی از تزهایمان هم از تزهای آقایان بهتر از آب درمیآید! آن روز هم ما کلافه بودیم و دلمان تز دادن میخواست، اما دیدیم این بندۀ خدا روشندل است و از این چیزها سر درنمیآورد، ما هم به عمرمان نابینا ندیده بودیم، برایمان سؤال بود که آیا اینها که نمیبینند، چطور خواب میبینند! این سؤال را از ایشان پرسیدیم که ایشان هم نه گذاشت و نه برداشت، در ماشین را باز کرد و مرا هُل داد پایین. از آنطرف هم یک تریلی آمد و صاف رفت رو کمر ما! روشندل ضارب گفت: آقای قاضی! ما نمیدانیم به چه زبانی به این جامعۀ احمق بفهمانیم که ما میفهمیم. من خودم دکتر هستم و کلی چیزمیز حالیام است. هرقدر در ماشین این آقا تلاش کردم که افاضۀ فضل کنم و به ایشان بفهمانم خیلی حالیام است، ایشان باز برگشت سر خانۀ اول و با لحنی کودکانه از من سؤالهای خصوصی پرسید. ایشان با وقاحت تمام از من میپرسند: چه خوابهایی میبینی؟ آقای قاضی! میخواهید همین الآن خوابهایی را که میبینم برایتان تعریف کنم که دیگر هوس نکنید بپرسید. آخر این هم شد سؤال؟! راننده این را که شنید، بدون هیچ حرفی از در رفت بیرون.
شاکی سوم را آوردند؛ یک آقای مسن که لگنش شکسته بود! گفت: آقای قاضی! این بندۀ خدا در حال تکدیگری بود. من هم گفتم روشندل است، کار دیگری از دستش برنمیآید؛ ثواب دارد کمکی بکنم؛ برای همین یک پنجاههزار تومانی دادم دستش و گفتم: برایمان دعا کن! ناگهان او آنچنان مرا هل داد که افتادم و آنجایم شکست. الآن سه ماه است که خانهنشین شدهام و همهاش فکرم این است که آخر به کدامین گناه ناکرده!
روشندل متکدینما بادی به غبغب انداخت و گفت: آقای قاضی! من هر روز صدتای این آقا را میخرم و آزاد میکنم. آن روز من کنار خیابان منتظر دوستم بودم که کمی احساس گرسنگی کردم. یک کاسه ماست و یک نان لواش خریدم و کنار خیابان نشستم و شروع به خوردن نان و ماست کردم که این آقا آمد و یک اسکناس کف دستم گذاشت. من هم لگدی نثارش کردم که بداند با یک انسان محترم و باشعور اینطور برخورد نکند. شاکی گفت: آقای قاضی! شما جای من! وقتی ببینید یک آدم با این سر و شکل کنار خیابان نشسته و سر و صورتش ماستی است و دور و برش هم پول خرد ریخته شده است، تصور میکنید با ایلان ماسک روبهرو هستید!؟ قاضی رو به متکدینما کرد و گفت: پسرم! شما آخرین بار که اصلاح کردید، کی بود؟ متکدینما گفت: عید پارسال. این موضوع چه ربطی داشت؟! قاضی گفت: حمام هم همان زمان تشریف بردید؟ متکدینما گفت: این حرفها به کسی مربوط نیست. من اینطوری راحت هستم و این بخشی از فرهنگ نابینایی است. به کسی چه من چه میپوشم و چهکار میکنم. مگر من از شما پرسیدم کی حمام رفتید؟
قاضی رو به من کرد و گفت: موشکاف! توضیح بده! ما با تتهپته گفتیم: آقای قاضی! راستش را بخواهید چیز است، خب! جامعه با نابینایان آشنا نیست؛ یعنی موانع زیاد است؛ از آنطرف متولیان امر همکاری ندارند، از اینطرف بهزیستی داغان است. تازه! صدا و سیما هم ناجور است؛ درواقع چیز است؛ منظورمان این است که ترحم، یعنی ظلم، نه چیز، کور، منظورمان روشندل!
قاضی گفت: خیلی خب! حرفی برای گفتن نداری، بهتر است سکوت کنی. موشکاف! معلوم است شما دارید چهکار میکنید؟! راست میگویید بهجای اینهمه گیر دادن به ملت بدبخت، بروید کمی روی جامعۀ فرهیخته خودتان کار بکنید. این که نمیشود هرکس به شما گفت بالای چشمتان ابرو است، بگیرید نصفش کنید! اینهمه جوالدوز به کل عالم میزنید، یک سوزن هم به خودتان بزنید بد نیست! ما که حقیقتاً حرفی برای گفتن نداشتیم، سکوت کردیم و در افق محو شدیم.
ارادتمند
موشکاف