هفتۀ پیش که هفتۀ مبارکمان بود، جهت شادباش کوریمان، ما را کلی اینور اونور دعوت کردند و خیلی خوش گذشت و حسابی کیفور شدیم. به نظر من این ایام، ایام باسعادتی است که همۀ ما کوران باید بیشتر قدر آن را بدانیم و از آن کمال بهره را ببریم. کم چیزی نیست که ما ۳۶۰ روز بهاندازۀ یک دانه ارزن (کلمۀ مناسب را جایگزین کنید) هم ارزش نداریم و کسی نه در برنامهریزیها ما را یاد دارد و نه در هیچ جای دیگر، ناگهان طی چند روز ورق برمیگردد و کل توجهات میرود تُو حلق مبارک ما؛ هم سازمان فخیمه یاد ما میافتد، هم صدا و سیما و سایر رسانههای معتبر و هم مسئولان مقدس. تازه به ما غذا هم میدهند و ما را حسابی سیر میکنند. اینها نعماتی است که هرکس قدرش را نداند، همان بهتر که کور و کوردل بماند که لیاقتش همان بوده. فقط کاش میشد نام این روز مبارک را به «روز روشندلان آسمانی» تغییر بدهند که به همهچیزمان بیاید. اصلاً من نمیفهمم چرا هرچه این غربیهای لامذهب بگویند ما باید تکرار کنیم! روز ایمنی عصای سفید دیگر چه صیغهای است؟! مگر عصا روز دارد؟! ما باید این روز را متناسب با فرهنگ پرفروغ ۱۴۰۰ سالهمان نامگذاری کنیم تا مشتی محکم باشد بر دهان یاوهسرایان. اگر میشد روزش را هم تغییر میدادیم به ۱۳ آبان که نورعلینور بود.
باری، ما هفتۀ پیش برای شادباش، به یکی از مدارس کورپرور دعوت شدیم و رفتیم و پیش از صرف چلوکباب، سخنرانی غَرای امیدبخشی راه انداختیم تا انگیزهای باشد برای کوران نوجوان. بعد از سخنان گوهربار ما، چند تا از این دانشآموزان تیناِیجِر، ما را گیر انداختند و پس از کلی دستانداختن، گفتند: آقای موشکاف! این سخنان گوهربار شما به درد مرحوم عمهتان میخورد. ما بهعنوان عدهای کور، نه جایی در جامعه داریم، نه جایی در خانواده داریم و نه حتی جایی در دل خودمان. آنقدر اتفاقات وحشتناک در زندگی ما میافتد که دیگر امیدی برای زندگی نداریم و میخواهیم همه، باهم، هاراکیری کنیم.
ما گفتیم: فرزندان کوردل ناامید من! درست است که ما، کوران، شهروندان درجۀ ششم هستیم، اما به یاد داشته باشید سایر هشتاد میلیون جمعیت کشور مقدسمان هم همچین شهروند درجۀ1 بهحساب نمیآیند، بهجز معدودی انسان برتر که به دلایل ذاتی منتخب شدهاند بر ما ولایت داشته باشند، باقی ما شهروند که نه، کالاهایی هستیم که در دست این منتخبین الهی دستبهدست میشویم. گاهی به شکل شوکولات ما را در جلد میپیچند که مگس رویمان ننشیند؛ گاهی به شکل برگ رأی درمیآییم؛ گاهی مشت میشویم در دهان بیگانه؛ گاهی هم کودکانِ نادانِ نیازمند تأدیب هستیم؛ آنهم به روشهای بَدوی، بههرحال خوشحالیم که این بدبختیها مختص ما نیست و از قدیم گفتهاند «مرگ دستهجمعی عروسی است». حال بفرمایید ببینیم دقیقاً چه مرگتان است؟! شاید چارهای جستیم!
یکی از تیناِیجِرهای ناامید گفت: جناب موشکاف! ما علاوه بر این بدبختیها که شما فرمودید، هزار و یک مشکل دیگر هم داریم، مثلاً من امروز صورتم را اصلاح کردم و فکر میکردم خیلی خوشتیپ شدهام، اما در راه مدرسه، یکی از دوستانم به من گفت چند تار مو روی صورتت جا مانده. خب! اگر من کور نبودم، این اتفاق نمیافتاد. واقعاً وقتی دوستم به من اینطور گفت، دنیا روی سرم خراب شد. شما بدبختی بزرگتر از این سراغ دارید!
تیناِیجِر که این را گفت، باقی بچهها هم تأیید کردند که این فاجعۀ عظیم به دلیل کوری اتفاق افتاده و چقدر کورها بدبختاند. ناگهان همه باهم دم گرفتند: وای وای ما کوریم! ما از شادیها دوریم / وای وای ما کوریم! ما وصلۀ ناجوریم.
دومی گفت: آقای موشکاف! من چند روز پیش در خیابان با یک خانم برخورد کردم و ایشان در ابتدا متوجه نشد که من نابینا هستم و کمی اخم کرد، اما وقتی متوجه شد، کلی ترحم کرد. آخر چرا باید ما اینقدر بدبخت باشیم و مورد ترحم دیگران قرار بگیریم؟!
پیرو سخنان دومی، باز بقیه دم گرفتند: وای وای ما کوریم! ما از شادیها دوریم / وای وای ما کوریم! ما وصلۀ ناجوریم.
سومی گفت: اینها که چیزی نیست، من یکبار پایم در یک گودال آب رفت و کفش و پاچۀ شلوارم گلی شد. تا سه ماه افسردگی گرفتم و نمیدانستم چه خاکی بر سرم بریزم. واقعاً نمیدانم چطور بعد از آن اتفاق به زندگی برگشتم.
باز سایرین دم گرفتند: وای وای ما کوریم! ما از شادیها دوریم / وای وای ماکوریم! ما وصلۀ ناجوریم.
بعدی گفت: آقای موشکاف! من که نیمهکور هستم از همۀ این بچهها بدبختترم. اصلاً من بهخاطر بدبختیها و سوتیهایم تا حالا سه بار خودکشی کردهام، ولی مثل اینکه مثل سنجاب هفتتا جان دارم و نمیمیرم. بار اول بهخاطر این بود که در یک مهمانی، دستم خورد به فنجان چایی و آن را واژگون کردم. اُف بر من که چنین خطای بزرگی از من سر زد! همان شب به خانه آمدم و با کش تنبان پدرم خودم را حلقآویز کردم، اما متأسفانه کش پاره شد. بار دوم زمانی بود که یکی از آشنایان مرا در خیابان دید و من متوجه او نشدم و سلام نکردم. همان شب آنقدر عذاب وجدان داشتم که خودم را از پنجرۀ اتاقم به پایین انداختم. این بار مشکل اینجا بود که ما طبقۀ همکف بودیم و فقط بینیام خراش برداشت. دفعۀ سوم اما خیلی ناجور بود. ما به یک مهمانی رفتیم و من اشتباهاً بهجای خورش، ژله را روی غذایم ریختم. همان شب تصمیم گرفتم مثل مرحوم سعید امامی با پودر بهداشتی خودم را خلاص کنم که اشتباهاً از پودر رختشویی استفاده کردم و تا یک هفته کف پس میدادم.
باز باقی دم گرفتند: وای وای نیمکوریم! ما از شادیها دوریم / وای وای نیمکوریم! ما وصلۀ ناجوریم.
ما که دیدیم این نوجوانان را رها کنیم تا صبح میخواهند خزعبلات به هم ببافند، جمع را آرام کردیم و گفتیم: فرزندان کور و خنگ من! اولاً بدانید و آگاه باشید این چیزهایی هم که میگویید مثل حرفهای قبلی، صرفاً مختص شما کوران نادان نیست و بسیاری از آدمها، بهویژه نوجوانان، به دلیل تجربۀ کمتر، ممکن است به قول خودتان سوتی بدهند یا اشتباهی داشته باشند. فقط فرقش این است که آنها میدانند که در این مسائل تنها نیستند و عکسالعمل خنثای دیگران را میبینند و متوجه میشوند سوتی یا اشتباهشان جهان را زیر و رو نکرده، اما شما کورید و طبیعتاً نمیبینید و فکر میکنید حالا که چهارتا تار مو روی صورتتان مانده یا لباستان گِلی شده یا چای را ریختهاید، کل ملت کار و زندگیشان را ول کرده و میخ شما شدهاند. فرزندان پُرارزش من! اگر شما فکر میکنید اینقدر مورد توجه همۀ جهان هستید، باید بگویم کور خواندهاید! ممکن است این اتفاقها یا سوتیها ناخوشایند باشند، اما همانطور که گفتم برای هرکسی ممکن است اتفاق بیفتد؛ ضمن اینکه مردم هم بیشتر از پنج ثانیه وقت ندارند برای این چرندیات صرف کنند. آنها این خزعبلات را بر زمین میگذارند و شما تازه بر دوش میکشید.
ثانیاً فرزندان کور عزیزم! بدانید و آگاه باشید که همۀ آدمها باهم متفاوتاند. ما بهعنوان کسانی که بیناییمان کمتر از دیگران است، حتماً در جاهایی رفتار متفاوت داریم و این بخشی از فرهنگ ماست. ما لزوماً نباید شبیه دیگران باشیم، کمااینکه هیچکسی شبیه هیچکس دیگر نیست. عزیزان من! خوب است که ما مرتب و منظم و تر و تمیز و آراسته باشیم و از نُرمهای جامعه دور نباشیم، اما این بدان معنی نیست که زندگی را به کاممان زهرمار کنیم و هیچ کاری نکنیم که مبادا سوتی بدهیم یا کاری که میکنیم شبیه دیگران نباشد.
و نکتۀ پایانی اینکه این چرندیات را من نباید به شما بگویم، سازمان فخیمه که خراب مانده و هیچ کاری نمیکند، من نمیدانم در این مدرسه جز جنگ و جهاد و فریاد، چیز دیگری به شما آموزش نمیدهند؟ از معلمهایتان بخواهید بهجای آن چرندیات، این خزعبلات را به شما بیاموزند که اینطوری افسرده نشوید.
با صحبتهای ما، ناگهان همه متحول شدند و فریاد صحیح است صحیح است، سر دادند و باهم دم گرفتند: ما کوریم ما کوریم! ما خیلی هم کیفوریم / ما کوریم ما کوریم؛ ما حقۀ وافوریم.
جمعیت با همین شعار وارد رستوران شد و کوران بدون قاشق و چنگال شروع به غذا خوردن کردند. وقتی ما به این موضوع اعتراض کردیم گفتند: موشکاف! تکلیفت را روشن کن. اگر کوری بنشین و با دست غذا بخور تا فرهنگ کوری را رعایت کرده باشی، اگر نیستی برو بیرون که در جمع ما جایی نداری.
اینجا بود که فهمیدیم حرف زدن با این کوردلان فایدهای ندارد. خدایا! ما را از افراط و تفریط و بندگان کوردل دور کن!
ارادتمند
موشکاف