ما در این سری برنامهها با افراد نابینایی صحبت میکنیم که در شغل خودشون موفق هستن و امیدواریم ایدههایی به ذهن شما برسه راجعبه شغلهایی که برای شما مناسبه. امروز هم یه مهمون خوب داریم. من به همراه دوستم، چارلی کالینز، اینجا هستیم. خب چارلی! از مشکل بیناییت برامون بگو. چشمات چی شدن؟
ـ خب بله! تو چشمای من لکههای زرد هست. بهش میگیم «اشتارگارت» یا «دژنراسیون ماکولا». من چهارتا خواهر و یه برادر دارم. از ما شش تا، چهارتامون مشکل بیناییمون تو سن خیلی کم تشخیص داده شد. اونموقع من نُه سالم بود. ولی وقتی سیزده سالم شد، بهصورت رسمی، گواهی نابیناییم رو از ایالت کُنِتیکت گرفتم و فهمیدم که از نظر قانون نابینا هستم و الآن پنجاه و پنج سالمه.
ـ تبریک میگم [با خنده]. خب! بعداً راجعبه شغلهای قبلیت حرف میزنیم. فعلاً بهمون بگو الان چیکار میکنی.
ـ در حال حاضر دارم روی یه آموزشگاه پُر رونق برای نابینایان کار میکنم. یه آموزشگاه برای خونوادهها، پدر مادرها، عزیزان و نزدیکان نابیناها و کلاً کسانی که با نابیناها و کمبیناها زندگی میکنن و خود نابیناها و کمبیناها و قراره زنجیرۀ حرفهایی مثل «نمیدونم کجا برم»، «نمیدونم چه شکلی آماده بشم» و … رو قطع کنیم، چه برای کارهایی مثل سر کار رفتن، چه پذیرفته شدن بهعنوان یه عضو نابینا در خانواده و چه گذار از دبیرستان به کالج، از دبیرستان به محیط کار و کلاً گذارهایی که همۀ ما در زندگی تجربه میکنیم. تمرکز من روی اینجور مسائله. ما میخوایم بستری بسازیم که افراد بتونن آموزشهای لازم رو ببینند، گواهی بگیرن و اساساً اعتماد و اطمینان لازم رو به خودشون پیدا کنن و بدونن مهم نیست چه کاری، اونا میتونن هر کاری رو که میخوان تو زندگی انجام بدند شروع کنند. ما این بستر رو فراهم کردیم و هدف اصلی من فقط اینه که در رو باز کنیم، این فکر به ذهنمون برسه: «یه لحظه صبر کن، اگه یه نفر این کار رو انجام داده، پس حتماً منم میتونم، حتماً میشه، شاید منم بتونم از فرصت استفاده کنم، خطر کنم و شروع کنم به انجام کاری که بیش از هر چیز آرزوی انجام دادنش رو تو زندگیم داشتم».
ـ بله! چیزی که من همیشه به همه میگم و مطمئنم که تو هم باهام موافقی، اینه که واقعاً ما ویژگی عجیبغریبی نداریم. نه اینکه ما سوپرمَن باشیم و خیلی کار شاقی انجام بدیم. ما فقط خیلی عادی تصمیم میگیریم و انجامش میدیم.
ـکاملاً حرف حساب میزنی سم! ما در محل کار از شیوههای مختلفی برای انجام کارامون استفاده میکنیم. ما کارامون رو انجام میدیم، چون نیاز داریم انجامشون بدیم و بنابراین روی این کارها تمرکز میکنیم و پیش میریم.
ـ پس این کاریه که شما در آموزشگاهتون به افراد کمک میکنید تا انجامش بدن؟
ـ بله!
ـ خیلی عالیه! چند وقته که مشغول به این کار هستی؟
ـ آموزشگاه حدوداً یکسال پیش تأسیس شد، البته قبل از اون ما باید زیرساختها رو فراهم میکردیم. درگاهی رو برای عضویت ایجاد میکردیم، آماده کردن ویدیوها و طراحی دورهها و البته آگاهیبخشی راجعبه این بستر، و درمجموع وقت زیادی رو برای آگاهیبخشی و دعوت افراد برای پیوستن به ما صرف کردیم.
ـ و اما شغلهای قبلیت، بهمون بگو قبل از این چه شغلهایی رو تجربه کردی؟ تا جایی که من میدونم تو طومار بلندی از شغلها رو تو این سالها داشتی. یه کم از این قصه برای ما هم بگو.
ـ وقتی جوون بودم شروع کردم به چمنزنی؛ چمنزنی برای بقیه، برای همسایهها. وقتی چمنها رو کُپه میکردم، مثلاً میشد پنج جعبه چمن، خیلی ذوق میکردم، البته اینا به پدر مادرم برمیگرده؛ اونا بودن که من رو وادار میکردن کارهای خونه رو انجام بدم، اونا من رو وادار میکردن چمنها رو کوتاه کنم، یا از من میخواستن جارو کنم و همهچیز رو تمیز نگه دارم، اونا بودن که من رو وادار میکردن چوبها رو جمع کنم. روزی رو که بابام بهم یاد داد از ارهبرقی استفاده کنم یادمه. هیچ وقت نگفت تو نمیبینی و نمیتونی و این حرفها. فقط گفت این شکلیه و باید یادش بگیری، باید بدونی که این شکلی چمنها رو میزنن. فقط مراقب باش دندونههاش ممکنه آسیب بزنن. اینجوری بود که چمنها رو میزدم، بعد باغچههای پیادهروها رو بیل میزدم و بعد با خودم گفتم میتونم پول دربیارم، پس تو یه کلاب تابستونی تنیس و شنا شروع به کار کردم، اونجا مسئول زمین تنیس بودم و زمین رو جارو میکردم. خیلی هم کارم رو دوست داشتم. بعد یه پیشنهاد کار برای ساخت و بازسازی زمین تنیس گرفتم و پذیرفتم، حتی با همکارام زمین تنیس رو هم رنگ کردیم. خیلی هم تو این کارها موفق بودم. بعد از اون تو قسمت خردهفروشی یه فروشگاهِ لوازم اسکی کار کردم. من اونجا چکمه و لوازم اسکی میفروختم. چون اسکی رو هم خیلی دوست داشتم؛ خیلی بهم خوش گذشت و یه عالمه یاد گرفتم. حالا قدر همۀ چیزهایی رو که بهسختی یاد گرفتم میدونم سم! چه صبحهایی که آرزو میکردم بارون بیاد، من نرم سَرِ کار. حقوقم که خوشحالم میکرد؛ با همۀ این داستانا وقتی بیدار میشدم، برای سر کار رفتن اونقدرها هیجان نداشتم، شاید چون کارم در مسیر هدف اصلیم نبود. کارم سخت بود، اما هیچ وقت مشتاقانه منتظر لحظه سر کار رفتنم نبودم. فقط رفتم و به خاطر همین هم روزبهروز که توی کارهای مختلف موفق میشدم و میتونستم انجامشون بدم، احساس بهتری داشتم، عزتنفسم بیشتر میشد و پیشرفت میکردم. بهخاطر همین هم همیشه به آدمها میگم منتظر نباشید که با تمایل کاری رو انجام بدید، چون هیچ وقت انجامش نمیدید. انجامش بدید و بعد میبینید همون حسی رو دارید که قبلاً انتظارش رو داشتین.
بعد از اون رفتم تو کار خرید و فروش موتورسیکلت و از این راهم پول درآوردم. یه روز که کنار یه فروشگاه موتورسیکلت بودم، صاحبش اومد بیرون و من چون دلم میخواست اونجا اعتبار کسب کنم، بهش پیشنهاد دادم کار چمنزنی براشون انجام بدم. این بهترین قسمت ماجراست سم؛ اینکه تو هیچ وقت نمیدونی چه اتفاقی میافته. وقتی پیشنهاد خدمات چمنزنی رو به فروشگاه موتورسیکلت دادم، شغل داشتم، اما میخواستم روزهای شنبه که تعطیل بودم، این کار رو انجام بدم، چون موتور دوست داشتم و میخواستم اونجا باشم. به مدیر فروشگاه گفتم: من میتونم برای شما چمنزنی انجام بدم؟ گفت: باشه. بهش گفتم: من شنبهها و حتی یکشنبهها میتونم بیام و این کار رو انجام بدم. اون گفت: تو باید علاوهبر چمنزنی، مانیتورها و موتورسیکلتها رو هم جابهجا کنی. گفتم: میدونم و اصلاً بهخاطر همین این کار رو دوست دارم. برای کار باید کلیدها رو میگرفتم، میرفتم بیرون و موتورها رو استارت میزدم و از روی چمنها میآوردم بیرون و وقتی که خیالم راحتتر شد، موتورها رو تا یه کم دورتر میروندم … یه روز مدیر فروشگاه اومد زد رو شونهم و بهم گفت: هی! تو دلت میخواد اینجا کار کنی؟ و این اولین بار بود که با ترس به این بزرگی مواجه شدم. از خودم پرسیدم: چرا این کار رو از من، خواست؟ من که نابینام! بهش گفتم: از من میخوای چهکاری انجام بدم؟ گفت: میخوام موتورسیکلت بفروشی. من بهش گفتم: بذار کمی فکر کنم، بعد بهت میگم. بعد رفتم خونه و یادمه به مامانم گفتم: حالا واقعاً باید از مغزم استفاده کنم. من قراره فروشنده باشم و با مردم ارتباط داشته باشم. من توی هیچ کدوم از کارهایی که انجام دادم، با مردم در ارتباط نبودم و اینجا جایی بود که باید شروع میکردم. فرداش رفتم فروشگاه، اسم مدیر «جیمبو» بود. به جیمبو گفتم: جیمبو! من پیشنهادت رو میپذیرم، ولی تو باید یه چیزی رو بدونی. راستش میخواستم بهش بگم: تو دیوونهای! من نابینا هستم، اما این رو بهش نگفتم. میخواستم ازش بپرسم: تو اصلاً چرا من رو استخدام کردی؟ من اصلاً نمیتونم از پسِ کار تو بر بیام. من فقط باید چمنها رو کوتاه کنم و این همۀ کاریه که ازم برمیآد. ولی خب! همه میدونیم یه چیزی درونمون در تب و تابه. من میدونستم باید کاری رو که اون ازم میخواد شروع کنم، ولی اینم میدونستم که نمیدونم اصلاً از پس این کار برمیآم یا نه. خلاصه بهش گفتم: بله! ولی تو میدونی که من نابینا هستم. اون گفت: میدونم که مشکل بینایی داری، ولی این برای من مسئلهای نیست. من اینجوری بودم که: جدی میگی؟ برای خودم که تقریباً همیشه مسئلهست! اون گفت: من به تو باور دارم، من فکر میکنم با اومدن تو به اینجا و آموزش ما تو میتونی دارایی خوبی برای کسب و کار ما باشی، پس هیچ وقت یادت نره که ما به تو باور داریم. من به این جمله بیش از هر چیزی تو زندگیم نیاز داشتم. بهخاطر همینم هست که همیشه به آدما میگم بهشون باور دارم، چون میدونم که این نابینایی نیست که ما رو متوقف میکنه، بلکه داستان پشت نابیناییمونه. وقتی این داستان برای من تغییر کرد، درها شروع به باز شدن کردن و من شدم مدیر فروش. بهجز من فقط دو نفر دیگه بودن، ولی فکر کن! من رئیس بودم. چهطور ممکنه؟! من نمیدونم. من فقط شروع کردم. خیلی بااشتیاق در مورد اجناس حرف میزدم و همۀ دفترچهها و مجلهها رو میخوندم. بعد از سه سال شدم نایبرئیس و سهامدار بخشی از اون شرکت چند میلیارد دلاری. روزی که من با اون ترس فلجکننده به جیمبو جواب مثبت دادم، نقطۀ عطف زندگی من بود. اون روز بود که به آدمایی که میخواستن با وجود نابینایی من بِهم کمک کنن، پاسخ مثبت دادم. این اولین بار بود که من تو زندگیم کمک خواستم و این اتفاق برای من هیجانانگیز بود.