سلام رفقا! امروز قراره بخش دوم از صحبتهای من با آقای چارلی کالینز رو بشنوید که راجعبه شغل فعلیش، شغلهای قبلیش و از اینجور چیزا باهم صحبت میکنیم، پس اگه قسمت قبلی رو نخوندید، حتماً اول اون رو بخونید.
چارلی: خب! من از این کار بیرون اومدم، چون درواقع به مردم کمکی نمیکردم. خب! شما یه موتورسیکلت میخواین؟ میشه بهعبارتی ۹۶۰۰ دلار، پس من دیگه به مردم هیچ کمکی نمیکردم. یه روز داشتم با خودم فکر میکردم پسر! تو باید یه خردهفروشی باز کنی تا بتونی به مردم کمک کنی، ولی اصلاً نمیدونستم چه چیزایی برای افراد با آسیب بینایی وجود داره، هیچ نظری نداشتم! من تا اونموقع فقط هفتهشت وسیلهای رو دیده بودم که نمایندگی ایالتمون داشت و به من نشون داده بودند، پس برگشتم خونه و زدم به دل کار. شرکتی رو تأسیس کردم که سالبهسال رشد کرد و بهتدریج افراد نابینا و کمبینا، افراد با آسیب شنوایی و حتی افرادی رو که از ویلچر استفاده میکردند استخدام کردم، ولی سعی کردم بیشتر افراد معلول رو استخدام کنم. بله! قبول دارم که یهکم تبعیضآمیز برخورد کردم، البته که ما رانندهها و کارمندهای بینا هم نیاز داشتیم، پس کاملاً هم اینطور نبود.
من افراد معلول زیادی رو آموزش دادم و استخدام کردم و افراد نابینایی رو تحویل جامعه دادم که مهارتها، اعتمادبهنفس و تواناییای لازم رو برای داشتن یه زندگی خوب و مستقل دارند. بعد از مدتی حوصلهم سر رفت و در سال ۲۰۱۶ اون شرکت رو فروختم که البته همچنان داره به کار خودش ادامه میده. بعد از اون کارای جالبی رو در همین زمینه شروع کردم، تلاش کردم در بازار تدریس مؤثر باشم و دورههای آموزشی برگزار کردم، اما سم! من همیشه دوست داشتم به آدما کمک کنم و آموزشهایی رو تدارک ببینم که به آدما کمک کنه بتونن رکود، سردرگمی، تردید و افسردگی رو پشت سر بذارن و فارغ از سد ذهنی که باورای ناتوانکننده راجعبه نابینایی برای اونا ایجاد کرده زندگی کنن.
اما آیا هر روز این کار رو میکنم؟ مسلماً نه! بعضی وقتا حالش رو ندارم، شاید حتی در طول یک روز نیمساعت این کار رو انجام بدم، اما از همون نیمساعت بسیار لذت میبَرم و بعد به کارای دیگهم میرِسم.
سم: چارلی! قبل از هر چیز اینکه به تَرست موقع دریافت پیشنهاد فروش موتورسیکلت اشاره کردی رو خیلی دوست داشتم. من خیلی راجعبه این موضوع حرف زدم؛ درواقع همۀ ما که مشکل بینایی داریم، با این ترس و بیاعتمادی نسبت به خودمون مواجه میشیم؛ اینکه آیا ما میتونیم این کار رو انجام بدیم؟ آیا تواناییش رو داریم؟ آیا به اندازۀ کافی خوب هستیم؟ حتی چیزهای خیلی جزئی، مثلاً وقتی دوستانمون از ما دعوت میکنن باهم به یه کافه بریم، اینجوری هستیم که ای بابا! کافه تاریکه، شلوغه و از این حرفا. خود اینم یه ترسه که شما رو از انجام دادن این کارا منع میکنه. جهشای کوچیک مثل کافه رفتن یا جهشای بزرگ مثل شروع یه شغل جدید، اینا ترسهاییه که باید بهشون غلبه کنیم، اصلاً راحت نیست، ولی همونطور که تو گفتی اگه بتونی از پسش بر بیای، بیشتر وقتا به یه حس مثبت ختم میشه. نکتۀ دیگهای که تو حرفای تو خیلی دوست داشتم، اینه که شروع کارت تو فروشگاه موتورسیکلت یه کار داوطلبانه بود. به نظرم داوطلب شدن برای ما گزینۀ فوقالعادهایه برای قدم گذاشتن تو یه محیط جدید که نهتنها ابتکار عمل رو نشون میده، بلکه انگیزۀ شما رو هم نشون میده. به اونا نشون میده شما چطور نیروی کاری هستید؛ همونطور که گفتید، تو قراره هر روز اونجا باشی و هر روز بدرخشی! قراره کاری رو اونجا انجام بدی و عضو مفید و ارزشمند اون سازمان باشی، حتی اگه حقوقی هم نگیری، بعضی وقتا یا بهتره بگم بیشتر اوقات این کار میتونه به یه شغل درآمدزا تبدیل بشه؛ همونطور که برای من در جایی که الان کار میکنم اتفاق افتاد. من اول داوطلبانه کارم رو شروع کردم که خیلی هم عالی پیش رفت و در کل پیشنهاد فوقالعادهایه.
چارلی: کاملاً درسته! من به بچههام که الان ۲۴ساله و ۲۲ساله هستند، میگم برید سر کاری که دوست دارید، بگید سلام! من واقعاً کاری رو که شما انجام میدید و شرکت شما رو دوست دارم، به ارزشای شما باور دارم و جهتگیری شما و تأثیری رو که میذارید تحسین میکنم. میشه من بیام و بدون حقوق اینجا کار کنم؟
سم: خب چارلی! تو برای انجام دادن کارات یا مسافرت رفتن و اینجور چیزا از وسایل کمکی هم استفاده میکنی؟
چارلی: اول از همه یه باور، باور به اینکه بله، من میتونم. بعد از اون، چیزی که بدون اون من از خونه بیرون نمیرم، یه ذرهبین جیبیه. در محیط خونه البته مانیتورهای کامپیوتری بزرگتر دارم. من از ویندوز استفاده میکنم که خودش دسترسپذیره و برای من عالی کار میکنه. من همۀ کارای کامپیوتریم رو این شکلی انجام میدم، البته از چراغای رومیزی هم استفاده میکنم. خیلی از متنها هم الکترونیکیه و میتونم راحت بشینم و خود کامپیوتر برام بخونه، ولی بااینحال خودم بعضی چیزا رو میخونم، ممکنه چیزی هم بنویسم یا فرمی پر کنم، این کارها رو هم میتونم بکنم، البته من ۵۵سالمه و گاهی هنوز به روشای قدیمی میچسبم.
سم: البته این هم نکتۀ مهمیه و خوبه که بهش توجه کنیم. همهچی قرار نیست ۱۰۰درصد برای ما کار کنه. گاهی باید راههای مختلفی رو امتحان کنیم تا راهی رو که برامون مناسبه پیدا کنیم. راستی! الان ذرهبینت همراهته؟
چارلی: بله آقا! یکی هم نه، دوتا دارم سم! چون دوتا چشم دارم.
سم: وقتی همکارات فهمیدن که تو مشکل بینایی داری، چطور باهات ارتباط برقرار میکردن؟ آیا مشکل بیناییت رو میپذیرفتن؟ میدونم کریستین که در حال حاضر باهاش کار میکنی این رو پذیرفته، اما همکارانت تو کارهای دیگه چطور؟
چارلی: هیچوقت نشد با کسی روبهرو بشم که مشکل من رو نپذیره. توی اسکی همه میدونستن. تو شرکت تنیس هم همه میدونستن، چون همه بِهم کمک میکردن. این نکتۀ مهمیه. توی فروشگاه موتورسیکلت هم اولش میترسیدم، ولی همه میدونستن. واقعاً مشکل بزرگی نبود، چون من کارم رو انجام میدادم و بعد، اینکه من انسان ویژهای نیستم، استحقاق ویژهای ندارم، اما اونا دیدن که من سخت کار میکنم تا راههایی رو پیدا کنم که بتونم کارمند خوبی برای شرکت باشم. پس این کار من رو تحسین میکردن.
سم: خب! ممنونم چارلی. ممنون که به برنامۀ من اومدی و داستانت رو با ما به اشتراک گذاشتی.
چارلی: مثل همیشه برای من افتخاریه که با تو همکلام بشم.
سم: برای منم همینطوره پسر!
خب دوستان! مثل همیشه ممنونم که کنارمون بودید. ما، سم و چارلی، از شما خداحافظی میکنیم.