در این حصار جادوئی روزگار بشکن
زهرا همت: روانشناس و آموزگار آموزش و پرورش استثنایی شهر تهران
صحبت از کمبینایی همهجا هست و ممکن است در هر جمع و محفلی، حرف از کاهش دید و نیاز به استفاده عینک به میان بیاید، بیشتر افراد جامعه، کمبینایی را به همین میزان میشناسند و تصور میکنند فرد کمبینا شخصی است که میتواند تنها با استفاده از عینک، کارکرد طبیعی بینایی داشته باشد. از سوی دیگر، هنگامی که از نابینایی صحبت میشود، بیشتر افراد شخصی را که عینک تیره زده و عصای سفید به دست دارد، در ذهن تصور میکنند، اما کسی نمیداند تکلیف افرادی که در هیچیک از این دو گروه نمیگنجند چیست. بسیار کم هستند کسانی که بتوانند افرادی را تصور کنند که اندک بینایی برایشان باقی مانده است و با کمک آن تنها میتوانند به امور روزمره بپردازند و با اتکا به این میزان مختصر توانایی بینایی، در محیط حرکت کنند و کارهای شخصی خود را انجام دهند. بیشتر افراد نمیدانند که کسانی در این دنیا زندگی میکنند که کمی میبینند و موقع راه رفتن به چیزی برخورد نمیکنند، اما ممکن است نتوانند چهرۀ دیگران را تشخیص دهند و برای مثال در خیابان، همکارانشان را نشناسند و سلام و احوالپرسی نکنند.
متأسفانه این یکی از چالشهایی است که افراد کمبینا ممکن است در هر محیطی، از خانه و جمع دوستان و اقوام گرفته تا محل تحصیل و کار با آن مواجه باشند. این گروه از افراد نه نابینا محسوب میشوند و نه آنقدر میبینند که بتوانند انتظارات محیطی را به اندازۀ فردی بینا برآورده کنند. این دغدغۀ بسیاری از افراد کمبینا است و هر یک از افراد کمبینا روش خاص خودشان را برای مدیریت این چالش در پیش میگیرند. برخی آسیب بینایی و تمام چالشهایش را میپذیرند و وضعیت بیناییشان را برای دوستان و همکاران توضیح میدهند و گروهی نمیپذیرند و از برملا شدن این حقیقت شرم دارند، کمبیناییشان را انکار میکنند و تلاش میکنند به اطرافیان القا کنند که اختلال بینایی خفیفی دارند و گروهی دیگری هم هستند که در برههای از زندگی، آسیب بیناییشان از دیگران پنهان میکنند، ولی بعد از مدتی تصمیم میگیرند حقیقت را پنهان نکنند. این یادداشت را از صحبتهای یکی از دوستان کمبینا الهام گرفتم که چند سالی مجبور بوده کمبیناییش را پنهان کند. در اینجا، مختصری از تجربۀ ایشان را نقل میکنم.
«من کمبینا هستم. چند سال پیش در یک ادارۀ نیمهدولتی مشغول به کار شدم. در ابتدای کارم در آن ارگان، موضوع کمبیناییام را با مدیران در میان گذاشتم، اما یکی از مدیران، علاوهبر ابراز همدردی و بیان اینکه با توجه به سوابق تحصیلی و کاری من به توانایی من در انجام کارها اطمینان دارد؛ پیشنهاد کرد در مورد میزان بیناییام با همکاران صحبتی نکنم و اینطور وانمود کنم که مثل خیلیها چشمانم کمی ضعیف است و باید عینک بزنم. ایشان دلیل این پیشنهاد را اینطور عنوان میکردند که اگر همکاران از وخامت اوضاع بینایی من اطلاع پیدا کنند، به احتمال زیاد هر اشتباهی در انجام کارها را به گردن من و ندیدنم خواهند انداخت.
با شناختی که در طول همکاری با آن ارگان از آن مدیر پیدا کردم، اکنون میدانم که ایشان این پیشنهاد را از سر دلسوزی ارائه کردند و اطمینان دادند که کسی از ظاهر چشمانم متوجه کمبینایی شدید من نمیشود و اینگونه بود که این باور در خودم هم شکل گرفت و در ابتدا از بینا به حساب آمدنم خیلی ذوقزده شدم. من با این پنهانکاری بزرگ در آن مجموعه شروع به کار کردم، اما هرقدر ارتباط نزدیکتری با همکارانم پیدا میکردم و هرقدر در شغلم پیشرفت میکردم و کارهای بیشتر و تازهتری به من سپرده میشد؛ اضطراب من از برملا شدن این راز بزرگ بیشتر میشد. من مجبور بودم هزار ترفند به کار ببرم که نقص بیناییام را از همکارانم که حالا دوستان خوبی برایم شده بودند پنهان کنم. یادم میآید همیشه به دنبال چند دقیقه زمان و یک اتاق خلوت میگشتم که مجبور نباشم یادداشتهایم را در حضور همکارانم بنویسم؛ چراکه نمیخواستم ببینند که مجبورم صورتم را چقدر به کاغذ نزدیک کنم، اما در کنار همۀ این سختیها، این انکار کمبینایی برایم لذتبخش هم بود. دوستان بسیاری پیدا کرده بودم که مرا از جنس خودشان میدانستند و هیچ فاصلهای بین خودم با آنها نمیدیدم. هیچ خبری از ترحمهای معمول دوستی دختران بینا با یک نابینا یا کمبینا نبود، اما افسوس که ترس از برملا شدن این راز اجازه نمیداد روابطم را با این دوستان حفظ کنم. من مجبور بودم برای بیرون نرفتنهایم با جمع این دوستان، بهانه بیاورم یا از ترس اینکه در خیابان اداره برایم دستی بلند کنند و من متوجه نشوم، سرم را موقع راه رفتن در خیابان طوری پایین بگیرم که جز کفشهایم چیزی نبینم. نمیدانم آیا میتوانید تصور کنید که پنهان کردن چنین راز بزرگی چقدر سخت است؟ من چند سال در چنین شرایط سختی بودم و متأسفانه با تمام علاقهای که به شغلم داشتم و تمام پیشرفتی که در اداره کرده بودم؛ درنهایت نتوانستم بار سنگین این راز را تحمل کنم و تصمیم گرفتم استعفا بدهم و برگردم و از صفر شروع کنم.
این بار در دستگاهی دولتی مشغول به کار شدم. در ابتدای کار و با توجه به شغل قبلیام، حتی توانایی صحبت در مورد کمبینایی با مدیر مجموعه را نداشتم و نمیدانستم که چه کنم که تجربۀ تلخ گذشته تکرار نشود، اما آشنایی با یک خانم همکار با معلولیت در ناحیۀ پا، همهچیز را عوض کرد و من بهراحتی و بدون ترس، موضوع را با مدیر و تمامی همکاران مطرح کردم و دیدم که هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاد و همۀ همکاران، به استثنای یکیدو نفر، با این موضوع بهخوبی کنار آمدند و تعامل و دوستی خوبی بین من و آنها ایجاد شد. شاید بتوانم اینگونه وصف کنم که بعد از صحبت در مورد وضعیت بیناییام، از یک دغدغه و غصۀ بزرگ رها شدم».
تجربۀ این دوست بهخوبی نشان میدهد که پذیرش آسیب بینایی و صداقت داشتن با دیگران در مورد وضعیت بینایی میتواند آرامش و امنیت را برای فرد کمبینا به ارمغان بیاورد. هنگامی که دیگران از وضعیت بینایی فرد کمبینا مطلع باشند و فرد در میزان بیناییاش اغراق نکند؛ سطح انتظارها و توقعها از او با توجه به میزان بیناییاش تنظیم میشود و شخص کمبینا بهراحتی و در نهایت آرامش و امنیت به کار و زندگیاش خواهد پرداخت و ذهنش بهجای درگیری مداوم بر ایفای نقش فرد بینا و بهانهتراشی برای توجیه کاستیهای ناشی از ضعف بینایی بر کار و تفریح و امور روزمره زندگی متمرکز خواهد بود. این نگاه موجب میشود که بیشتر بتوانیم از لحظههای زندگی لذت ببریم. من باور دارم که آسیب بینایی نه جرم است نه گناه که از آن خجالت بکشیم. حالا که کسی به فکر ما نیست، خودمان وظیفه داریم این جامعۀ نیمهآگاه را از ویژگیها و توانمندیها و نیازهای افراد کمبینا و نابینا آگاه کنیم و امیدوارم شما دوستان عزیز نسل مانا هم با من موافق باشید و در این مسیر، با ما همقدم شوید.