این روزها که ایام امتحانات است، نمیدانم چرا بیخودی یاد بدبختیها و گرفتاریهایمان در عنفوان جوانی افتادیم. برود که برنگردد! یادمان است برای اینکه با منشی امتحان پیزوری بدهیم، باید کلی دوندگی میکردیم و دم این و آن را میدیدیم. از معلم و مدیر و معاون مدرسه گرفته تا مسئول امتحانات اداره و سایر دوستانشان. تازه آخر سر نیز بعد آنهمه دوندگی، یک آبدارچی یا یک دانشآموز سال پایینی پیدا میکردند که بشود منشی ما. آنوقت بود که هرچه خوانده بودیم یادمان میرفت و باید سطح سوادمان را به حدی پایین میآوردیم که آبدارچی یا دانشآموز سال پایینی بفهمند و بتوانند مطالب را انتقال دهند. خلاصه اینکه این حواشی برای ما پراسترستر از خود امتحان بود. داستان کنکور هم که خودش یک رمان تراژیک دهجلدی بود.
چند وقت پیش، با یادآوری این موضوعات تلخ، وجدانمان نهیب زد که ای موشکاف، تو پدر معنوی کوران هستی. چطور میتوانی در این خرداد پرخاطره آسوده بخوابی، درحالیکه فرزندان کورت در گیر و دار امتحان دادن و منشی پیدا کردن باشند؟! پاشو برو برای فرزندانت کاری بکن بدبخت! خلاصه وجدانمان آنقدر ما را لگدمال کرد که بالاخره قانع شدیم برویم با مسئولان رایزنی بکنیم امتحانات فرزندان کوردل ما را به نحوی برگزار کنند که این طفلکیها سختی نکشند. این شد که شال و کلاه کردیم و رفتیم ادارۀ آموزش و پرورش.مثل همیشه، آنجا که رسیدیم، مانند گاو پیشانیسفید همه ما را میشناختند و حلواحلواکنان نزد رئیس هدایتمان کردند. رئیس که گمان میکرد ما علاوه بر کوری، کر هم هستیم، زیر لب گفت: یا خدا! باز این اومد. ما این موضوع را به حساب پیگیر بودن خودمان گذاشته و وقعی بر این حرفش نگذاشتیم.
رئیس: بفرمایید آقای موشکاف! در خدمت هستیم.
ما: آقای رئیس، ما آمدهایم مشکل منشی برای عزیزان نابینا را یکبار برای همیشه حل کنیم برود پی کارش. رئیس: خیلی عالی است، اما دقیقاً کدام مشکل؟! ما گزارشی در این خصوص نداشتهایم.
ما سیر تا پیاز ماجرا، از دوندگیهای خودمان تا استفاده از آبدارچی بهعنوان منشی را برای رئیس با لحنی اثرگذار تعریف کردیم. دست آخر رئیس با بیحوصلگی گفت: جناب موشکاف! این صحبتها، همه، مال دوران گذشته بوده که افراد نالایق بر سریر سلطنت بودند. حالا که همهچیز افتاده دست اهلش، دیگر اوضاع کاملاً گل و بلبل است. درخصوص نابینایان و امتحاناتشان هم ما هیچ گزارشی نه از مدرسه و نه از دانشآموزان دریافت نکردهایم. همین نشان میدهد همهچیز بینقص پیش میرود. به نظرم شما هم بروید و از هوای مطبوع بهاری در زیر کولر منزل بهره ببرید و نه عِرض خود ببرید و نه زحمت ما بدارید.
حرفهای رئیس برایمان بسیار سنگین آمد. گفتیم رؤسا همیشه همهچیز را گل و بلبل نشان میدهند. باید برویم مدرسۀ نابینایان تا شکایات را خودمان دستی برایشان بیاوریم تا بفهمند کی عِرض خود میبرد.
مستقیم بدون معطلی رفتیم مدرسۀ کوران. اتفاقاً خیلی هم بهموقع رسیدیم. بچهها گویا امتحان املا داشتند. منتظر شدیم امتحانشان تمام شد و بعد رفتیم پیش مدیر. بهمحض ورود، مدیر هم که نسبت به پیگیریهای ما حسادت میکرد گفت: باز این اومد! به این سخن مدیر هم وقعی ننهادیم و موضوع امتحانات را مطرح کردیم. مدیر هم با همان لحن حقبهجانب گفت: جناب موشکاف! این مشکلات مال زمان شما بود. حالا با مدیران لایق دیگر دانشآموزان مشکلی ندارند. ما این حرف مدیر را نپذیرفتیم و گفتیم: اگر امکان داشته باشد صحبتی کوتاه هم با دانشآموزان داشته باشیم. مدیر گفت، آقای موشکاف! این امتحانات بازرس دارد و همین الآن بازرس اینجا تشریف دارند. میخواهید با ایشان صحبت کنید؟ اصرار کردیم که نه، ما تمایل داریم با فرزندانمان دمی گفت و شنود پدر و فرزندی داشته باشیم. مدیر آهی از سر استیصال کشید و با اکراه ما را به سمت یکی از کلاسها راهنمایی کرد.
وارد شدیم و با صدایی بشاش خودمان را معرفی کردیم. یکیدو تا از دانشآموزان که گویا نسبتی با مدیر و رئیس داشتند، گفتند: اَه! باز این اومد! به آنها هم وقعی ننهادیم و شروع کردیم از خاطرات دیرینمان صحبت کردیم و داستان را رساندیم به امتحان و محدودیت منابع و سختی درس خواندن و از همه بدتر، مشکلات روز امتحان. یکی از دانشآموزان که فکر کنم همان فامیل مدیر بود گفت: آقای موشکاف! این چیزها مال دوران دانشآموزان خنگ بود. حالا دیگر با توسعۀ علم و فناوری و حضور دانشآموزان نخبه، ما از این مشکلات نداریم.
گفتیم: یعنی شما محدودیت در منابع ندارید؟ همه باهم گفتند: نه! یکی از آن وسط گفت: منابع یعنی چی!؟ یکی دیگر هم پرسید: محدودیت یعنی چی!؟ دیدیم اینطوری نمیشود مذاکره کرد. از یکی از بچهها پرسیدیم: فرزندم! کلاس چندمی هستید شما؟ گفت: دهم. گفتیم: خیلی عالی! شما امتحان املای امروز را چطور دادید؟ آیا کتاب برای خواندن داشتید؟ بریل امتحان دادید یا بینایی؟ منشی داشتید یا خودتان نوشتید؟ پسرجان گفت: آقا! ما امروز امتحان املا نداشتیم؛ امتحان تاریخ داشتیم. کتابی هم نداشتیم که بخواهیم از روی آن بخوانیم. معلممان گفت شما ماشاءالله علامه هستید و نمیخواهد بخوانید؛ به همین خاطر خودش جوابها را بلندبلند برای ما خواند و ما هم نوشتیم. بریل و بیناییاش هم مهم نیست. ما آنقدر باهوش هستیم که معمولاً همه بالای نوزده میشویم، حتی بچههای غایب هم نمرۀ خوبی میآورند؛ گاهی بیشتر از کسانی که حاضر هستند! با حرفهای این دانشآموز نخبه، همهچیز دستمان آمد. بدون معطلی رفتیم و یقۀ بازرس را گرفتیم: جناب بازرس! شما مثلاً اینجا آمدهاید که بر کیفیت اجرای قانون نظارت کنید. آنوقت به همین راحتی چشم بر روی اینهمه تخلف میبندید؟
بازرس گفت: جناب موشکاف! شما را بهخدا ما را با اینها درنیندازید! من زن و بچه دارم. ما روز اول که آمدیم اینجا دیدیم این دوستان بهجای امتحان، دورهمی برگزار میکنند و یکی وسط میایستد و پاسخها را بلندبلند میخواند و بقیه هم کپی میکنند. هرکس هم که نمیتواند بنویسد، بالاخره یکی پیدا میشود برایش بنویسد. راستش وقتی ما به این موضوع اعتراض کردیم، آقای مدیر گفتند: این نابینایان هیچ امکاناتی برای یادگیری ندارند و اصلاً توان ذهنیشان یاری نمیکند بالاتر از کلاس دوم ابتدایی بروند. قرار هم نیست اینها پزشک یا مهندس بشوند. این بندگان خدا معمولاً یک دیپلم زپرتی میگیرند و بعدش اتوماتیک میروند در ادارۀ بهزیستی تلفنچی میشوند؛ آنهم که شغل حساسی نیست که نیاز به دانش فراوانی داشته باشد. دست آخر هم گفت کاری نکنید نفرین این بچهها شما را بگیرد. خیلی نفسشان گیرا است. خب! راستش ما وقتی این حرفها را شنیدیم، هم قانع شدیم هم ترسیدیم و هم چیز دیگری به عقلمان نرسید. روی همین حساب باهاشان همکاری کردیم تا حداقل زن و بچههایمان در امان باشند.
با این حرفهای بازرس، ضرورتی ندیدم بحث را کش بدهم. همینکه خواستیم خارج شویم، بازرس جلویمان را گرفت و گفت: آقای موشکاف! چیزی از این صحبتها جایی درز نشود. بهخدا ما برای رضای خدا این کار را میکنیم! گفتیم: نه، خیالت راحت! راستی ماشین دارید ما را تا منزل برسانید؟ هوا گرم است و من پیر و فرتوت. بازرس با بیمیلی آهی کشید و گفت: به روی چشم. بعد هم زیر لب گفت: بالاخره هرکس یه قیمتی داره! ما به این حرف نیز وقعی ننهادیم.
ارادتمند: موشکاف پوستکلفت