همسفر با کولهگرد رها نامۀ دوم: زندگینورد شوقمند
مسعود طاهریان، کولهگرد رها
نشستن کنار دیگری
شبه و پشت به چراغهای محوطۀ بام تهران، تنها روی یکی از صندلیهای دنج و پرت نشستم. کمی هوا به خنکی میزنه و ریزه نسیمی میوزه. آدمهای زیادی مثل من اومدن توچال. میشنوم بعضیا میخوان صعود شبانه داشته باشند و باقی هم توی رستورانها و کافهها صفا میکنند. بیقراری باز من رو کشونده اینجا. نیاز داشتم برگردم لابهلای آدمها، ولی کسی سربهسرم نذاره. همینکه خودم رو گوشه خلوتی جا کردم و خیالم رو پَر دادم تا هرجایی دلش میخواد بره، یاد آخرین باری افتادم که اومدم اینجا.
کنار مسیر نشسته بودم که صدای عصازدنش رو شنیدم. باور نکردم صبح علیالطلوع یه نابینای دیگه تک و تنها اومده باشه کوه، ولی هیچچیزی بهجز عصای سفید اون تقتق و خِرخر منظم رو تولید نمیکرد. همۀ فروشگاهها و مغازهها بسته بود و تک و توک آدمهایی که بودند هم قصد زدن به دل کوه رو داشتند. کنار سمت راست مسیر رو کرده بود خط نگهدارش و حواسش بود ازش دور نشه. با یه حرکت آونگی، یه ضربه میزد به خط نگهدار و بعد عصا رو میکشید به سمت چپ. بیستسی قدم مونده بود برسه بهم، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. گفتم شاید اشتباه کنم، ولی ازش میپرسم. بلند شدم و رفتم سمت صدا. پرسیدم: «شما نابینایید؟» گفت: «آره، چطور؟» تازه فهمیدم خانمه. گفتم: «منم نمیبینم و دلتنگی من رو کشونده اینجا. میشه تا جایی همقدم بشیم؟» با کمی مکث ادامه دادم: «تا کجا میرید؟ کسی همراهتون نیست؟» با لبخند جواب داد: «آره، حتماً! دارم میرم ایستگاه سلامت، کنار چشمه. تا اونجا مسیر مشخص و همواره. نیازی به همراه نداشتم. با اسنپ اومدم پارکینگ توچال. از اونجا هم کنار جاده رو گرفتم و دارم میرم بالا. هرجایی هم لازم باشه سؤال میکنم.» بعد پرسید: «شما چطور؟ تنهایید؟» گفتم: «آره! میتونم بند کولهتون رو بگیرم تا ازتون جلو یا عقب نیفتم؟» این جوری بود که یه کوهنورد و کولهگرد هممسیر شدند. چندساعتی رفت و برگشتمون طول کشید. توی این زمان اون از خودش گفت و منم از خودم. حالا که دوباره برگشتم اینجا، میخوام قصهش رو بنویسم.
زمزمۀ نیستان
اطرافیان همنورد من، یعنی رزان سمنانیان از پنجسالگی او فهمیدند زیادی به در و دیوار میخوره. خودشم میدونست یه گیری داره و شبا خوب نمیبینه. به توصیۀ مادر یکی از دوستاش بردنش پیش چشمپزشک و معلوم شد سندرم آشر داره که بهتدریج باعث میشه بینایی و شنواییش از بین بره. هیچکسی توی خانواده مشکل اینجوری نداشت و رزان اولین نمونه از این بیماری ژنتیکی و ارثی بود. کمکم از همون بچگی مجبور شد از سمعک استفاده کنه و عینکهایی بزنه که دستههاش دور گوش حلقه میشد تا وسط بازی و ورجهوورجه نیفته. سرعت افت شنواییش بیشتر بود، اما دید روزش رو هم در دورۀ دانشجویی، ذرهذره، از دست داد تا جایی که در 26 سالگی کاملاً نابینا شد.
از نوجوانی بهخاطر آسیب شنواییش، خجالتی بود و تمام تلاشش رو میکرد با کمک بینایی و لبخوانی مشکلش رو پنهان کنه. ترس بزرگش بیرون موندن حین غروب آفتاب بود. هر جوری یا شبا برمیگشت خونه یا همراهی برای خودش دستوپا میکرد. اون موقعها اصلاً فکر نمیکرد تاریکی کل زندگیش رو بگیره و نمیدونست اگه یه روز بیناییش رو از دست بده، چطور میتونه با کمشنواییاش زندگی کنه.
لرزیدن پای عاشق در تندباد زندگی
چون نمیدونست کی و به چه میزان مشکل بینایی پیدا میکنه، دبیرستان رشتۀ ریاضیفیزیک خوند و لیسانس مهندسی کامپیوتر، گرایش سختافزار، قبول شد، ولی از بدشانسیش در همون دوره بیناییش افت کرد. مجبور بود از دانشجویان سالبالایی جزوههای درسها رو بگیره و اونا رو سر کلاس حین تدریس استاد با کمک ذرهبین بخونه. یهبار که ناگهانی استادش بدون ملاحظه در کلاس جلوی همکلاسیهاش از او پرسید چرا از ذرهبین استفاده میکنه، کلی خجالت کشید و از ناراحتی و خشم گُر گرفت.
هر روز که از دانشگاه برمیگشت، پژمردهتر میشد. از فضای بزرگ و بیدر و پیکر دانشگاه میترسید. تقریباً همۀ کلاسهاش در طبقات بالای ساختمون بود. ساختمون آسانسور نداشت و بعضی از پلهها هم لبپَر بود که باید جاشون رو حفظ میکرد تا زمین نخوره. هر روزم برای رفت و آمد باید از اتوبان رد میشد، چون پل عابر پیادهای جلوی دانشگاه نبود. دوستاشم فکر میکردند مغروره. آخه از راه دور نمیتونست درست آدمها رو تشخیص بده و باهاشون ارتباط بگیره، مثلاً واکنشی به حرکتهای بدنی دوستاش نشون نمیداد، متوجه سلامشون نمیشد یا به سمتشون نمیرفت.
در مراحل اولیۀ افت بینایی، رزان به خانوادهش چیزی نگفت و زور زد تا حالش رو خوب نشون بده. میترسید محدودش کنند و جلوی تردد مستقل، هیجانخواهی و تجربهجوییش رو بگیرند. آخه دختر پُرشور و شوقی بود. در مقابل، مامان و باباش که خیلی حساس بودند و میخواستند از رزان محافظت کنند، نتونسته بودند لاعلاجی آسیب بینایی و شنوایی دخترشون رو بپذیرند. اونا برای دخترشون به هر دری زدند و رزان رو مکرر پیش دکترهای مختلفی میبردند. بعد هم که از خدمات پزشکی ناامید شدند، رفتند سراغ انرژیدرمانی و نهادهای معنوی مذهبی، ولی فرجی نشد. رزان هم از این در به اون در زدنها خیلی خسته بود.
این پنهانکاری و چانهزنی تا روزی ادامه پیدا کرد که در خیابون هفتتیر، نور افتاد وسط چشم رزان و لحظهای جایی رو ندید. او با یه ماشین تصادف کرد. شکستن دندونهاش باعث شد هم خودش ندیدن رو بپذیره و هم خانوادهش. هنوز دو ترم از لیسانس مهندسیش مونده بود. به خودش قول داد با هر شرایط و به هر شکلی، دانشگاه رو تموم کنه.
با افت شدید بینایی در کنار مشکل جدی شنوایی، احساس رزان این بود که داره روز به روز تنزل پیدا میکنه. میدید یکی پس از دیگری دوستها و همدورهایهاش پلههای موفقیت رو بالا میرن، فوقلیسانس و دکترا میگیرند، ازدواج میکنند و بچهدار میشن، ولی خودش کجا بود و چیکار میکرد؟ توی نیازهای اولیهش مونده بود! مثلاً نمیتونست مستقل جایی بره و برای حفظ ظرافتهای سر و وضعش کمک میگرفت؛ اونم کسی که شاگرد اول رشتۀ ریاضیفیزیک دبیرستان بود، در دو المپیاد شرکت کرده بود و لیسانس مهندسی کامپیوتر داشت. احساس تنهایی شدید میکرد و ذرهذره افسردگی اومد سراغش. کسی هم نبود تا بفهمدش و باهاش درد دل کنه، حتی وقتی به روانشناس مراجعه کرد، اونم مشکل نابینایی و کمشنوایی همزمان رزان رو درک نکرد و صرفاً حرفهای منطقی تحویلش داد که خیلی خشمگینش کرد. دیگه حوصلۀ بیرون اومدن از خونه رو نداشت، اما یکهو چشمپزشکش راهی جلوی پاش گذاشت.
رود آفتاب
دکتر یوسف بخشیزاده مؤسسۀ حمایت از بیماران آرپی رو به رزان معرفی کرد. باباش اول تنها به مؤسسۀ آرپی سر زد. اونجا با دکتر صدیقه وسمقی آشنا شد که سابقۀ درخشان سیاسی و شغلی داشت و خودش نابینا بود و بعد از افت بیناییش مؤسسۀ آرپی رو تأسیس کرده بود. پدر مشوق شد که پای رزان باز بشه به مؤسسه و با افراد توانمندی طرح دوستی بریزه که مشکلی مشابه خودش داشتند. اینجوری رزان، کمکم، قوت قلب گرفت و فهمید انواع وسایل، تجهیزات و نرمافزارهای توانبخشی مخصوص افراد نابینا و کمشنوا وجود داره که میشه با کمک اونا کارهای روزمره و شخصیش رو انجام بده، به دانشگاه بره و شغلی داشته باشه. متوجه شد چیزهایی داره که ارزشمنده، مثلاً مدرک لیسانسش رو گرفته و خانوادهای حامی و همراهی داره. از همون اول هم وارد کارگروههای مؤسسه شد و با انجام کار جمعی حس نشاط و تعلق به جایی رو پیدا کرد.
از طرف دیگه به یک کلاس عرفان رفت که استادش نابینا بود و به موسیقی، ادبیات و فلسفه آشنایی داشت. اونجا آرومتر میشد و احساس میکرد نیروی لایزالی وجود داره که حمایتش میکنه. بهخاطر این براش ذکر به مُسکن تبدیل شد و انگیزه گرفت تا به مقاومت و مبارزهش ادامه بده.
در کتابخانۀ رودکی هم با افراد نابینایی آشنا شد که میتونستند از کامپیوتر و گوشی همراه استفاده کنن و همونجا کار با صفحهخوان رو که نوشتههای الکترونیکی رو به صوت تبدیل میکنه، یاد گرفت. راههایی رو هم پیدا کرد که عطش درونیش رو برای خوندن کتاب سیراب کنه. از قبل کتابخون بود، ولی مثل گرسنهای که بعد مدتها غذا دیده، با دسترسی به کتابهای صوتی و الکترونیکی، بیش از پیش، کتاب میخوند.
رزان سؤالهای زیادی دربارۀ چگونگی زندگی یه فرد نابینا داشت. مراکز توانبخشی سازمان بهزیستی از خونهشون دور بود و نمیتونست با مادرش این مسافتهای طولانی رو بره و برگرده؛ بنابراین با دوستان نابینای مؤسسۀ آرپی کتاب «چگونه زندگیم را شکوفا کنم» رو ترجمه کرد و به تمام مراکز بهزیستی، مدارس، مؤسسهها و انجمنهای مخصوص افراد نابینا بخشید تا راهی باشه برای آموزش مهارتهای زندگی به خودش و باقی نابینایان.
هر هفته هم در یه سری نشستهای مشاوره گروهی شرکت میکرد. کتابهای روانشناسی رو خیلی دوست داشت. شنوندۀ خوبی بود و در کارگروههای مؤسسۀ آرپی فعالیت میکرد. این شد که تصمیم گرفت رشتۀ دانشگاهیش رو به مشاوره تغییر بده. چهار سال پشت کنکور ارشد موند و صبوری کرد و هرسال بیشتر از قبل کتاب تخصصی خوند تا قبول شد. تو اون مقطع با سه دانشجوی نابینای دیگه همکلاس شد که کلی باهم کار گروهی انجام دادند. رزان برخلاف قبل، همیشه عینک تیره میزد و محدودیت شنوایی و بیناییش رو به اساتید و همکلاسیانش اعلام میکرد و از اونا کمک میگرفت، جلوی کلاس میشست تا صدای استاد رو بهتر بشنوه و سؤالهاش رو از بغلدستیش میپرسید، صدای کلاس رو ضبط میکرد و توی خونه به اون گوش میداد، از همکلاسیهاش خواهش میکرد تا جزوههای درسی رو براش ضبط کنند. او زیاد کتاب میخوند و حرفی برای گفتن در کلاس داشت. وقتی برای انجام پایاننامهش به کتابخانۀ ملی رفت، اونجا با کلی افراد نابینا و بینای موفق و حامی آشنا شد که برای انجام کارهاش میتونست از اونا کمک بگیره. کمکم با بچههای کوهنورد کتابخانۀ ملی و جاهای دیگه دوست شد. با اونا کوه رفت و ورزش کرد. اینجوری روحیه و حالش هم بهتر شد.
رزان الان پروانۀ سازمان نظام روانشناسی داره و به گروههای مختلف مشاوره میده، پنج ساله که در دورههای آموزش روانکاوی شرکت میکنه و میخواد روانکاو بشه. او مشاور و مدرس مؤسسۀ آرپی هست. دستی هم در پژوهش و فرهنگسازی برای تسهیل زندگی افراد نابینا و کمبینا داره. هنوزم مشکلات و محدودیتهای رزان تموم نشده. در مراحل و شرایط جدید، گاهبهگاه مجدد درگیر فرایند سوگ میشه، ولی همیشه شوقمندانه زندگیش رو پیش میبره.
زیبا
به چشمه که رسیدیم، رزان دکلمهای از خسرو شکیبایی برام گذاشت. نامهام رو با متن اون تموم میکنم.
***
زیبا! هوای حوصله ابری است. چشمی عاشق ببخشایم تا رود آفتاب بشوید دلتنگی مرا.
زیبا! هنوز عشق در حولوحوش چشم تو میچرخد. از من مگیر چشم. دست مرا بگیر و کوچههای محبت را با من بگرد. یادم بده چگونه بخوانم تا عشق در تمامی دلها معنا شود. یادم بده چگونه نگاهت کنم تا طرۀ بالایت در تندباد عشق نلرزد.
زیبا! آنقدر عاشقم که حرمت مجنون را احساس میکنم. آنقدر عاشقم که نیستان را یکجا هوای زمزمه دارم. آنقدر عاشقم که هر نفسم شعر است.
زیبا! چشم تو شعر چشم تو شاعر است. من دزد شعرهای چشم تو هستم.
زیبا! کنار حوصلهام بنشین. بنشین مرا به شط غزل بنشان. بنشان مرا به منظرۀ عشق. بنشان مرا به منظرۀ باران. بنشین مرا به منظرۀ رویش. من سبز میشوم.
زیبا! ستارههای کلامت را در لحظههای ساکت عشق من بیار. بر من ببار تا که برویم بهار وار. چشم از تو بود و عشق. بچرخانم، بر حول این مدار.
زیبا! تمام حرف دلم این است. من عشق را به نام تو آغاز کردهام. در هرکجای عشق که هستی، آغاز کن مرا.