یادش بهخیر! سالها پیش کسی ما را در تصمیمگیریها آدم حساب نمیکرد. طبیعتاً این موضوع اولش هیچ حسی در ما ایجاد نمیکرد و احساس میکردیم ما که اساساً چیزی نداریم که دیگران بخواهند ما را به حساب بیاورند و درستش هم همین است که ما را به هیچی نشمارند. کمکم که بزرگتر شدیم، فهمیدیم ما خیلی هم چیزمیز داریم و اگر هم چیزی نداریم، بهخاطر این است که دیگران همهچیزمان را بالا کشیدهاند، یک آب هم رویش! این شد که دیگر ساکت نماندیم و سعی کردیم از حقوق حقۀ خودمان دفاع کنیم و نگذاریم بدون ما برای ما تصمیم بگیرند، اما اکنون اتفاقهایی افتاده است که واقعاً ما باید یک خاک جدید بر سرمان بریزیم.
چندی پیش دعوت شدیم به یک برنامۀ زیبا در خصوص نابینایان. در این مراسم، صحبتهایی دربارۀ نابینایان کردند که ما تا آن زمان نشنیده بودیم. پیش خودمان میگفتیم لابد این صحبتها حاصل تحقیقات جدید دانشمندان است و ما نتوانستهایم خودمان را بهروزرسانی کنیم. هرچه به انتهای برنامه بیشتر نزدیک میشدیم، به میزان صحبتهای عجیبالخلقه اضافه میشد. در انتهای برنامه، بهعنوان حسن ختام نحوۀ راهنمایی کردن نابینایان را آموزش دادند که دیگر ما تاب نیاوردیم و قاتی کردیم. این آموزش بهقدری خطرناک بود که ما تصور کردیم اگر حرفی نزنیم، ممکن است جانمان را در همین برنامه به باد بدهیم. هر طوری بود مسئول برنامه را پیدا کردیم و ضمن خاراندن پاچههایش، با احتیاط دربارۀ اشتباهاتی که داشتند صحبت کردیم و پرسیدیم: شما این اطلاعات را از کجا به دست آوردید؟! مسئول برنامه باافتخار گفت: ما از یکی از دوستان روشندل بهعنوان مشاور استفاده کردیم. بسیار اطلاعات ارزندهای به ما دادند و واقعاً از اینکه چنین فرد مطلعی را مشاور قرار دادهایم، خیلی خوشحالیم. اتفاقاً جناب مشاور همینجا هستند. اجازه بدهید شما را به هم معرفی کنم!
بعد از آشنایی با مشاور، از ایشان پرسیدم: سرکار مشاور! تحصیلات شما در چه حوزهای است؟ فرمودند: من کامپیوتر خواندهام. گفتم: خیلی عالی است! اطلاعات مربوط به حوزۀ معلولیت و نابینایی را از کجا به دست آوردید و چطور به دوستان مشاوره دادید؟
فرمودند: من بیستسال است که نابینا هستم. منبع همۀ این اطلاعات خودم هستم. من یک دایرةالمعارفگویا هستم. نیازی به جستجو یا مطالعه یا دورۀ خاصی ندارم. ما که دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم، در افق محو شدیم.
یکبار هم در پیادهرویی که تازه بازسازی شده بود مشغول عصا زدن بودیم که متوجه شدیم موزاییکهای مسیر نابینایان را به طرز عجیب و غریبی کار گذاردهاند. موزاییکها به جای اینکه در امتداد هم باشند، در اشکال متفاوت کار گذاشته شده بودند و یک خط در میان هم از موزاییکهای دکمهای برای تزئین بیشتر استفاده کرده بودند. کمی جلوتر دیدیم کارگران هنوز مشغول کار هستند. از پیمانکار جویا شدیم که چرا موزاییکها را اینطوری چیدهاند. فرمودند: ما از یکی از دوستان همنوع خودتان مشورت گرفتهایم و به ما گفتهاند این شکلی نابینایان کمتر خسته میشوند. ما با شنیدن این صحبت، تلاش کردیم خودمان را در جوی آب غرق کنیم، اما متأسفانه موفق نبودیم.
خاطرۀ دیگری که از این مشاورههای مندرآوردی یادمان است، دربارۀ نوشتن بریل در ایستگاههای بیآرتی است. به یاد داریم که یکی از شهردارهای خدوم، خودش را کشته بود که ایستگاههای بیآرتی را برای نابینایان دسترسپذیر بکند. ایشان در اقدامی خلاقانه دستور فرموده بودند که نام ایستگاه را بهصورت بریل بر روی تابلوهایی درج کنند. وقتی ما برای بررسی به یکی از ایستگاهها رفتیم، هرچه کردیم نتوانستیم نوشتۀ بریل تابلو را بخوانیم. پیش خودمان گفتیم یا سواد ما نم کشیده یا این خط بریل! از متولیان امر پرسیدیم: چرا این خط بریل شبیه دریل است؟ فرمودند: یکی از روشندلان عزیز به ما مشاوره داده و گفته اگر خط بریل را با فاصله بیشتری چاپ کنیم، یعنی فاصلۀ بین نقاط را بیشتر کنیم، خواندنش برای روشنضمیران راحتتر میشود، درست مثل خط بینایی که برای سهولت، درشت مینویسند. ما با شنیدن این سخنان، تابلو بریل را با متعلقاتش در حلقمان فروبردیم تا شاید خفه شویم و از این عالم خلاص شویم، اما این اقدام ما نیز ناکام ماند.
آخرین دستهگل هم همین چند روز پیش بود. ما را دعوت کردند برویم یک نمایشگاه برای یا دربارۀ کوران. ما قبل از رفتن هیچی از این نمایشگاه و منظور برگزارکنندگان درنیافتیم، اما بعد آن نیز هم چیز خاصی عایدمان نشد. در یکیدو بخش از نمایشگاه، فضای تاریکی ایجاد کرده بودند که از نظر ما بسیار پرحاشیه میتوانست باشد؛ اولاً اینکه باید وقتی واردش میشدی، همهچیز را لمس میکردی تا متوجه بشوی چی به کجاست. وقتی میگویم همهچیز، یعنی همهچیز. دیگر خودتان تصور کنید چه اوضاعی بود. ما که خیلی جرئت نمیکردیم آدمها را لمس کنیم، اما اشیایی بودند که هر چقدر لمس میکردیم، کمتر میفهمیدیم. راستش تصور کردیم ما کوران را به سخره گرفتهاند. دوستان هنرمندی هم در کنار هر شیء ایستاده بودند که پاسخگوی سؤالهای ما باشند، اما هرقدر بیشتر دربارۀ آثار هنریشان سؤال میکردیم، بیشتر گیج میشدیم، مثلاً یک تکهچوب در میان شنی گذاشته بودند که ما هرچی لمس کردیم هیچی نفهمیدیم. پرسیدیم: معنای این چوب زیبا چیست؟! سازندۀ آن سؤال ما را با سؤال جواب داد که: برداشت شما چیست؟ ما هم هر چرندی که به ذهنمان میرسید گفتیم. دست آخر پرسیدیم: خب! جناب هنرمند، حالا منظور خود شما دقیقاً چه چیزی بود؟ فرمودند: هر چیزی که شما برداشت بکنید! ما هم از نفهمی و خنگی خودمان شرمنده شدیم و سر در گریبان خجلت فروبردیم.
جای دیگری گفتند تحلیل فیلم دارند؛ رفتیم و فیلم را با حضور فیلمساز دیدیم. از فیلم که چیزی عایدمان نشد، اما بدتر از آن تحلیلهای تخیلی بود که دربارۀ نابینایان ارائه میدادند. جالب اینجا بود که اجازه هم نمیدادند ما بهعنوان یک نابینا نظر بدهیم.
دست آخر هم ما را هدایت کردند به سوی یک گالری نقاشی که یک هنرمند به خط بریل کشیده بود. این دیگر خیلی نوبر بود. تنها چیزی که از این نقاشیها متوجه میشدیم این بود که نوشته نبود. یک چیزی در مایههای دستمالکاغذی رولی. اینکه ما از این هنرمندان و آثارشان هیچچیزی نمیفهمیدیم، قطعاً برآمده از خنگی ما بود، اما اینکه سایر دوستان کوردل هم دقیقاً همان دریافت ما را داشتند به نظرم برآمده از تقلید کورکورانه بود؛ وگرنه همۀ اینها معنادار و کارکردی است.
باری! همۀ این چرندیات را به هم بافتیم که بگوییم شما را به روح مقدس سرخپوستان، اگر از شما در خصوص کوران نظر خواستند، تصور نکنید چون شما کور هستید، پس علامۀ دهر کورانید و همۀ نیازها و راهکارها را میشناسید و میتوانید مشاور خوبی هم باشید. بدانید و آگاه باشید که هر کوری کوردان نیست! کورشناسی و کوردانی یک علم است که مانند سایر علوم، نیاز به مطالعه و دود چراغ خوردن دارد و با کشف و شهود حاصل نمیشود. اگر این علم را ندارید، همان به که ساکت بمانید و اجازه بدهید که خودشان بدون ما برای ما تصمیم بگیرند. احتمالاً اینطوری خطرات کمتری ما را تهدید میکند.
خاکسار کممقدار
موشکاف، کورشناس ارشد