نابینایی همانند دیگر انواع معلولیت، با محدودیتهایی همراه است که میتواند بر استقلال فرد تأثیرگذار باشد. به همین دلیل، مسئله استقلال همواره یکی از دغدغههای مهم افراد نابینا، خانوادههای آنان و متخصصان این حوزه به شمار میرود. این موضوع، همانند بسیاری از مسائلی که افراد نابینا با آن مواجهاند، دیدگاهها و چالشهای متفاوتی را به همراه داشته است. برای مثال، برخی افراد نابینا بر این باورند که استقلال توهمی بیش نیست و ما هرچه قدر که تلاش کنیم، باز وابستگی به دیگران اجتنابناپذیر است. آنان هرگونه تلاش برای دستیابی به استقلال را بیثمر و دشوار میدانند و وابستگی به دیگران را پذیرفتهاند. در مقابل، گروهی دیگر بر این باورند که باید تا حد امکان به زندگی افراد بینا نزدیک شد و مهارتهایی کسب کرد که ما را از کمک دیگران بینیاز کنند. این افراد تلاش میکنند نشان دهند که با وجود نابینایی، میتوانند مانند یک فرد بینا زندگی کنند. در این نوشتار، به بررسی دیدگاههای مختلف درباره استقلال افراد نابینا خواهیم پرداخت و تلاش میکنیم تا هر یک از این دیدگاهها را تحلیل کنیم.
استقلال: تلاشی برای از بین بردن وابستگی
ابتدا به بررسی دیدگاه افرادی میپردازیم که تلاش دارند کاملاً مستقل و بدون کمک دیگران زندگی کنند. این افراد میکوشند تا حد امکان مانند افراد بینا رفتار کنند و هر نشانهای از نابیناییشان را از بین ببرند یا کنترل کنند. برای مثال، هنگام غذا خوردن از پذیرفتن هرگونه کمکی خودداری میکنند و تلاش دارند تا مانند افراد بینا غذا بخورند. اگر این امکان برایشان فراهم نباشد، از خوردن غذاهایی که تفاوتشان را برجسته کند، پرهیز میکنند. این گروه از افراد به دنبال آناند که به اطرافیان خود، مانند خانواده، دوستان یا شریک زندگیشان، ثابت کنند که هیچ چیز کمتر از یک فرد بینا ندارند. آنان میخواهند نشان دهند که در انجام اموری مانند خرید، کارهای خانه، تعمیرات و غیره، به همان اندازه که یک فرد بینا مستقل است، خودکفایند. برای مثال، تلاش میکنند تمام رفت و آمدهای خود را تنها با استفاده از وسایل حمل و نقل عمومی، به ویژه مترو، اتوبوس و تاکسی انجام دهند. برخی از این افراد، کسانی را که در کسب استقلال با مشکل مواجهاند، مورد سرزنش و حتی تمسخر قرار میدهند. برای مثال به افراد نابینایی که از تاکسیهای اینترنتی استفاده میکنند، لقب «نابینا اسنپی» را اطلاق میکنند.
پذیرش وابستگی و اتکا به دیگران
حال به دیدگاه کسانی میپردازیم که وابستگی را پذیرفته و بر این باورند که در بسیاری از موارد، مستقل شدن برای افراد نابینا امکانپذیر نیست. این گروه معتقدند که به هر حال افراد نابینا برای انجام امور روزمره خود به کمک افراد بینا نیازمندند و بهتر است به جای ایجاد چالشهای غیرضروری و تحمیل زحمات بیمورد به خود، کارهایشان را به دیگران بسپارند. آنان بر این باورند که فرد نابینا در انجام بسیاری از کارها به زمان بیشتری نیاز دارد و ممکن است با خطراتی مواجه شوند. به عنوان مثال، آشپزی کردن برای یک فرد نابینا نه تنها زمانبرتر است، بلکه ممکن است خطراتی نیز به همراه داشته باشد. یا رفت و آمد با استفاده از وسایل حمل و نقل عمومی که اغلب فاقد استانداردهای دسترسیپذیری هستند، میتواند بسیار دشوار باشد. در حالی که استفاده از تاکسیهای اینترنتی که به نوعی اختصاصیترند یا کمک گرفتن از اعضای خانواده برای رفت و آمد، گزینههای بسیار راحتتری به شمار میروند. حتی حضور در محل کار از نظر برخی از افراد این گروه بهتر است با کمک خانواده انجام شود. این افراد نیز گاه تلاشهای گروه دیگر را، که از نظرشان غیر ضروری است، مورد تمسخر قرار میدهند.
برخی پیامدهای افراط در نگرشها
پرسش اصلی اینجاست که چرا هر یک از این دو گروه به شکلی افراطی بر استقلال یا عدم استقلال تأکید میکنند و به تعادل نمیرسند؟ آیا استقلال امری نسبی نیست که معنای آن بسته به شرایط فرد و موقعیتهای مختلف تغییر میکند؟ چه عواملی باعث میشود گروهی بر این باور باشند که باید در هر شرایطی مستقل باشند و حتی در مواقع ضروری نیز از کمک گرفتن امتناع بورزند؟ این در حالی است که نیاز به دیگری فقط به نابینایان محدود نمیشود و هر فردی ممکن است در شرایطی به یاری دیگران نیاز داشته باشد. انسان به عنوان موجودی اجتماعی، نیازمند ارتباط و همکاری با دیگران است. در مقابل، چه عواملی موجب میشود که گروهی دیگر، کسب مهارتهای روزمره را غیر ضروری بدانند، از ترک حاشیه امن خود خودداری کنند و ترجیح دهند مسئولیتهای زندگی خود را بر دوش دیگران بیندازند؟ چه طرز فکری باعث میشود افرادی که توانایی انجام بسیاری از کارهای روزمره خود را دارند، از مواجهه با چالشها پرهیز کنند، حتی اگر این انتخاب به پیامدهای اجتماعی ناخوشایندی برایشان منجر شود؟
ریشههای مشترک: تحلیلی بر نگرشهای مختلف
به نظر میرسد که هر دو دیدگاه ریشه در یک پیشفرض مشترک دارند: «من ناتوان هستم». این تصور از خود به عنوان فردی ناتوان میتواند به واکنشهای مختلفی منجر شود. برخی از افراد با این ناتوانی کنار میآیند و تسلیم آن میشوند. این افراد بر این باورند که ناتوانی غیر قابل تغییر است، بنابراین بهتر است آن را همان طور که هست بپذیرند. این گروه معمولاً از سوی جامعه، به ویژه از جانب دیگر افراد نابینا، فشار بیشتری را تجربه میکنند که ممکن است آنها را به تغییر این نگرش وا دارد. در مقابل، افرادی قرار دارند که علیرغم باور به ناتوانی خود، تلاش میکنند به شکلی افراطی آن را جبران کنند. این افراد که در اعماق ذهن خود به ناتوانیشان اذعان دارند، نمیخواهند این وضعیت را بپذیرند و به همین دلیل میکوشند به هر طریق ممکن نشان دهند که توانمند هستند و نابینایی تأثیر چندانی بر استقلال شخصی آنها نداشته است. این گروه، به دلیل تأیید و تحسینی که از سوی جامعه نابینایان به عنوان افرادی مستقل دریافت میکنند، کمتر احتمال دارد که به تغییر و تعدیل نگرش خود بیندیشند.
راهی برای برونرفت
سؤالی که در اینجا مطرح میشود این است که چگونه میتوان از این دوگانگی خارج شد؟ شاید راه حل این باشد که با آگاهی از محدودیتها و تواناییهای خود، دیدگاهی واقعبینانه نسبت به امکانات و محدودیتها به دست آوریم. اگر افراد به خوبی از محدودیتها و تواناییهای خود آگاه باشند و بدانند تا چه حد میتوانند بر این محدودیتها غلبه کنند و در عین حال از پیامدهای منفی نگرشهای خود نیز آگاه باشند، ممکن است بتوانیم به تعادل در دیدگاهها دست یابیم. افرادی که از یادگیری مهارتهای ضروری برای استقلال خودداری میکنند، ممکن است با کاهش روابط اجتماعی و حتی از دست دادن دوستانشان مواجه شوند. در مقابل، افرادی که به طور افراطی بر مستقل بودن پافشاری میکنند، ممکن است فشارها و آسیبهای جسمانی و روانی زیادی را برای اثبات تواناییهای خود به خودشان و دیگران تحمل کنند.
پرسشهایی برای تأمل
به نظر شما آیا چارچوبی که برای بررسی این موضوع ارائه شد، معتبر است؟ نظر شما درباره تحلیل یک ریشه مشترک برای هر دو دیدگاه چیست؟ آیا میتوان تحلیلهای دیگری برای این موضوع مطرح کرد؟ در بحث استقلال افراد نابینا، چه پرسشهای دیگری ممکن است به وجود آید؟