چرخه امید و تلاش

مسعود طاهریان: کوله‌گرد رها

0

 

ابوذر سمیعی

چند وقته ابوذر رو ندیدم و دلتنگش بودم. اولین جایی که امکان و فرصتی پیدا کردم، بهش زنگ زدم. از ته وجودم می‌خواستم بغلش کنم. شنیدن صداش دلم رو گرم کرد. کنارش به آدم خوش می‌گذره و اگه قرار باشه کار فرهنگی آموزشی‌ای برای افراد نابینا و کم‌بینا انجام داد میشه روش حساب کرد. همیشه برام مصداق بارز امید و تلاشه. زندگی جالبی هم داشته تا اینجا. مرضیه اعتمادی توی یکی از فصل‌های کتاب «پروانه‌ها گریه نمی‌کنند» خیلی با‌ حال، خرده روایت‌های خواندنی ابوذر رو از زندگی و معلولیت آورده.

بزرگ‌ترین چالش زندگی ابوذر سمیعی، پذیرش معلولیتش بوده. از بدو تولدش محدودیت‌هایی مثل انحراف چشم و آب‌مروارید داشته. با این حال تا 12ـ13 سالگی بدون هیچ مشکلی کتاب می‌خوند؛ دوچرخه‌سواری می‌کرد و همیشه جزء پنج نفر اول کلاسش بود. در دوره نوزادی، آب‌مروارید هر دو چشمش رو عمل کرد و سال به سال برای چکاپ پیش چشم پزشک می‌رفت. ولی کم‌کم مشکلاتی براش پیش اومد. اولین بار که فهمید گیری داره سر امتحان ورزش بود که باید در دو 100 متر می‌رفت و چوبی رو برمی‌داشت و می‌آورد. خوب می‌دوید ولی چوب رو پیدا نمی‌کرد. معلمش اون روز کلی بهش تیکه انداخت؛ همکلاسی‌هاش مسخره‌اش کردن و خودش هم فکر کرد دست و پا چلفتیه. ضعف بیناییش شدیدتر هم شد. تا جایی که وقتی هفته اول مهر کتاب‌های درسی دوم راهنمایی رو بهش دادن، نوشته‌هاش رو نتونست بخونه. فکر کرد کتاب‌های اون سال ریز شده. برگشت خونه کتاب‌های سال قبلش رو تو زیرزمین پیدا کرد ولی دید اون‌ها رو هم نمی‌تونه بخونه. اون موقع بود که دنیا رو سرش خراب شد.

روش نمی‌شد به خونواده‌اش چیزی بگه و نمی‌دونست چی کار باید بکنه. به هر حال مشکلش رو گفت و دوباره رفت دکتر. اولش معلوم نشد چه گیری داره و فقط شماره عینکش رو بیشتر کردن. با این حال مسائلش رفع نشد. یه سالی طول کشید با بررسی بیشتر پزشکان بفهمن چشه. در نهایت تشخیص دادن آب سیاه داره و بیماریش پیش رونده است که آخرم به نابینایی ختم شد.

این جوری بود که چالش‌های ندیدنش شروع شد. هر چند وقت مجبور بود از قروه پاشه بیاد بیمارستان فارابی تهران. پزشک‌ها درست براش توضیح نمی‌دادند چه مشکلی داره و قراره چه اتفاقی براش بیفته. به خاطر همین اوایلش فکر می‌کرد دکتر‌ها دارند درمانی روی چشمش پیاده می‌کنند که چند وقت دیگه مشکل بیناییش کامل حل میشه. مثل یه شی‌ء بی‌جان و بدون قدرت درک و فهم باهاش برخورد می‌کردند. هر وقت بیمارستان می‌رفت سرش می‌ریختند و درباره‌اش با اصطلاحات پزشکی و انگلیسی با هم صحبت می‌کردند. آخرم بدون هیچ توضیحی بهش می‌گفتند دوباره چند وقت دیگه برای چکاپ برگرده.

اون سال کتابی برای خوندن نداشت و توی ثلث اول 9 تا تجدید آورد. همکلاسی‌هاش بهش می‌گفتند طلا‌فروش؛ چون دائم مجبور بود عینک ته استکانیش رو مثل ذره‌بین جلوی چشمش جلو عقب کنه تا به زور یه چیزی ببینه. بعضی از معلم‌هاش فکر می‌کردن دروغ میگه و چون می‌خواد تنبلی کنه، ادای ندیدن در می‌یاره. بعضی از معلم‌های دیگه‌اش هم کلاً کنارش گذاشتن و نه درسی ازش می‌پرسیدن و نه تکلیفی ازش می‌خواستن. معلم‌های کمی هم فهمیده بودند راست میگه ولی اصلاً نمی‌دونستن چه طور باید بهش کمک کنند. هیچ کس نه در فامیل، نه در مدرسه و نه در اداره آموزش و پرورش نبود بدونه فرد کم‌بینا و نابینا چه طور می‌تونه درس بخونه و چه امکاناتی براش وجود داره. از طرف دیگه اعتبار و جایگاهش رو پیش هم‌بازی‌ها و بچه‌های محله از دست داده بود. نمی‌تونست مثل قبل سردسته باشه و وقتی خیلی هوا روشن یا تاریک بود، بازی‌ها رو با دعوا و سر و صدا به هم می‌زد تا معلوم نشه نمی‌بینه. همه این مسائل براش خیلی مبهم و پر فشار بود و نمی‌دونست برای زندگیش چی کار باید بکنه و چه آینده‌ای داره. عمیقاً احساس می‌کرد هیچ کاری از دستش بر‌نمیاد.

کم‌کم حواسش رو جمع اصطلاحات پزشکی کرد و از پزشک‌ها خواست که اون‌ها رو براش توضیح بدند و بگن وضعیت بیماریش چه طوره و باید انتظار چه چیز‌هایی رو داشته باشه و براشون چی کار کنه. فهمید برای معاینه لازم نیست حتماً بره تهران و می‌تونه تا وقتی فشار چشمش بحرانی نشده به بیمارستان‌های نزدیک خونه سر بزنه. خانواده به ویژه مادر به شدت حامی ابوذر بود. او رو در همه کار‌های خونه دخالت می‌دادند حتی اگه زحمت بیشتری به خاطر ندیدنش گردنش می‌افتاد. این جوری بود که احساس مفید بودن می‌کرد و کم‌کم آشپزی و ظرف شستن رو یاد گرفت که بعدها کلی به کارش اومد. توی مهمونی‌ها هم کار‌هایی مثل سفره پاک کردن یا نپتون کشیدن رو بهش می‌سپردن. اگه قرار بود جای تازه‌ای بره، برای اولین بار باهاش می‌رفتند تا اونجا رو خوب بشناسه.

از طریق یکی از آشنایان خانوادگیشون فهمید در همدان، مدرسه مخصوصی برای دانش‌آموزان نابینا و کم‌بینا هستش. با خانواده به شهر همدان مهاجرت کرد تا سال‌های اول دبیرستان رو اونجا بخونه. خط بریل یاد گرفت و با کتاب‌های بریل و صوتی درسی آشنا شد. با این حال اولش از درس خوندن در مدرسه استثنایی حسابی خجالت می‌کشید. کتاب‌های مخصوص و وسایل درسیش رو از دید همه قايم می‌کرد و تمام زورش رو می‌زد کسی نفهمه در مدارس نابینایان درس می‌خونه. ولی ذره ذره فهمید خودشه که می‌تونه روی شکل‌گیری نگرش بقیه اثر بذاره و اگه هرچه عادی‌تر رفتار کنه، برخورد اطرافیانش عادی‌تر میشه. پس دیگه وسایلش رو پنهان نمی‌کرد و حتی بچه‌های فامیلشون که میومدن خونه‌شون، بهشون خط بریل یاد می‌داد و اجازه می‌داد با ماشین پرکینزش بنویسند. وقتی فهمید از کجا می‌تونه کتاب‌ها و لوازم درسیش رو تهیه کنه و چه طور با وجود ندیدن تحصیل کنه و چه مراکز حمایتی‌ای برای افراد نابینا و کم‌بینا وجود داره، غربت رو گذاشتن و دوباره برگشتن شهرشون و سال سوم دبیرستان و پیش دانشگاهی رو در یکی از مدارس عادی قروه درس خوند. یاد گرفته بود چه طور شرایط بیناییش رو برای بقیه توضیح بده و ازشون کمک بگیره. جزوات و کتاب‌های درسی‌ای رو که صوتی نبود، با کمک بستگان نزدیکش و کتابخانه‌های مخصوص افراد نابینا و کم‌بینا ضبط می‌کرد. این جوری بود که دوباره جزو پنج نفر برتر کلاسشون شد.

ابوذر حواسش به مراقبت‌ها و پیگیری‌های پزشکیش بود، با این حال 18ـ 19 سالگی باقی‌مانده بیناییش کمتر و کمتر شد. ولی ندیدنش رو پذیرفته بود و اعتماد به نفس خوبی داشت. مجذوب سخنرانی‌های دکتر حسین الهی قمشه‌ای شده بود که از تلویزیون پخش می‌شد. مفاهیم دینی و عرفانی موجود در این صحبت‌ها، بهش کمک کرد تا شرایط جدیدش رو بهتر بپذیره. به خودش می‌گفت لابُد قرار بوده این جوری بشه و خیریت در همینه. با این حال مفهوم توکل باعث می‌شد چیزی رو رها نکنه و نهایت تلاشش رو برای درست کردن شرایط و مسائل به کار بگیره تا آنچه بهتره رو برای خودش بسازه. نتیجه رو هم رها و واگذار می‌کرد و به آینده خیلی امیدوار بود.

توی همین دوره بود که رفت سراغ ساز زدن. موسیقی آرومش می‌کرد و باعث می‌شد با آدم‌های مختلفی ارتباط بگیره و آسه آسه در برنامه‌ها و جشنواره‌های داخلی و خارجی شرکت کنه. قبول شدن در دانشگاه حالش رو بهتر کرد. می‌دونست دیگه چه طور باید کار‌هاش رو انجام بده و از بقیه کمک بگیره. برادر و دوستاش به او نرم‌افزار‌های صفحه‌خوان مثل نَریتور و جاز رو معرفی کردند که تونست با کمک کامپیوتر، راحت‌تر کار‌های شخصی و آموزشیش رو انجام بده. حسابی درس می‌خوند. دلش می‌خواست مثل دوستاش بره یه شهر دیگه. به خاطر همین فوق‌لیسانس تهران، دانشگاه شاهد قبول شد.

اول هیچ کس رغبت نداشت با ابوذر توی خوابگاه هم‌اتاق بشه. همه فکر می‌کردن باید کار‌هاش رو انجام بدن. ولی کمی که گذشت چون آشپزی بلد بود و اتاق رو مرتب نگه می‌داشت، بچه‌ها پذیرفتنش و رابطه خوبی باهاش گرفتند. از طرف دیگه خانواده خیلی نگران رفت و‌ آمد‌های ابوذر بود. خیلی اتفاقی توی یکی از گروه‌های نمایشی که قرار بود در سازمان بهزیستی برنامه‌ای اجرا کنه، با عصای سفید آشنا شد. این جوری خانواده کمتر اضطراب داشتند و برای خود ابوذر هم بهتر امکان زندگی و تردد مستقل در یه شهر دیگه فراهم شد.

آشنایی و همکاری با انجمن دفاع از حقوق معلولین قروه نقطه عطف دیگه زندگی ابوذر بود. دیدن افراد پر‌تلاشی که معلولیت دارن یا تلاش برای افرادی که می‌خوان معلولیتشون رو بپذیرن، کلی به پرورش شخصیت ابوذر کمک کرد. قبولی در مقطع دکترای دانشگاه خوارزمی و انجام پژوهش در زمینه ابعاد اجتماعی معلولیت دید تازه‌ای به ابوذر داد و بررسی پیشینه تحقیق‌های داخلی و خارجی در کنار مصاحبه با افراد مختلف معلول کلی براش کار‌آمد بود و احساس رنج و تنهاییش رو کمتر کرد.

دنبال کار و کسب در‌آمد بود. از ترم آخر فوق‌لیسانس تدریس در دانشگاه رو شروع کرد و سال 94 در سازمان بهزیستی استخدام شد و سال بعدش به تهران انتقالی گرفت. همه اینا حس توانمندی و مفید بودن به ابوذر می‌داد و باعث شد با معلولیتش کنار بیاد و زندگی کاملاً تنها و مستقلش رو در تهران قدم به قدم بسازه. جا داره این نوشته با آهنگ زندگی سیاوش قمیشی تموم بشه که ابوذر خیلی دوستش داره.

***

زندگی یعنی چکیدن همچو شمع از گرمی عشق

زندگی یعنی لطافت گم شدن در نرمی عشق

زندگی یعنی دویدن بی امان در وادی عشق

رفتن و آخر رسیدن بر در آبادی عشق

می‌توان هر لحظه هر جا عاشق و دلداده بودن

پر غرور چون آبشاران بودن اما ساده بودن

می‌شود اندوه شب را از نگاه صبح فهمید

یا به وقت ریزش اشک شادی بگذشته را دید

می‌توان در گریه‌ی ابر با خیال غنچه خوش بود

زایش آینده را در هر خزانی دید و آسود

می‌توان هر لحظه هر جا عاشق و دلداده بودن

پر غرور چون آبشاران بودن اما ساده بودن

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

حاصل عبارت را در کادر بنویسید. *-- بارگیری کد امنیتی --