سوم راهنمایی بودم. چهار سالی بود که در آموزشگاه نابینایان شهید محبی تهران درس میخواندم. با شروع سال تحصیلی پدر و مادرم مرا به تهران میرساندند و با تعطیلی مدارس سختی و مرارت این راه طولانی را به جان میخریدند تا مرا از مدرسه به روستا برگردانند. هر وقت که از آنها میخواستم که اجازه بدهند خودم تنهایی به تهران بروم و برگردم به هیچ عنوان نمیپذیرفتند. هرچه برایشان توضیح میدادم دانشآموزانی هستند که به تنهایی از شهرستان به تهران میآیند و برمیگردند، اجازه نمیدادند. میگفتند وقتی خودمان تو را به مدرسه برسانیم خیالمان راحتتر است.
حقیقتاً از اینکه آنها به خاطر من این همه سختی و زحمت را متحمل میشدند در مقابل عظمت روحشان دچار عذاب وجدان بودم. امتحانات خرداد فرا رسیده بود و کمکم منتظر تماسی از طرف خانواده بودم تا بگویم چه روزی دنبالم بیایند. دوست داشتم خودم تنهایی برگردم تا آنها این همه به زحمت نیفتند. بالاخره تماس گرفتند و من که آن سال بیست و پنجم خرداد تعطیل میشدم به دروغ به آنها گفتم ۳۱ خرداد آخرین امتحان من است و شما میتوانید صبح ۳۱ خرداد تهران باشید.
شبِ بیست و پنجم، ساک و وسایل سفرم را آماده کردم. اولین باری بود که میخواستم به تنهایی از تهران به روستا برگردم. استرس همراه با نگرانی آزار دهندهای مرا نسبت به تصمیمی که گرفته بودم دچار تردید میکرد. البته کار از کار گذشته بود و راهی بود که خودم انتخاب کرده بودم. روز بعد با تحویل برگههای آخرین امتحان به خوابگاه برگشتم. ساک و عصایم را برداشتم. جلوی مدرسه بعد از خرید مقداری سوغاتی و خوراکی با یک تاکسی دربستی خودم را به پایانهی مسافربری جنوب رساندم. کمکم خوشحالی جایگزین ترس و نگرانی شده بود. از یک طرف آهنگهای بندری به گوش میرسید و از طرف دیگر صدای رفت و آمد پرشور مردم و چرخ گاریها و ساکهایی که به زمین کشیده میشد و هر کدام به سمتی میرفتند. شنیدم کسی صدا میزد مشهد فوری! مشهد فوری! با خوشحالی عصازنان به سمت صدا رفتم. آن فرد مرا به تعاونی مربوطه برد.
بعد از تهیه بلیط با راهنمایی همان فرد سوار اتوبوس ایرانپیما شدم. اتوبوسی که قرار بود مرا به گمان خودم از دورترین جای جهان به مشهد ببرد. با راه افتادن اتوبوس پلکهایم سنگین شد. کنار پنجره بودم. آمیزهای از بوی پا و سیگار، هوای اتوبوس را آلوده کرده بود. برایم مهم نبود. آن قدر خوشحال بودم که این چیزها نمیتوانست اعتراض مرا برانگیزاند. در مسیر چند بار اتوبوس برای شام و نماز نگه داشت. من از ترس اینکه مبادا از اتوبوس جا بمانم اصلاً پیاده نشدم. شام را با ساندویچی که از ساندویچ فروشی کنار مدرسه خریده بودم سر کردم. حدود ۸ صبح بود که به مشهد رسیدم. از اتوبوس که پیاده شدم راننده تاکسیها سر من با یکدیگر کش مکش داشتند. یکی دستم را میکشید یکی ساکم را. خلاصه یکی از آنها برندهی این مزایدهی بزرگ شد و مرا به خیابان سرخس و گاراژ حاج محمد صداقت رساند. حدود ساعت ۱۲ بود که مینیبوس روستا به طرف معدن به راه افتاد. معدنیها با دیدن من که تنها آمده بودم تعجب کرده بودند. چه قدر شنیدن صدایشان برایم آرامش بخش بود. مینیبوس به هر روستا که میرسید بخشی از مسافرانش را پیاده میکرد. ۷ عصر بود که پا در روستا گذاشتم. احساس کسی را داشتم که قله دماوند را فتح کرده. با راهنمایی یکی از همسایهها به خانه رسیدم. به محض اینکه در حیاط باز شد فریاد شادی کل حیاط را پر کرد… عصر بود و بوی نم بعد از آبپاشی، حیاط را فرا گرفته بود و من مهمان سرزدهی چای عصرانه بودم …