به نظر میرسد کاملاً به قلّه رسیده باشیم. طبیعی است که در قلّه آب و برق و اکسیژن نباشد. خب نیست که نیست؛ در عوض هم آزادی داریم هم امنیت. تازه مشمول رأفت ارباب رعیتی هم شدهایم و واتساپ و گوگل بازی را برایمان آزاد کردهاند. واقعاً اگر این چیزها را نبینیم کور به تمام معنا هستیم.
گفتیم کور، یاد این ماجراهای اخیر افتادیم. چند روز پیش، هوس نان سنگک خشخاشی تازه و برشته کردیم. عصایمان را برداشتیم و رفتیم نانوایی سر کوچه تا یک نان تازه بگیریم و دلی از عزا در بیاوریم. در راه هر کی به ما رسید گفت آقای موشکاف نور به قبرت ببارد، روحت شاد، حیف تو که جوان مرگ شدی. ما که از چیزی سر در نیاوردیم. به نانوایی که رسیدیم، فرمودیم: یه نون سنگک خشخاشی برشته لطفاً.
نانوا که انگار از دیدن من خیلی ترسیده بود با لکنت زبان گفت: ببخشید، ما اجازه نداریم به شما نون بفروشیم.
فرمودیم: یعنی چه! چرا اجازه ندارید؟
گفت: فروش نان به اتباع و مردگان ممنوع است!
فرمودیم: خب این که انسانی نیست اما به هر حال ما ظاهراً تبعه همین کشور هستیم؛ یعنی حداقل تا دیروز که بودیم!
گفت: بله اما مرده که هستین!
فرمودیم: یعنی چه!
گفت: ظاهراً از دیروز تصویب کردهاند که دوستان عزیز کور روشندل، دیگر از این به بعد جزو مردگان حساب بیایند و برای اینکه یک نانخور کمتر شود، کلاً ایشان را مرده فرض کردهاند و لذا فروش نان به شما ممنوع است.
ما که از این حرفها سر در نمیآوردیم، بسیار ناراحت شدیم و پیش خودمان گفتیم باید برویم حق این نانوا را کف دستش بگذاریم. مستقیم روانه دادگاه شدیم و صاف رفتیم نزد قاضی و کل داستان را تعریف کردیم.
قاضی با آرامش تمام گفت: پسرم این نانوا که گفتی نانواییش کجاست؟
فرمودیم: سر کوچه ماست جناب قاضی. دستور بفرمایید همین الآن بیاورندش اینجا تا پاسخگوی این اهانتش باشد.
گفت: حتماً پیش این نانوای فهمیده باید بروم. کسی که آن قدر خوب صحبت ما را فهمیده، آدم باسوادی است و احتمالاً نانهای خوبی میپزد.
فرمودیم: ایشان من را آدم حساب نمیکند و به من اهانت میکند؛ از نظر شما این کار مشکلی ندارد؟
قاضی با متانت تمام گفت: پسرم، شما که هیچی نمیبینید، چه فرقی برایتان دارد که نان بخورید یا کلوخ. وقتی از نعمت داشتن سلطان بدن محروم شدهاید، واقعاً زنده و مردهتان تفاوتی ندارد. به همین دلیل تصویب شد شما عزیزان را که نور چشمان ما هستید و به روی تخم چشمانمان جا دارید، مرده حساب کنیم تا دیگر سختی زندگانی پست دنیوی را متحمل نشوید. از امروز، کارت ملی شما عزیزان که مایه برکت این مملکت هستید، باطل شده. این تصمیم برای راحتی حال و تسهیل در امورات خود شما عزیزان گرفته شده. این طوری دیگر شما مسئولیتی نخواهید داشت و نه هنگام مراجعه به بانک دچار مشکل میشوید و نه برای استخدامی یا دریافت کمک هزینه معیشتی.
ما این حد از سخنان فلسفی و قانع کننده را تاب نیاوردیم و با پای برهنه، سر بر بیابان نهادیم. در راه پیش خودمان گفتیم حالا یک سری هم به سازمان فخیمه بزنیم شاید آنها بتوانند این درد را چاره کنند. از همین رو سر خر را از بیابان، به سمت خیابان کج کردیم و راهی سازمان فخیمه خودمان شدیم تا بتوانیم از آنجا اقدامی بکنیم. مستقیم رفتیم پیش رئیس و گفتیم، آقای رئیس، چه نشستهاید که دوستان شما در قوه نابینایان را مرده فرض فرمودهاند و تصویب کردهاند کارت ملی ما باطل شود تا دیگر مسئولیتی نداشته باشیم؟
گفت: بله آقای موشکاف عزیز. تسلیت عرض میکنم خدمت شما.
فرمودیم: خب شما در این خصوص چه اقدامی کردید؟
گفتند به خدا که ما بیکار ننشستیم، از صبح مشغول تهیه یک نامه هستیم که مراتب تشکرمان را به دوستان محترم قوه ابلاغ بفرماییم. همچنین بخش نابینایان سازمان را هم به سازمان بهشت زهرا واگذار کردهایم تا رسیدگیهای بهتری به دوستان تازه درگذشته ارائه کنند.
این را که شنیدیم، برای هزارمین بار به خودمان لعنت فرستادیم که چرا آخر ما به این سازمان فخیمه اصلاً مراجعه میکنیم. اصلاً راستش را بخواهید ما از اولش این سازمان فخیمه را یک سازمان ناکارآمد میدانستیم، حالا که دیگر آخرش است چه انتظاری داریم.
پیش خودمان گفتیم این دوستان نادان که رفتنی هستند، برویم سراغ آیندگان. باید سراغ جوانان و فرهیختگان دانشگاهی برویم که آنها را آگاه کنیم تا آینده بهتری برایمان بسازند. از ما که گذشت، حداقل کاری بکنیم فرزندانمان بدبختیهایی را که ما متحمل شدیم، به جان نخرند.
با این هدف، یادداشتی شکوائیه طور نوشتیم تا برای دوستان فرهیخته بفرستیم تا آنها را نسبت به چنین اهانات آشکاری آگاه کنیم و از آنها بخواهیم در لالوی برنامههایشان برای فردای بهتر، حواسشان به کوران هم باشد و یک وقت از این چرندیات به هم نبافند.
یادداشت را که نوشتیم، خواستیم در آن فضای ملعون گرفتار فیلتر برای دوستان فرهیخته بفرستیم که دیدیم در صفحه اول اینترنت نوشتهاند: ایرانیان کور نیستند، اتفاقاً هم فهمیده هستند، هم عاقل هستند، هم با شعور هستند و هم مثل بچه آدم هستند. تازه ایران را هم دوست دارند. خب کور نیستند که، آدم هستند.
به اینجا که رسید پیش خودمان گفتیم، دیگر کاری از دست کسی بر نمیآید. وقتی از نانوا تا سخنگو و استاد دانشگاه، کوران را آدم حساب نمیکنند، چه انتظاری برای آینده میتوان داشت. به نظر میرسد باید فاتحه این وضعیت را خواند و منتظر سیل نشست.
خاکسار کم مقدار
شادروان موشکاف