به قلم شما

بهروز نبی زاده (مهاجر)

0

 

 

پر شده خواب من از خاطره رؤیایت

شده دل مست تو و دیده، شده شیدایت

 

ساغرم چشم خمارت، مِیِ من لعلِ لبت

شده ام مست تماشای خوشِ سیمایَت

 

عید قربان شده، قربان تو این جان من است

خوش بُوَد جای سرم، گر بِنَهَم در پایت

 

رودِ اشکم شده جاری به رُخَم از دیده

در فراق تو و هجران رخ زیبایت

 

پس از این، می شوم آدم به خودم می بالم

گر بگویی که شدم تا به ابد حوایت

 

با مهاجر بنشین تا نشود دیوانه

هرگز از خاطر من می نرود سودایت

 

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

حاصل عبارت را در کادر بنویسید. *-- بارگیری کد امنیتی --