سفر من به قطب جنوب [۱]
ارین دیلی از اعضای فعال فدراسیون ملی نابینایان کلرادو و دبیر شعبه دنور است. او در ایالت ماساچوست و در خانوادهای بزرگ شد که پدر نابینایش، بهتنهایی سرپرستی او را بر عهده داشت. آشنایی ارین با فدراسیون ملی نابینایان به پنجسالگیاش برمیگردد. در حال حاضر، به طور تماموقت در صنعت بیمه فعالیت میکند و همزمان، در مقطع کارشناسیارشد در رشته فناوریهای کمکی تحصیل میکند. سفر و آشنایی با فرهنگهای مختلف، امتحان کردن غذاهای تازه، و تجربه کردن چالشها و شادیهای سفر در مقام یک فرد نابینا، از مهمترین علایق اوست. در این روایت جذاب که در ادامه میخوانید، او ما را با خود همراه میکند در سفری هیجانانگیز به قارهای سرد، دور افتاده و افسانهای به نام قطب جنوب؛
این گزارش برای انتشار در نشریه نسل مانا آماده شده است.
تازه وقتی با لباس شنایم آماده پریدن از لبه کشتیای شدم که میان صخرهها و کوههای یخی در حرکت بود، حس کردم که این سفر به قطب جنوب هیچ شباهتی به سفرهای قبلیام ندارد. یکی از اعضای خدمه از پشت آمد تا کمربند ایمنی را دور کمرم ببندد، تا اگر مشکلی پیش آمد بتوانند مرا به داخل بکشند. بعد، مرا تا لبه کشتی راهنمایی کردند. عضو دیگری از خدمه جای نردبان را نشانم داد و البته گفت از کدام زاویه بایستم تا عکس بهتری بگیرند. برای ژستی حماسی برنامهریزی کرده بودم، اما همان لحظهای که به اقیانوس جنوبی پریدم، همه آن برنامه از ذهنم پرید.
همیشه برای من، هیچ احساسی شبیه لحظهای نیست که در آستانه سفری باشی که مدتها رؤیایش را داشتهای، برایش پول پسانداز کردهای و حالا بالاخره وقت تحققش رسیده است. اما برای من که نابینا هستم، همیشه لایهای از نگرانی هم با آن همراه است: آیا این سفر برایم قابل دسترس خواهد بود؟ آیا با هزینههای اضافه روبهرو خواهم شد؟ ممکن است اجازه ورود به یک مکان گردشگری را نداشته باشم؟ یا حتی از حضور در یک تور یا برنامه تفریحی محروم شوم؟
مثل همه آدمها، من هم برای رهایی از دنیای واقعی به تعطیلات میروم. – گاهی برای استراحت و گاهی برای ماجراجویی – اما همیشه بهعنوان یک زن نابینا سفر میکنم و حتی در دورترین نقطه جهان هم سفر کردن درحالیکه نابینا باشی، چالشهای خاص خودش را دارد.
حدود سه سال پیش از آنکه خودم را در قاره هفتم پیدا کنم، دوستم – که وبلاگنویس سفر و یوتیوبر است – شروع کرد به مطرح کردن ایده این سفر. فصل سفر به قطب جنوب تنها چند ماه محدود است، به دلایل مختلف؛ اول از همه، باید تابستان نیمکره جنوبی باشد و بعد هم بهتر است سفر در اوج فصل حیاتوحش انجام شود. با اینکه هر سال این بازه کمی طولانیتر میشود، اما ماههای ژانویه و فوریه بیتردید بهترین زمان هستند؛ بهویژه اگر مثل من مشتاق دوستی با یک پنگوئن باشید!
دوستم گزینههای مختلف را بررسی کرد و نهایتاً حدود نوزده ماه پیش از تاریخ سفر، پیشپرداخت را واریز کردیم. هنوز برایم واقعی به نظر نمیرسید و فقط از این بابت خوشحال بودم که قرار است این تجربه را با چند نفر از دوستانم انجام بدهم؛ چون همیشه، بودن با دوستان میزان استرسم را در سفر پایین میآورد. برای گروهمان پیراهنی طراحی کردیم، مدام درباره نهنگها، فُکها و پنگوئنهایی که قرار بود ببینیم حرف میزدیم، و با رسیدن هر مرحله جدیدی از آمادگی سفر، پیگیر حال هم میشدیم.
چند ماه مانده به سفر، تازه واقعیت به سرم زد: آیا با بودن یک فرد نابینا در کشتی مشکلی خواهند داشت؟ آیا اصلاً اجازه میدهند از کشتی پیاده شوم و پا به خاک قطب جنوب بگذارم؟
میدانستم که پیش از من هم افراد نابینای دیگری این سفر را انجام دادهاند، اما این هم حقیقت داشت که قبلاً هم با نوعی تبعیض روبهرو شده بودم. مثلاً وقتی برای یک تور وارد چین شدم، به من گفته شد که باید برای تمام طول سفر در هر شهر یک راهنمای بینا استخدام کنم، وگرنه از تور و کشور اخراج میشوم؛ در ترکیه، یکی از راهنماهای شهریمان به گروه گفت که قرار نیست از یک مکان دیدنی بازدید کنیم، اما وقتی من از ون پیاده شدم و به اتاقم رفتم، بقیه را بیسر و صدا به آنجا بردند. وقتی بعداً پرسیدم، یکی از اعضای گروه گفت: «مسیرش خیلی سخت بود، ازش خوشت نمیاومد.»
برای پرهیز از چنین تجربههایی، معمولاً پیشاپیش به شرکتهای برگزارکننده تور اطلاع میدهم که نابینا هستم. اغلب صراحتاً میگویند که امکان همراهی با من را ندارند. بهانهها متنوعاند: مثلاً آن محلها مناسب ویلچر نیستند، یا وقت ندارند برای یک نفر تور اختصاصی برگزار کنند، یا این یکی که خیلی موردعلاقه من است: حاضر نیستند چمدانهای مرا حمل کنند!
بنابراین، وقتی فرمهای پزشکیام را برای بررسی به شرکت فرستادم و جواب برگشت که: «نابینایان اجازه حضور ندارند چون کشتی برای افراد نابینا طراحی نشده»، اصلاً تعجب نکردم. از آنها پرسیدم کشتیای که برای افراد نابینا طراحی شده، دقیقاً چه شکلی است؟ البته هیچوقت جوابی نگرفتم، اما فکر میکنم طراحی چنین کشتیای پروژه جالبی باشد!
به دوستی که سفر را رزرو کرده بود پیام دادم، و او هم ایمیلهایی را برایم فرستاد که نشان میداد پیشاپیش در این مورد پرسوجو کرده تا دقیقاً از چنین مشکلی جلوگیری کند. اما شرکت بر موضع خودش پافشاری کرد و من تصمیم خودم را گرفتم: فرم را اصلاح کردم و نوشتم که کاملاً نابینا نیستم، فقط مشکل بینایی دارم.
بعضیها از من پرسیدند که اگر وقتی برسم و آنها عصای سفیدم را ببینند و متوجه نابیناییام شوند، چه کار خواهم کرد؟ راستش برنامه خاصی نداشتم. فقط به خودم میگفتم: «وقتی سوار کشتی بشوم، دیگر نمیتوانند به زور پایینم بیاورند!»
خیلیها از شنیدن این تبعیضها شوکه میشوند، اما واقعیت این است که این اتفاقها کموبیش رایجاند، چون بیشتر کشورها قوانینی شبیه قانون حمایت از حقوق افراد دارای معلولیت (ADA) ندارند. مثل همان بار در چین که تهدیدم کردند مگر آنکه پول بیشتری بپردازم. در بسیاری جاها هیچ راهِ قانونی برای اعتراض و احقاق حق وجود ندارد.
زمان پرواز به پونتا آرناس در شیلی فرا رسید، و من سرشار از اضطراب بودم؛ از اینکه ممکن است اجازه سفر را به من ندهند. اولین مرحله، جلسه آشنایی اولیه بود که شامل اندازهگیری چکمههایمان، پاکسازی لباسهای بیرونی از هرگونه ماده زیستی، و یادگیری درباره تمام چیزهایی بود که قرار بود در قطب جنوب تجربه کنیم. یکی از اعضای تیم از من خواست نشان بدهم که میتوانم با ایمنی کامل از زودیاک – قایق بادی موتورداری که برای پیادهشدن در خشکی از آن استفاده میکردیم – سوار و پیاده شوم. این کار نسبتاً ساده بود، و همین مرحله، تنها باری بود که از من خواستند کاری را اثبات کنم. از اینکه به نظر نمیرسید نابیناییام برایشان مشکلی ایجاد کرده باشد، واقعاً خوشحال شدم. من رسمـاً عازم قطب جنوب بودم!
کاش میتوانستم بگویم در تمام مدت سفر کاملاً آرام و مسلط بودم، اما حقیقت این است که اگر خواب کافی نداشته باشم، بهتر است هیچکس تا شعاع دو متریام نزدیک نشود!
تور ما با دیگر تورها تفاوت داشت؛ ما قرار نبود از مسیر بدنام «دریای دریک» با کشتی عبور کنیم، بلکه قرار بود تا جزیره کینگ جورج پرواز کنیم و آنجا به کشتی ملحق شویم. پرواز به قطب جنوب کاملاً وابسته به شرایط آبوهوایی و دید کافی است، پس هیچ پرواز ازپیشتعیینشدهای وجود ندارد. ساعت ۹ شب به ما اطلاع دادند که باید ساعت ۳ صبح بیدار شویم، چون تازه مجوز پرواز صادر شده بود. سریع به هتل برگشتیم تا وسایلمان را جمع کنیم و آماده شویم. سعی کردم کمی در فرودگاه یا در طول پرواز کوتاه بخوابم، اما هیچکدام مؤثر نبود. وقتی داشتم سوار اولین زودیاک برای رفتن به کشتی میشدم، کاملاً دستپاچه و پریشان بودم.
اوضاع وقتی بدتر شد که متوجه شدیم مراحل ایزولهسازی زیستی باید روزی چهار بار – هر بار که از کشتی خارج میشویم و برمیگردیم – انجام شود. این مراحل شامل استفاده از دستگاه تمیزکننده چکمه، ایستادن در جعبهای پر از مایع ضدعفونیکننده کفآلود، و تعویض لباسهای بیرونی با لباسها و کفشهای مخصوص داخل کشتی بود.
بعد نوبت آشنایی با فضای داخلی کشتی شد. همه هیجانزده بودند و با شوق اینطرف و آن طرف میرفتند تا سالنها و اتاقهای مختلف را ببینند، اما من هیچوقت در زندگیام اینقدر احساس تنهایی نکرده بودم. برای اولینبار، فکر کردم شاید همه آنهایی که میگفتند حضور من در این سفر دیوانگی است، حق داشتند. من نباید اینجا میبودم. در تمرین تخلیه اضطراری شرکت کردم و دچار حمله اضطرابی شدم. هیچکس دستورالعملی نمیداد؛ فقط ناگهان دستی از ناکجاآباد پیدا میشد و مرا به سمتی هل میداد یا میچرخاند. همه چیز زیادی سنگین بود و داشتم با تمام وجود جلوی اشکهایم را میگرفتم.
گاهی ما که عضو فدراسیون (National Federation of the Blind) هستیم، در شرایطی قرار میگیریم که واکنشی متفاوت با آنچه انتظارش را داریم از خودمان نشان میدهیم، و این یکی از همان لحظاتی است که نگاهکردن به گذشتهاش برایم آسان نیست.
ایکاش در آن لحظه صدایم را بلند کرده بودم، اما در عوض به اتاقم برگشتم و اپلیکیشن BARD را باز کردم. بررسی کردم ببینم چند کتاب دارم، و تصمیم گرفتم که برای چند روز کافی هستند. برنامهام این بود که فقط برای وعدههای غذایی از اتاق بیرون بیایم و باقی زمان را مخفی بمانم.
دوستم – کسی که برنامهریزی این سفر را انجام داده بود – متوجه شد که حالم مثل همیشه نیست. ناگهان اعلام کرد که قرار است مرا در کشتی راه ببرد و همهجا را نشانم بدهد. راستش در ذهنم چیزهای نهچندان خوشایندی دربارهاش گفتم، اما هر کس مرا بشناسد میداند که کلهشقیام گاهی از عقلم بیشتر است!
او سالن غذاخوری، دستگاه اسپرسو، بار، و اتاق «مادروم» را که مراحل ضدعفونی را در آن طی میکردیم به من نشان داد. کمکم کرد راههایی لمسی پیدا کنم تا بتوانم اتاقم را تشخیص دهم، و از من خواست یک بار مسیر بخشهای مختلف کشتی را بهتنهایی طی کنم تا مطمئن شوم راه را بلدم.
من واقعاً بهخاطرِ داشتن چنین دوستانی که با دل و جان درکم میکنند خودم را خوشبخت میدانم. قدردانم که وقتی خودم از خودم ناامید شده بودم، او از من دست نکشید.
ادامه دارد…
نویسنده: ارین دیلی
گردآوری از وبسایت nfb.org
مترجم سارا شاهپورجانی