همسفر با کولهگرد رها ، نامه نهم: سیلی سرد زمستان
مسعود طاهریان، کولهگرد رها
هفته آخر خرداد بود و هی کِیکِی میکردم کاری پیدا بشه تا بعد تعطیل شدن مرکز مشاورهمون، برم سرکار. بیش از یه ماه بود دنبال کار میگشتم و هرچی از خرداد میگذشت، نگرانتر میشدم. هدفم این بود که توی تابستون بیکار نمونم، درآمد داشته باشم، و مهمتر از همه، حس مفید بودن رو تجربه کنم. چند هفتهای دلم خوش بود که شاید بتونم برگردم به همون جایی که قبلاً کار میکردم، اما با اینکه کلی پیگیرش بودم، هیچ خبری نشد. بعد از اون، یکی از دوستام گفت کاری هست که با علایق و تواناییهام هماهنگه. قول داد منو معرفی کنه. میخواستم دوباره روزای آخر خرداد باهاش تماس بگیرم که…
ساعت حدود سه، سهونیم صبح جمعه، بیستوسوم خرداد، با زنگ تلفن یکی از دوستام از خواب پریدم. گفت: «مسعود، اسرائیل به ایران حمله کرده؛ پا شو کوله نجات ببند.» هنوز نصف مغزم خواب بود. فقط گفتم: «آهان.» پرسید: «اونجا صدایی نمیشنوی؟» گفتم: «نه.» ولی همون موقع از دوردست صدای تیراندازی و انفجار اومد. گفتم: «الان داره یه چیزایی میاد.» دید که هوشیار نیستم، خداحافظی کرد و رفت دنبال بدبختی خودش. منم دوباره خوابیدم. حدود ساعت پنجونیم صبح بیدار شدم. سری به واتساپ زدم، دیدم واقعاً اتفاقی افتاده. توی گروه دوستان، همه از حال هم میپرسیدن. از دوستی که خبر شروع جنگ رو دادهبود، جداگونه پیام داشتم. آخرین پیامش برای ساعت پنج بود. بهش زنگ زدم، ولی معلوم شد تازه با قرص تونسته بخوابه و از تماس من حسابی شاکی شد. گفتوگو بینمون نیمهکاره موند. وسط حرفامون، دوباره صدای انفجار و پدافند از دو طرف خط شنیدیم. قرار شد فردا همدیگه رو ببینیم.
صبح جمعه، هنوز شهر نمیدونست چی سرش اومده. اینترنت درست کار نمیکرد. نمیتونستم خبرگزاریها رو چک کنم. راه افتادم برم پیش دوستم. مغازهها خلوت، خیابونها ساکت، و فضای مترو سنگین بود. جویدهجویده بعضیها درباره جنگ حرف میزدن. سعی میکردم خودم رو قانع کنم که چیزی نیست، چندتا بُمب و موشک بین دو طرف و تمام؛ پیش دوستم که رسیدم، اینترنتش برقرار بود و هرچی میخوند به منم میگفت. خبر کشته شدن فرماندههای نظامی ایران و بُمبارون فرودگاه تبریز رو که شنیدم، فهمیدم جنگ واقعا جدیه. پدر و مادرش مرتب بهش پیام میدادن که بره پیششون. اضطراب هر دومون چسبیده بود به سقف. ما تقریبا وسط شهر و نزدیک به وزارت کشور و مرکز تحقیقات اتمی امیرآباد بودیم. قبل از اینکه از دوستم جدا بشم، چندین بار صدای شلیک سنگین ضدهوایی اومد. توی برگشت خونه مدام میترسیدم خیابونی رو که توشم، اسرائیل بزنه. میخواستم خودم رو سریع به یه جای امن برسونم. نگاه میکردم واکنش آدما چیه. تردد ماشین و موتورها توی خیابون زیاد بود ولی تکوتوک پیادههایی که بودن، عادی، کار خودشون رو انجام میدادن. خرید میکردن و خوراکیهاشون رو میخوردن. از یه مسئول مترو شنیدم دستور آمادهباش اومده و مرخصیهاشون لغو شده. تا برسم خونه دوبار به دوستم زنگ زدم تا نگرانم نباشه.
شنبه عید غدیر بود و بدون اینترنت بینالملل توی خونه موندم. دائم اخبار تلویزیون ایران از پسزمینه خونه شنیده میشد. با این حال یکشنبه، تازه چهره واقعی جنگ رو حس کردم. رئیسم یادش رفت همونجور که به بقیه گفت، به منم خبر بده مرکزمون تعطیله. صبح زود رفتم سر کار و با درهای بسته مواجه شدم. گوشیش خاموش بود. فقط شماره یه همکار دیگه رو از بخش اداری داشتم. گرفتمش. بهم گفت قبل از جنگ رفته شهرشون. بُمبارون که شروع شده، همونجا مونده و خبری از تهران نداره. شماره مسئول پذیرشمون رو داد. زنگ که زدم گفت رئیسمون رفته روستاش و مرکز هم مثل بقیه جاهای دولتی تعطیله. تأسف خورد چرا تو اون شرایط پاشدم رفتم اونجا.
با خودم گفتم حالا که اومدم، یه سری هم به اداره بزنم. فضای اداره تاریک و خالی بود. انگار وارد یکی از فیلمای آخرالزمانی شده بودم. کل اداره رو گشتم. توی دبیرخونه فقط یکی از همکارای خانمم رو دیدم که گفت قراره تا آخر هفته خانمها دورکار بشن و اداره با حداقل نیرو فعالیت کنه. بعدش به اتاق یه همکارم رفتم که کارشناس مسئوله. گفت فقط شورای معاونین اومدن تا اگه تصمیمی لازمه، بگیرن. دیگه تا وقتی از اداره خارج شدم، آشنایی ندیدم.
توی مترو تصمیم گرفتم برم انقلاب و دانشگاه تهران. از تئاتر شهر تا میدون انقلاب پیاده رفتم. خیابون پر از ماشین بود، ولی پیادهروها خلوت بود. بعضی سنگفرشها کنده شده بود. با خودم کلنجار میرفتم که اینا کار شهرداریه یا اثر ترکش؟ دانشگاه هم سوتوکور بود. میخواستم کتاب از کتابخونه بگیرم. ولی نگهبان دانشگاه گفت کسی نیومده.
وقتی رسیدم خونه، فکر کردم فقط رفتن به نشست روانکاوی هفتگی حالم رو خوب میکنه. زنگ زدم به روانکاوم. گفت اینترنت نداره اطلاعرسانی کنه و نمیتونه به بچهها زنگ بزنه. این کار اونا رو توی رودربایستی میندازه. ولی اگه بتونم به بچهها خبر بدم، نشست برگزار میشه. شروع کردم به تماس گرفتن. فهمیدم خیلیا از تهران رفتن یا در حال رفتنن. فقط یه نفر گفت میاد. قرار شد همدیگه رو ببینیم و با هم بریم.
قبل رسیدنم، بلوار کشاورز رو که به خونه دوستم نزدیکه، زدن. چمدونش رو بسته بود و داشت مشورت میگرفت بره یا بمونه. آخر گفت نمیاد و میره شهرشون پیش خانوادهاش. خداحافظیمون شبیه کتابهای جنگی بود. حس میکردم توی قصهای گیر کردم که آخرش معلوم نیست کی دوباره کیو میبینه.
مسخ شده بودم. من جایی به جز نشست روانکاوی نداشتم برم. وقتی دیدم کاری از دستم برای دوستم برنمییاد ازش جدا شدم و مثل مردههای برخاسته از گور، راه افتادم. مشمای دو تا کاهویی که دوستم نگران بود توی یخچالش بِگَندن و ازم خواهش کرد سر راهم بندازم آشغالی و سه تا شیری که داد توی نشست روانکاوی با هم بخوریم، به دستم چسبید. میترسیدم پیاده برم. کنار خیابون راه میرفتم تا سوار چیزی بشم. خوشحال شدم یه موتوری منو رسوند بیآرتی. ایستگاه خالی بود. نمیدونم زمان نمیگذشت یا اتوبوس دیر اومد. توی راه سه تا از دوستام بهم زنگ زدن و گفتن توی میدون تجریش بُمب گذاشتن و پدافند صدا و سیما فعال شده. ازم خواستن برگردم و نَرَم نشست که به اونجاها نزدیکه.
ولی کار دیگهای نبود بخوام انجام بدم. پس با وجود ترافیک ولیعصر، خودم رو رسوندم به نشست. روانکاوم در رو که باز کرد، از شیر و کاهو تعجب کرد. توضیح دادم از کجا اومدن و قرار بوده چه اتفاقی براشون بیفته. ازم گرفتشون و گذاشت توی یخچال. هیچ کسی به جز من نیومده بود. پرسید با کیا هماهنگ کردم. جواب دادم همه. حالا قرار بود یه سریا حضوری بیان که تصمیمشون عوض شد و یه سریا آنلاین میپیوندن. نشست رو سر وقت شروع کردیم و فقط دو نفر دیگه بهمون اینترنتی اضافه شدن. گفتگوی جالبی بود. هرکسی از منظر خودش به جنگ نگاه میکرد. دو تا چیز از اون نشست به کارم اومد. هرچی توی اضطرابم بمونم، حالم بدتر میشه. باید چرخ رو بچرخونم و یه کاری که نمود بیرونی داشته باشه انجام بدم. نکته دیگه این بود که در هر شرایطی و با هر امکاناتی میتونم معنایی خلق کنم. این معنا هم کاریه که به درد دیگری میخوره و پاسخیه به موقعیت بیرونی.
جنگ دوازده روز ادامه داشت. اولش دائم درگیر وصل شدن به اینترنت و چک کردن اخبار بودم. ولی گفتم اینجوری نمیشه. یاد کرونا افتادم و دلم خواست کاری انجام بدم برای کسایی که مثل خودم مضطربن. به دوستام سپردم اگه کاری هست که ازم برمیاد، بگن. یه گروهی پیدا شد که داشت برای بچهها محتوا و بازی تولید میکرد. نمیدونستم چه کاری از دستم براشون برمییاد. توی همین حس و حال، یکی از دوستام بهم زنگ زد تا حالم رو بپرسه. گفت چیکار میکنم؟ از اضطرابم گفتم و اینکه سردرگمم چه کاری میتونم برای آدما انجام بدم. خندید. گفت سه چهار ماه فکر میکنم و جنگ تموم میشه بدون اینکه کاری بکنم. دردم گرفت. پرسیدم تو چی کار میکنی؟ گفت شغل که معلّق شده، حالش بهتره و آروم گرفته. عزیزانش جاهای امنی هستن و چیزی نداره نگران از دست دادنش باشه. پیش از جنگ به خاطر دلبستگیش به سفر، خونهش رو تحویل داده و الآن توی هاستل زندگی میکنه. کل زندگیش خلاصه میشه به وسایلی که روی موتورشه و الآن رفته بیرون شهر، خونه یکی از دوستاش و داره کم کم کتابهایی که قبلا گرفته میخونه. لابهلاش هم به دوستاش سر میزنه و تلفنی حالشون رو میپرسه.
این گفتگو باعث شد از جا بلند شم. یه سری پادکست نمایشی تولید کردم. توش قصه اتفاقهایی رو گفتم که ممکنه برای بچهها بیفته. دلم میخواست بچهها بفهمن تنها نیستن و جایی هست که بتونن از احساساتشون حرف بزنن. همین که شروع کردم، حالم بهتر شد و تونستم راحتتر کتاب بخونم. به هلال احمر سر زدم تا ببینم میتونم به مشاورای ۴۰۳۰ ملحق شم. ولی گفتن بعد جنگ نیروی تازه میگیرن تا بشه درست بررسیش کنن و آموزشش بدن. پیگیریهای خوبی هم برای شروع رواندرمانی تحلیلی انجام دادم. با چند نفر درباره ارجاع مراجع صحبت کردم و روانکاوم هم پذیرفت توی این مسیر بهم کمک کنه.
الآن که دارم این نامه رو مینویسم، توی هولوولای توقف حملات دو طرف جنگیم. شاید دوباره درگیریها شروع بشه. هیچ کس نمیدونه. ولی این جنگ یه شوک بهم وارد کرد تا به قول یکی از دوستام، دوباره کارتهای توی دستم رو مرتب کنم. دیدم واقعاً میخوام برای آدمها کاری بکنم. وقتشه چیزهایی که یاد گرفتم، به کار ببندم. نزدیکی مرگ و ویرانی بهم یادآوری کرد که زمان کمه. دیگه نباید منتظر شنبهای باشم که ممکنه هیچوقت نیاد. انگار هراکلیتوس راست میگه که:
«جنگ مادر همهچیزه.»