ساعت ۴ بعدازظهر بود که باد گرم، پنجرههای فلزی خانه محمدرضا را به لرزه درآورد. تلویزیون از حملات موشکی اسرائیل به شهرهای ایران گزارش میداد. پدرش با چهرهای درهمرفته، کیف سیاه کوچکی را بست و گفت:
«از فردا و هنگام حملات هوایی به زیرزمین مجتمع میرویم. به نظر آنجا امنتر از طبقات است. اهالی مجتمع هم به آنجا میروند».
محمدرضا، نوجوان چهاردهسالهای که تا دیروز مشغول بازی فوتبال در کوچه بود، حالا به دیوار تکیه داده بود و دستانش را پشت کمر قفل کرده بود تا لرزششان را کسی نبیند. از وقتی خبر جنگ رسیده بود، تنها یک فکر ذهنش را میخورد:
«نمیخواهم بمیرم… نه هنوز…»
زیرزمین بوی نم و عرق میداد. بچههای همسنوسال محمدرضا، هرکدام به شکلی با ترس خود کنار میآمدند – بعضی با چشمانی از حدقه درآمده، بعضی با خندههای عصبی. امیر، دوست همکلاسیاش، مدام پایش را تکان میداد:
«فک کنم موشک بیاد تو همین جا… همهمون تو همون لحظه…»
«بسه دیگه!» محمدرضا تند گفت، اما انگشتانش ناخودآگاه دیوار سرد و نمور زیرزمین را میکندند. «چرا من؟ چرا اینجا؟ تازه قرار بود هفته دیگه به اردوی دانشآموزی بریم…»
شب سوم بود که اولین انفجارِ نزدیک رخ داد. لرزش زمین همه را به هم چسباند. نور لامپهای سقف چند بار قطع و وصل شد. زن همسایه شروع کرد به خواندن آیتالکرسی، صدایش از ترس میلرزید. محمدرضا چشمانش را بست و تصویر پدر و مادرش را در ذهن مرور کرد:
«اگه من نباشم، جمعهها کی براشون نون تازه بخره؟»
ناگهان فریادِ زنی از بیرون شنیده شد. مردی با صدای خشن گفت:
«کسی حق نداره بیرون بره!»
محمدرضا نفسش در سینه حبس شد. «مرگ یا اون بیرونه… یا همینجا، تو سایههامون…»
صبح روز پنجم، محمدرضا از کابوسی بیدار شد که در آن پاهایش در آسفالت خیابان گیر کرده بود و انفجار پشت سرش نزدیک و نزدیکتر میشد. امیر کنارش با تلفن همراهی که آنتن نداشت بازی میکرد…
«تو اصلاً نمیترسی؟»
امیر شانهاش را بالا انداخت:
«ترس که بمب رو منفجر نمیکنه. اگه قراره بمیریم، لااقل مثل ترسوها نمیریم».
اما محمدرضا میدانست این شجاعت نمایشی بیشتر شبیه پتوی نازکی بود که امیر روی ترس خود کشیده بود.
روز دوازدهم، سکوت عجیبی شهر را فرا گرفت. رادیوی قدیمی پدر خبر آتشبس را اعلام کرد. مردم کمکم از خانهها بیرون زدند. محمدرضا زیر آفتاب صبحگاهی ایستاد و نفس عمیقی کشید.
«زندهام… اما حالا چی؟»
امیر که به دنبال خانوادهاش آمده بود، مشت محکمی به شانهاش زد:
«تموم شد دیگه! همهچی!»
محمدرضا نگاهش کرد و چیزی نگفت. در چشمان امیر هم همان سایهای را دید که در آینه دیده بود. «این ترس هرگز نمیرود… مثل ترکشهایی که تو دیوار شهر موندن…»
اما آفتاب گرم روی صورتش بود و برای امروز، همین کافی بود.
پایان.
در این داستان، از ترسِ عمیقِ یک نوجوان از مرگ در جنگ استفاده شده، درحالیکه او هنوز آرزوها و رؤیاهای زیادی دارد.
آیا او واقعاً از این ترس رها میشود؟ یا جنگ، زخمی همیشگی در روحش باقی گذاشته است؟