یک داستان در یک نگاه

جواد سقا

0

کیمیاگرِ کویر 

بادهای گرم یزد، خاک سرخ کویر را تا پشت پنجره‌های کاهگلی خانه لیلا می‌کشاند. دختر هفده‌ساله‌ای با چشمانی به رنگ طلای غروب و موهای آغشته به عطر گل‌های محمدی. جسور بود و بی‌پروا، و شور کشف حقیقت در رگ‌هایش جریان داشت. پدربزرگش – پیرمردی مرموز با انگشتانی مملو از حلقه‌های کهنه – همیشه برایش از افسانه‌های کیمیاگران می‌گفت:

«گنج واقعی همیشه در جایی یافت می‌شود که خودت را گم می‌کنی، لیلا جان».

اما لیلا به دنبال چیزی فراتر از این افسانه‌های قدیمی بود. «می‌خواهم رازی را کشف کنم که جهان را دگرگون کند».

در شبی که ماه به کامل‌ترین حالتش رسیده بود، پدربزرگ نقشه‌ای کهنه به او داد. نقشه‌ای که مسیر یافتن «حجرالفلاسفه»- سنگ جادویی کیمیاگران – را نشان می‌داد.

«اما بدان، هر که در پی این گنج است، باید بهایش را بپردازد».

لیلا انگشتانش را روی نقشه کشید. کاغذ زیر نوک انگشتانش خش‌خش کرد، گویی زمزمه‌ای آرام داشت: «بیا… مرا پیدا کن…»

سفر آغاز شد و صبح روز بعد، لیلا با کوله‌ای سبک به سوی دل کویر یزد راه افتاد. مادرش با چشمانی نمناک ظرفی پر از آب گلاب به دستش داد:

«این را همراه داشته باش. گلاب، یادگار خانه است».

اولین شب را در کاروان‌سرایی متروک گذراند که دیوارهایش از نقوش اسرارآمیز انباشته بود. سایه‌های شمع بر دیوارها می‌رقصیدند و لیلا حس کرد نگاه سنگینی او را زیر نظر دارد. ناگهان زمزمه‌ای شنید:

«تو تنها نیستی…»

لیلا چشمانش را بست. «این صدا واقعی است؟ یا سایه‌های ترس من است که در تاریکی جان گرفته‌اند؟»

روز بعد، لیلا ساعت‌ها زیر آفتاب سوزان کویر راه پیمود. تنها و تنها در بیابانی بی‌کران، در سکوت مرگباری که تنها وزش باد گاهی آن را می‌شکست. پس از راهپیمایی طولانی به روستای کوچکی رسید که نگاه‌های مشکوک اهالی او را دنبال می‌کرد. پیرزنی فنجانی چای زعفرانی به او تعارف کرد:

«به دنبال چه می‌گردی دخترجان؟ گمشده‌ات را اینجا نخواهی یافت».

لیلا چای را سر کشید و از روستا خارج شد. در حاشیه روستا، مردی با عبای سیاه از پشت درخت خشکیده‌ای پدیدار شد. چشمانش چون دو اخگر گداخته می‌درخشید.

«لیلا… در جستجوی حقیقتی، نه؟»

قلب لیلا به تپش افتاد. «چگونه نام مرا می‌داند؟»

مرد خندید:

«روزی من همچون تو بودم. در پی راز کیمیاگری. اما برخی اسرار نباید گشوده شوند».

«پس چرا به من هشدار می‌دهی؟»

مرد به افق خیره شد:

«شاید چون هنوز امید در تو زنده است… یا شاید می‌خواهم ببینم آیا تو همچون من شکست خواهی خورد».

لیلا پاسخی نداد و به راهش ادامه داد.

در شبی سرد به غاری رسید که نقشه نشان می‌داد. دیوارهای غار از کتیبه‌های باستانی پوشیده بود. در قلب غار، سنگی می‌درخشید – «حجرالفلاسفه».

لیلا دستش را به سوی سنگ دراز کرد که ناگهان خنده‌ای از پشت سرش شنید. مردی با عبای سیاه آنجا بود.

«اگر این سنگ را برداری، هر آنچه دوست داری را از دست خواهی داد. این بهای حقیقت است».

لیلا مکث کرد. «آیا حاضر به از دست دادن خانواده و آرامش زندگی‌ام هستم؟» دستش را بر شیشه گلابی که مادرش داده بود فشرد. به سنگ خیره شد. نورش چهره‌اش را روشن کرد. برای لحظه‌ای تصویر مادرش را در آن دید… سپس پدربزرگ… و سرانجام خودش را، اما سالخورده و خسته.

«اگر بردارمش چه؟ اگر نگیرمش چه؟»

مرد آرام گفت:

«حالا انتخاب با توست».

لیلا دستش را پایین آورد. سنگ همچنان می‌درخشید، اما او برگشت و از غار خارج شد.

هوا سرد بود. باد موهایش را پس می‌زد. «شاید گنج واقعی همین سفر بوده…»

اما وقتی به پشت سر نگاه کرد، اثری از غار نبود.

«یا شاید همه چیز تنها رؤیایی بوده است».

پایان

این داستان، سفر روحانی دختری ایرانی را روایت می‌کند که در مرز میان افسانه و واقعیت سرگردان است. آیا تو نیز در جستجوی گنج درون خود هستی؟

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

حاصل عبارت را در کادر بنویسید. *-- بارگیری کد امنیتی --