رد پای نابینایان در آثار ادبی، مروری بر رمان هایدی و تصویر انسان نابینا در ادبیات کودک
حسین آگاهی
رمان هایدی نوشته نویسنده سوئیسی جوانا اسپایری از آن دست آثاری است که با وجود گذر بیش از یک قرن از نگارشش، همچنان تازه و الهامبخش است. این اثر در زمره آثار کلاسیک ادبیات کودک و نوجوان جهان جای دارد و در عین سادگی، نگاهی ژرف به انسان، طبیعت و مفهوم نیک زیستن دارد. داستان در دامنههای آرام و سرسبز آلپ میگذرد؛ جایی که دختری کوچک و یتیم به نام هایدی به پدربزرگ گوشهگیر خود سپرده میشود تا در کلبهای ساده در کوهستان با او زندگی کند.

حتی اگر کتاب هایدی را نخوانده باشید، احتمالاً انیمیشن یا سریالی را که بارها از روی آن ساخته و از تلویزیون پخش شده دیدهاید. در اکثر موارد، فیلمها و مجموعههایی که بر اساس یک رمان ساخته میشوند، نمیتوانند محبوبیتی همسنگِ اثر اصلی بهدست آورند، اما هایدی از آن دست استثناهاست که تصویرش از متن پیشی گرفته است. انیمیشن ژاپنی معروف دهه هفتاد میلادی و چندین اقتباس سینمایی از این داستان، توانستهاند روح صمیمی و انسانی اثر اسپایری را به زبان تصویر منتقل کنند و در ذهن نسلهای مختلف جاودانه شوند.
زندگی در میان طبیعت، دوستی با پیتر چوپان و آشنایی با مردم روستا برای هایدی سرشار از تازگی و شور زندگی است. در میان چهرههای مهربان کوهستان، مادربزرگ پیتر – که اهالی او را «گِرانی» صدا میزنند – از تأثیرگذارترین شخصیتهاست. او زنی سالخورده و نابیناست که در خانهای کوچک همراه با پیتر و مادرش زندگی میکند، نخریسی میکند و با دلی سرشار از آرامش به زندگی ادامه میدهد. جالب است که گِرانی نابینایی را مصیبتی نمیداند که باید بر آن غلبه کرد؛ بلکه، آن را وضعی طبیعی از زندگی قلمداد میکند که باید با مهربانی پذیرفت. او به هایدی میگوید:
«من نمیتوانم ببینم، اما میتوانم بشنوم. وقتی کسی کور است، بهترین چیز برایش شنیدن یک صدای مهربان است، و من عاشق صدای تو هستم».
هایدی از همان نخستین دیدار از این شگفتزده است که چگونه ممکن است کسی زیبایی کوهستان، سبزی دشت و آبی آسمان را نبیند، اما در عین حال چنان لبریز از آرامش باشد. او برای مادربزرگ نابینا دعاها و سرودهایی میخواند و در صدای خود، نوری میتاباند که جای خالی دیدن را برای او پر میکند. این رابطه ظریف میان دختری کودک و زنی نابینا، یکی از لطیفترین و نیز عاطفیترین بخشهای رمان است. اسپایری با درایت، از خلال این رابطه، به درونیترین لایههای مفهوم «ادراک» نزدیک میشود؛ جایی که دیدن تنها با چشم معنا ندارد، بلکه گوش و دل و ذهن نیز میتوانند چشم دیگری برای درک جهان باشند.
در ادامه داستان، خاله هایدی او را برای مدتی به شهر میبرد تا همدم دختری بیمار به نام کلارا سِزمَن باشد؛ دختری از خانوادهای ثروتمند که به دلیل ناتوانی جسمی، همیشه روی صندلی چرخدار مینشیند. اسپایری با هوشمندی، در کنار گِرانی نابینا، چهره دیگری از محدودیت جسمی را در قالب کلارا نشان میدهد: دختری که گرچه پاهایش ناتوان است، اما ذهن و قلبش پویایی و پاکیِ کودکی را در خود دارد. هایدی در کنار کلارا، همان شور زندگی کوهستان را به فضای سرد و سنگی شهر میآورد و به او یاد میدهد که شادی لزوماً وابسته به سلامت جسم نیست، بلکه از دل مهربانی و امید برمیخیزد.
میتوان گفت هایدی در مجموع اثری درباره «توانایی در دل ناتوانی» است. در جهانی که اغلب به ظاهر و قدرت جسمی بها میدهد، اسپایری از زبان کودکانه هایدی نشان میدهد که در پسِ هر ناتوانی، نوری از درک و عشق نهفته است. گِرانی با گوش دل میبیند و کلارا با نیروی امید و دوستی، تلاش دارد با مشکلش کنار آید. هر دو، در برابر نقصی که جامعه ممکن است آن را «محرومیت» بداند، در حقیقت به گونهای دیگر از بینایی و پویایی دست مییابند.
هایدی نه فقط داستانی کودکانه، بلکه روایتی ژرف از انسانیت است؛ از رابطه انسان با طبیعت، از نیروی مهربانی، و از معنای واقعی دیدن. این کتاب به ما یادآور میشود که گاهی روشنترین نگاهها از چشمانی میآیند که نمیبینند، و استوارترین گامها از دلهایی برمیخیزند که هنوز به عشق ایمان دارند. شاید به همین دلیل است که این اثر، با وجود گذر زمان، هنوز در دل نسلهای پیدرپی خوانندگان زنده مانده است: زیرا در جهانی پرهیاهو، صدای آرام و مهربان مادربزرگ نابینا و نگاه امیدوار کلارا، هنوز طنین امید را در گوش انسان معاصر زنده میکند.
یکی از بهترین ترجمههای این کتاب، اثر سارا قدیانی است که در انتشارات قدیانی نیز به چاپ رسیده است.