
در شماره پیشین، از آغاز سفرمان در دل پاییز هزار رنگ گفتیم؛ از گرمای دلنشین روستای شالیشَل، صفای چشمههای جوشان و شبنشینی صمیمی و پرشورمان در آن هوای سرد پاییزی. اکنون، با کولهباری از خاطرات شیرین و پس از صرف صبحانهای لذیذ، جمع کوچک ما آماده است تا به سمت مقصد نهایی خود حرکت کند. مقصدی که قرعه فال به نام او افتاد: غار شگفتانگیز و باستانی کَرفتو؛ این غار که چون دیوی سنگنشین، سالیان دراز بر فراز کوهستان ایستاده، قرار است ما را به سفری در زمان ببرد. در ادامه سفرنامهمان، از مواجهه با شکوه این بنای دستکَند خواهیم گفت و در پیچوخم دالانهای تاریخساز آن گم خواهیم شد.
خودروها را پارک کردیم و از پلههای جلوی غار بالا رفتیم تا به دهانه آن رسیدیم. دهانه ورودی، بزرگ، و سقف آن نسبتاً مرتفع بود. مسیر زیادی را در غار طی نمیکنی که از سمت راست باید از یک پله چوبی خودت را به اولین طبقه غار برسانی. در انتهای این پلّهها و در سمت راست، یک خروجی است که به یک بالکنمانند ختم میشود. اگر از رفتن به این بالکن صرفنظر کنی، مسیر به شکل مستقیم و با شیبی نسبتاً آرام ادامه پیدا میکند و به محوطه نسبتاً بزرگی میرسی که به تالار اجتماعات مشهور است؛ فضایی که میتوان در آن بهصورت همزمان افراد زیادی را جمع نمود و شاید این مکان، محلی برای تصمیمهای مهم و حیاتی ساکنان باستانی غار بوده است.
شواهد باستانشناختی نشان میدهد که غار کرفتو تنها یک پناهگاه موقت نبوده، بلکه مجموعهای مسکونی با کاربردهای دفاعی، مذهبی و اقتصادی بوده است. وجود آبراههها، اتاقهای ذخیرهسازی و فضاهای مشخصِ زندگی، بر پیچیدگی این سکونتگاه در اعصار گذشته میافزاید. این غار، گواهی است بر نبوغ و سازگاری شگفتانگیز انسان با محیط، و سفری است در دل تاریخ کهن این سرزمین.
راه خود را از سمت راست و ضلع جنوبی تالار ادامه میدهیم و کمکم ارتفاع سقف، کوتاه و کوتاهتر میشود، طوری که مجبور میشویم به شکل خمیده و تقریباً تا شده حرکت کنیم. در انتهای این مسیر تنگ و کوتاه، باز به نقطهای میرسیم که در سمت راست آن، با استفاده از یک سری پله چوبی دیگر به طبقه بالاتری از غار میرسیم. در اینجا ارتفاع سقف باز هم بالا رفته و آزادانه حرکت میکنیم. از یک شیب ملایم سرازیر میشویم و روشنایی خورشید ما را به سمت خود جذب میکند. در انتهای این قسمت به یک خروجی دیگر میرسیم که حکم بالکن طبقه چهارم را دارد. این نقطه درست در بالای دهانه غار قرار داشت و از آنجا میشد محوطه پاییندست غار و محل پارک خودروها را دید.
اول پاییز باشد و نسیمی که از دامنه کوه نرمنرمک به سویت میخزد و صدای کبکی که شورانگیز در کوهِ روبهرو سر به آوازی مستانه برداشته است و نقطهای که در آن قرار گرفتهای، بیاختیار زمزمههایت به آوازی مبدل میگردد که نوایی خوش را از عمق جان در فضای کوهستان طنینانداز میکند. این حال و هوا کار خود را کرده و دوستان ما را بر سر شوق آورده است؛ نَفَس و کلامشان را به نغمهای سِحرانگیز کوک میکند و باز هم موسیقی، آواز، کلماتی که پشتسرهم قطار میشوند و اشعاری که هرکدام راوی قصهای از سینهای پر راز است، خود را در بزم مستانه ما همراه میسازد. نوای خوشی در فضا بود که آواز و کلمات سِحرانگیز از نفس دوستان میریخت.
ناچار از این منظره فریبا دل میکنیم و به سمت طبقات پایین و تالار اجتماعات بازمیگردیم. ضلع شمال غربی تالار، راه دیگری است که با استفاده از پلههای چوبی به طبقه دیگری از غار میرسد؛ جایی که در انتهای یک دالان تنگ و تاریک قرار دارد و به دو اتاق تودرتو منتهی میشود که بر سردر ورودی آن این جمله به چشم میخورد: «اینجا خانه هراکلیوس بزرگ است. هرکس در آن شود، در امان باشد». این جمله نشان میدهد که قدمت استفاده از غار به دوران سلوکیها برمیگردد؛ زمانی که اسکندر به ایران تاخت و هخامنشیان را برانداخت و جانشینان یونانیتبار خود را در ایران گماشت و رهسپار هند شد.
در انتهای این دو اتاق تودرتو، باز هم به خروجی دیگری میرسیم که به بالکن طبقه سوم مشهور است؛ جایی که تقریباً در ضلع شمالی غار واقع شده است. در این فضای باصفا نشسته و چایی بهیادماندنی مینوشیم. جایی که شاید روزگاری بارگاه سلاطین با ابهتی بوده که کسی را یارای نشستن در حضورشان نبوده است و ما امروز چنین در آرامش نشسته و چای مینوشیم.
مسیر رفته را بازمیگردیم و باز هم به طبقه پایین و تالار اجتماعات سرازیر میشویم و از پلّهای دیگر که در همان ابتدای ورودی قرار داشت، به دهانه اصلی غار بازمیگردیم و از آن خارج شده و از طریق پلههای آهنی و سنگی به سمت محل پارک خودروها سرازیر میشویم. محوطه غار، فضایی بسیار باصفا و مفرح برای استراحت و صرف ناهار دارد. شُرشُر آبی که از زیر غار به پاییندست میریزد و فضای مشجر آن، صفا و دلربایی این مکان فرحانگیز را دو چندان ساخته است. ما نیز پس از شستن دست و صورت، خود را آماده صرف ناهار در این فضای رؤیایی میکنیم. یک دهانه (شکاف یا سایبان طبیعی) را انتخاب کرده و باز هم از پلهها بالا میرویم. در این دهانه، بساط ناهار خود را گسترده و این بار دوستان خوش سلیقه ما، گوشت قرمز را به سیخ کشیده به قول جمالزاده کباب صحیحی فراهم میسازند. و طولی نمیکشد که بوی خوش چنجه کباب در فضا طنین انداز میشود و تا جایی که در توان دارد اشتهای خوردن را باز میکند. در این مکان زیبا ناهار را صرف کرده و با یکی دو لیوان چایی، باز هم خود را به بزم موسیقی میسپاریم. نوایی که از صدای «بالبان» برمیخیزد و یادآور تاریخ طولانی این هنر دوستداشتنی در میان قوم کرد است. ریتمی که محصول جادوی انگشتان یکی از دوستان است، و صدای «داوودی» که از حنجره پرقدرت دوست دیگری در فضا میریزد؛ صدای پختهای که از کوچهپسکوچههای تارهای صوتی خسته میزبان دنیا دیده ما میتراود و ما را به حالوهوای خوانندگان توانمندِ کُرد میبرد، و دوست دیگرمان که با انجام هنرمندانه تردستی سبب میشود چنین سفری با این خاطرات خوش عجین گشته و بهیادماندنی شود.
کسی چه میداند؛ شاید هزاران سال پیش نیز افرادی درست در این نقطه، بزمی آراسته بوده باشند و به خاطر به چنگ آوردن شکاری خوب، رفتن زمستان سرد و سیاه، آمدن نوروز فرخنده، پیروزی بر دشمنی یا هزاران بهانه دیگر، بزم موسیقایی خود را برپا کرده و بانگ مستانه خود را راهی آسمان و خورشید کرده باشند.
با این موسیقی خاطرهانگیز که در این فضای فرحانگیز در هوا طنینانداز است، به سفر خود پایان داده و حدود ساعت ۵ بعدازظهر دوم مهرماه، به سمت سنندج حرکت میکنیم. جای سایر دوستان سبز.
۵/۷/۱۴۰۴