ماجرا از جایی شروع شد که ما تصمیم گرفتیم جهت انجام برخی از امو پژوهشی خود بهعنوان یک نابینای فرهیخته، به کتابخانۀ ملی و بخش نابینایان آن مراجعه کنیم و از گنجینۀ علمی سرشار این کتابخانه بهرهای هرچند ناچیز ببریم. این شد که شال و کلاه کردیم و عصا در دست قصد سفر کردیم؛ اما هرچه تحقیق و بررسی نمودیم که بالاخره از طریق کدام ایستگاه مترو یا اتوبوس میتوانیم خودمان را به این دریای دانش برسانیم، نتیجهای حاصل نشد که نشد. نهایتاً در راستای تحقیقاتمان متوجه شدیم که مرکز موردنظر ما دریا نیست؛ بلکه جزیرهای در میان انواع و اقسام بزرگراههای مختلف است که باید برای عبور از آنها تنها از تاکسیهای اینترنتی یا امثال آن استفاده کرد. با خود گفتیم در راه علم اگر خرج شود، هزینه نیست؛ بلکه سرمایهگذاریست. این شد که دست به گوشی شدیم و تاکسی اینترنتی را با انواع حیلههایی که باید به نرمافزار دسترسناپذیرشان میزدیم، اخذ نمودیم و راهی کتابخانۀ ملی شدیم.
وقتی از تاکسی اینترنتی خود پیاده و وارد حیاط کتابخانه شدیم، عصازنان پیش رفتیم و متوجه شدیم که وارد یک محیط بسیار رمانتیک شدهایم. صدای آبنماها و محیط سرسبز و جذاب اطرافمان، ما را به شک انداخت که نکند اشتباهاً وارد سفرهخانهای چیزی شدهایم. این شد که بر اعضای خانوادۀ رانندهای که ما را به اشتباه آنجا پیاده کرد درود فرستادیم و قصد خارج شدن از آن محیط را کردیم که با صدای کسی به خودمان آمدیم که قصد راهنمایی ما را داشت. از وی پرسیدیم که آیا درست آمدهایم که با پاسخ مثبت ایشان مواجه شدیم. این شد که تمام درودهایمان را به اعضای خانوادۀ رانندۀ نگونبخت پس گرفتیم و از دوستمان خواستیم ما را تا دم در ساختمان راهنمایی کند. وقتی از میان انبوه آبنماها و باغچهها در مسیری پیچدرپیچ به سمت ساختمان کتابخانه در حرکت بودیم، درودهایمان که از خانوادۀ راننده روی دستمان باد کرده بود را بر دوستان زحمتکشی که آنقدر جذاب محیط آنجا را برای نابینایان مناسبسازی کرده بودند فرستادیم که بسیار بسیار باعث آرامش اعصاب و روانمان شد.
بالاخره وارد ساختمان کتابخانه شدیم که غرق در سکوت بود. گویا دوستان سخت مشغول مطالعه بودند و نمیشد خیلی سروصدا کرد. دوست راهنمایمان نهایتاً سر در گوشمان فرو برد و در گوشی از ما پرسید که کجا میخواهیم برویم که از او خواستیم ما را به سمت بخش نابینایان کتابخانه هدایت کند. راهنمای ما در طول راه هرجا لازم بود به ما بگوید که باید پلهای را بالا یا پایین برویم، با زبان بدن به هر شکل بود با ما ارتباط برقرار کرد و ما نیز تلاشمان را کردیم که به بهترین شکل سخنان زبان بدن دوستمان را ترجمه کنیم که خدای نکرده در راستای کسب دانش به فنا نرویم. در نهایت به مقصد موردنظر رسیدیم و با مسئول آن بخش سلام و علیکی در گوشی کردیم و دوست راهنمای خود را مرخص کردیم و از زحمات بیدریغ ایشان سپاس فراوان نمودیم.
وقتی هدفمان از حضور در آنجا را با مسئول مربوطه در میان گذاشتیم، از ایشان خواستیم که به ما کمک کند. ایشان هم به شدت از این موضوع استقبال کرد. از ما پرسید که در چه زمینهای احتیاج به تحقیق و پژوهش داریم که برایشان توضیحات لازم را دادیم. تعدادی هم منبع به ایشان معرفی کردیم که برایمان پیدا کنند و در اختیارمان قرار دهند. ایشان هم پشت سیستمشان جلوس کردند و تلاش کردند که با رایانۀ خود ارتباط برقرار کنند؛ اما تلاش چنددقیقهای ایشان به جایی نرسید و دوست صفحهخوانمان با دوست مسئولمان همکاری نکرد که نکرد. این شد که ایشان فرمودند در حال حاضر رایانۀ ایشان خراب است و امکان خدمترسانی برایشان میسر نیست. ما که دانش اندکی در انجام امورات رایانه داشتیم، از ایشان خواهش کردیم که اجازه دهند نگاهی به رایانۀ سرکششان بیندازیم، شاید توانستیم رامش کنیم. با موافقت ایشان پشت رل نشستیم و دست به کار شدیم و چند دقیقۀ بعد، رایانۀ ایشان همچون بلبلی خوشصدا شروع به سخن گفتن کرد. دوست مسئول ما که حسابی از این اتفاق خوشحال به نظر میرسید، ضمن تشکرات فراوانی که از ما کرد، بار دیگر پشت رایانه نشست و شروع به جستوجو برای ما کرد؛ اما چند ثانیهای بیش نگذشته بود که باز هم به ما فرمودند که سیستم سراسری کتابخانه قطع است و در حال حاضر به منابع دسترسی ندارند. ما بار دیگر شروع به درود فرستادن به کسانی که نمیدانستیم دقیقاً کیستند کردیم. راستش خودمان هم تا آن روز نمیدانستیم که تنوع درودهایی که بلدیم در این حد بالا باشد و از این بابت برای خودمان کمی متأسف شدیم؛ اما انصافاً کارمان را در آن لحظات خوب راه انداختند.
نهایتاً با یک پیشنهاد از سوی مسئول محترم مواجه شدیم که در همایشی که در حال شروع شدن بود و موضوعش هم خط بریل بود، شرکت کنیم تا شاید بعد از اتمام همایش، سیستم نیز وصل شده باشد و بتوانیم کارمان را پیش ببریم. از روی ناچاری و کمی کنجکاوی پذیرفتیم و به اتفاق ایشان به محل برپایی همایش رفتیم. در بخشی از همین همایش بود که همین دوست مسئولمان سخنان گرانبهایی را ایراد نمودند و از دلایلی گفتند که خط بریل مورد استقبال نابینایان در ایران نیست و چه کارهایی باید برای رفع این مشکل کرد. در پایان همایش هم به حضار الواح تقدیری اهدا شد که در داخل این الواح نسخۀ بریل متن آن نیز قرار داده شده بود که اعلام شد این نسخۀ بریل به قلم همین دوست مسئولمان است. از روی کنجکاوی نسخۀ بریل لوحمان را باز کردیم و مشغول مطالعه شدیم. در پایان این مطالعه به دو فرضیه رسیدیم: یا برخی لغات در زبان فارسی نوع نوشتنشان عوض شده بود، یا این دوست مسئولمان که سخنرانی پروپیمانی هم در مورد بریل فرمودند، چندان مشرف به املای صحیح کلمات نبودند؛ چرا که نوع نگارش خیلی از کلمات در این متن با آنچه که دانش ما به ما میگفت متفاوت بود که قطعاً مشکل از ما بوده و دوستمان در این مورد قصوری نداشتند.
خلاصه آنکه بعد از اتمام همایش مجدداً به اتفاق دوست مسئولمان نزد رایانۀ سخنگوی مهربان رفتیم و تلاش کردیم تا دست خالی از آنجا نرویم که تلاشمان مثل بازی تیم ملی با انگلستان به نتیجه نرسید. این شد که دوباره با هماهنگی دوست مسئولمان یک راهنمای دیگر نزد ما آمد و پچپچکنان ما را به سمت بیرون هدایت کرد و در نهایت ما تاکسی اینترنتی دیگری اخذ کردیم و به خانه بازگشتیم. در تمام طول مسیر هم باقی ماندۀ درودهایی که بلد بودیم و تا آن روز نمیدانستیم را نثار زمین و زمان کردیم که حتی بیشتر از گل گاوزبان باعث تسکینمان شد.
نتایج اخلاقی که در پایان از این سفر یک روزۀ خود میتوانیم بگیریم این است که کتابخانۀ ملی در یک محیط کاملاً ساکت و به دور از هیاهوی شهری قرار گرفته؛ یک حیاط بسیار زیبا و رمانتیک دارد و محیط داخلش هم بسیار ساکت و فرهنگیست. مسئول بخش نابینایانش هم فردی به شدت فرهیخته و بادانش و کمالات و البته ساختارشکن در زبان فارسیست. سطح تکنولوژی و فناوری اطلاعات هم در این مرکز بسیار بالاست و در کل اگر تابهحال آنجا نرفتهاید، توصیه میکنیم حتماً یک سر به آنجا بزنید. فقط اگر توانستید با خود بساط پیکنیک هم ببرید؛ چراکه شاید تنها کاربردی که این سفر یک روزۀ شما به آنجا میتواند برایتان داشته باشد، استفاده از حیاط جذاب و زیبا و رمانتیک آن است. بقیهاش را هم سخت نگیرید؛ چراکه با اتفاق غیرمنتظرهای مواجه نخواهید شد. مثل همهجا رایانههای آنجا هم خراب است و مثل همهجا سیستمش قطع. مسئولش هم مثل همهجا سرشار از دانش است و در کل شما اصلاً نگران نباشید؛ چرا که در همین زمینه دوستان اینگونه سروده و خواندهاند که:
توی بهت جادهها، هرجا که دیدنی نیست،
چشمامو میبندمو، جاش یه رؤیا میذارم.
امضا: یخ نکنی نمکدون.