گفته بودیم که ما بسیار آدم مهمی هستیم و در حوزه معلولیت هر خبری باشد به دنبال ما میفرستند. اکثراً ماشین و خدم و حشم هم برایمان فراهم میکنند؛ اما ما چون خاکی هستیم، قبول نمیکنیم. اخیراً با ما تماس گرفتند و گفتند: «آقای موشکاف، شما که انسان با فرهنگی هستید و علم و دانش از وجناتتان میبارد، بیایید کمک کنید کمی فرهنگ بسازیم. ما قصد داریم دربارۀ اماکن نامناسب شهر کلیپی بسازیم و شهروندان را بافرهنگ کنیم.»
ما در کمال تواضع بادی به غبغب انداختیم و فرمودیم: «اشکالی ندارد؛ اما فرهنگسازی باید آنگونه که ما تشخیص میدهیم اتفاق بیفتد.»
فرمودند: «قبول است. خوب شما چطوری تشخیص میدهید ما همان کار را بکنیم؟»
ما که حرف بیشتری برای گفتن نداشتیم، فرمودیم: «فعلاً وارد جزئیات نمیشویم تا ببینیم بعداً چه پیش میآید.»
خلاصه، قرار گذاشتیم و یک روز با دوست بزرگوار فرهنگدرستکنمان راه افتادیم و رفتیم از جاهای مختلف شهر عکس و فیلم گرفتیم. همین که خوشان خوشان مسیر میپیمودیم، بهصورتی کاملاً اتفاقی رسیدیم مقابل اداره فخیمه بهزیستی و جنب آن نیز دانشکده توانبخشی. به دوست فرهنگدرستکن گفتیم: «اینجا مثلاً اداره فخیمه است و کنارش هم مثلاً توان میبخشند؛ اما کوزهگر از کوزه شکسته تناول میفرمایند. گویی دوستان قانون را برای همسایه مناسب پنداشتهاند.»
رفتیم و از پیادهرو نیممتری مقابل اداره فخیمه و ناهمواریهایش چند فریم عکس و فیلم گرفتیم. هنوز از آنجا 25 متر دور نشده بودیم که ناگهان تلفن همراهمان به صدا درآمد. از عجایب روزگار اینکه شماره هم نداشت. با سلام و صلوات تلفن را جواب دادیم.
اونور خط: «آقای موشکاف؟»
اینور خط: «بفرمایید.»
اونور خط: «خودتان هستید؟»
اینور خط: «احتمالاً. مطمئن نیستم.»
اونور خط: «شما درب اداره فخیمه چکار میکردید؟»
اینور خط با ترس و لرز: «هیچی قربان، دعا به جان شما. جنابعالی؟»
اونور خط: «خوشمزگی نکن بچه. ما از بخش مواظبت اداره فخیمه تماس میگیریم. شما در حال عکاسی و فیلمبرداری در مقابل اداره فخیمه دیده شدهاید.»
اینور خط با استرس: «شما ما را از کجا میشناسید؟ شمارهمان را از کجا پیدا کردید.»
اونور خط: «مثل اینکه هنوز بخش مواظبت اداره فخیمه را نشناختهاید! ما ریگی را در هوا میقاپیم.»
اینور خط مات و مبهوت: «ریگ که توی کفش است قربان!»
اونور خط: «مثل اینکه خیلی شوت تشریف دارید و هنوز پیه بخش مواظبت به تنتان نخورده. در اسرع وقت تشریف بیاورید بخش مواظبت ببینیم منظورتان چه بوده.»
اینور خط با لکنت زبان: «ما که منظوری نداریم. چشم خدمت میرسیم. انشاءالله فردا یا پسفردا شرفیاب میشویم.»
اونور خط: «موشکاف جان، همین حالا میای اینجا وگرنه گونی مناسب قدت را میدهیم بچهها خدمت برسن.»
مأمور مواظبت اینها را گفت و قطع کرد. ما که سر تا پایمان همچون بید میلرزید، چهار تا فحش نثار دوست فرهنگدرستکن کردیم و برگشتیم به طرف اداره فخیمه. به محض ورود، تا دهان باز کردیم حرف بزنیم، نگهبان جلو آمد و گفت: «موشکاف با من بیا.» گفتم: «کجا؟» گفت: «همانجایی که باید.» بعد هم دستمان را گرفت و برد دم یک دری و ما را مثل گاری هُل داد داخل.»
وارد که شدیم، یکی گفت: «آقای باهوش موشکاف، به شماره ملی فلان، متولد فلان، دارای تحصیلات بهمان، شاغل در فلانجا، دارای یک همسر و دو فرزند به نامهای فلان، ساکن فلانجا، به آدرس فلان و کد پستی فلان. این اطلاعات درست است؟»
ما که آب دهانمان خشک شده بود، با تته پته گفتیم: «بله. فقط اجازه بفرمایید کد پستی را یادداشت کنیم چون خودمان نداشتیم و اتفاقاً دنبالش بودیم؛ اما پیدا نمیکردیم.»
کارمند مواظبت با اخم: «پروندهات را بگیر و برو اتاق دو و آنقدر هم نمک نریز!»
گفتیم: «پرونده چه؟ کدام آش؟ کدام کشک؟»
گفت: «رفتی تو اتاق معلوم میشود.»
پرونده را که بسیار قطور بود، گرفتیم و به اتاق دو رفتیم. از اینکه دوستان در این بخش آنقدر سریع به امور رسیدگی میکنند، بر خودمان بالیدیم. خلاصه در اتاق دو گزارش، در اتاق سه کپی تمام مدارکمان، در اتاق چهار کروکی اماکنی که در شش ماه اخیر رفتوآمد کرده بودیم و همینطور تا اتاق ده پیش رفتیم و پروندهمان همهاش قطورتر شد و در نیم ساعت کامل شد. واقعاً فکر نمیکردم در اداره فخیمه آنقدر کارها سریع پیش رود. یادمان میآید برای صدور یک کارت معلولیت، ما را ۶ سال علاف کردند؛ ۱۸ بار، کپی شناسنامه و کارت ملی تقدیمشان کردیم و در ۳ فقره هم پروندهمان بالکل مفقود شد؛ آخرش هم نشد که نشد.
وارد اتاق نهایی شدیم و دیدیم دو نفر منتظر نشستهاند: آقای صداکلفت کمی نامهربان، آقای صدانازک کمی کمتر نامهربان.
نامهربان: «داشتی چکار میکردی؟»
ما: «ببخشید قربان. داشتیم پروندهمان را تکمیل میکردیم؛ بهخاطر همین کمی طول کشید.»
نامهربان: «خیارشور هم که هستی.»
کمتر نامهربان خطاب به رئیسش: «نه قربان، ایشان از بچههای خوب ماست. همیشه با آرمانهای ما همسویی کرده. خطاب به من: «دم در چهکار میکردید؟»
ما: «هیچی به خدا.» گفتیم برای اینکه کمی فرهنگ درست کنیم، چند تا عکس از اماکن مناسبسازینشده بگیریم.»
نامهربان: «حالا دیگه اداره فخیمه شد مکان نامناسب؟»
ما: «نه قربان. منظور مناسبسازی فضای شهری است.»
نامهربان: «برای ما قلمبه سلمبه حرف نزن. مثل آدم بگو داشتی چهکار میکردی؟»
ما: «قربان داشتیم جهت آگاهی عموم مردم، از اماکن دسترسناپذیر و موانع حضور معلولان در جامعه عکس و فیلم میگرفتیم.»
کمتر نامهربان: «قربان فکر کنم در حوزه محیط زیست و هوای آلوده فعالیت میکنند.»
نامهربان: «محیط زیست! جاسوسی؟»
ما گیج و مبهوت: «نه قربان، کارمان درباره نامناسب بودن معابر برای معلولان است.»
نامهربان: «ما رو به سخره گرفتی موشکاف؟ معبر که در فیلمهای جنگی است و ما خودمان کلی از این حرفها بلدیم. نخوردیم نون گندم، نانوایی که دیدیم!»
کمتر نامهربان خطاب به رئیسش: «فکر کنم استرس دارند قربان. نمیتوانند منظورشان را بیان کنند. خطاب به من: «بچه جان نترس. صادقانه بگو ما کمکت میکنیم. میدانیم تو گول خوردهای و بازیچه شدهای.»
ما مستأصل: «نخیر فدایتان شوم. ما چیز هستیم. یعنی برای چیز آمدیم! اصلاً شما بفرمایید تحصیلاتتان چقدر است تا ما متناسب با تحصیلات شما صحبت کنیم. انگار ما خیلی کمسواد هستیم و از عبارات درستی استفاده نمیکنیم.»
نامهربان با بادی در غبغب: «آهان. حالا شد. بچه جان درس بخوان که مثل ما باسواد باشی. ما دیپلم افتخار داریم.»
ما با درماندگی: «یا غیاثالمستغیثین.»
کمتر نامهربان خطاب به رئیسش: «دیدید گفتم قربان! با ما همسو است.»
ما: «خوب راستش را بخواهید، این پیادهرو مقابل اداره مناسبسازیشده نیست. آخ ببخشید. یعنی خیلی درب و داغون است. یعنی ببخشید منظورمان این است که شما خیلی خوب درستش کردهاید؛ اما عدهای آمدهاند و آن را کندهاند و درست پُرش نکردهاند و الآن پستی بلندی دارد. ظاهراً شهرداری هم اداره ما را کشیده جلو و پیادهرو کمی باریک شده.»
کمتر نامهربان: «آهان. شما مهندس هستید؟»
ما با عجز و لابه: «نه قربان. ما فعال حوزه معلولان هستیم. یعنی چیز. ما جادهصافکن معلولان هستیم.»
نامهربان: «ما را گیج نکن بیسواد. چه ربطی به معلولان داشت. ما خودمان اداره معلولان هستیم. مثل آدم بگو چرا و برای چه کسانی عکس میگرفتی. همدستهایت را معرفی کن.»
ما در نهایت بدبختی: «قربان ما میخواهیم کاری کنیم که معلولان راحتتر رفت و آمد کنند. پیادهرو باریک و درب و داغون که پستی و بلندی دارد، مانع حضور معلولان است. یعنی معلولان نمیتوانند راحت اینطرف آنطرف بروند، کار کنند، تحصیل کنند، ازدواج کنند. این چیزها را بکنند. نمیتوانند این کارها را بکنند؛ لیکن ما گفتیم عکس بگیریم این پیادهروها را نشان بدهیم که شاید درستش کنند. به خدا که ثواب دارد این کارها.»
نامهربان: «چه ربطی دارد! خوب از توی خیابان بیایند. اصلاً با اسنپ بیایند. اصلاً این عزیزان که نباید از خانه بیرون بیایند. ما میرویم خدمتشان. شما نمیخواهد به بهانه کرها و کورها و فلجهای بدبخت، جاسوسی کنید.»
ما: ادبیاتت منو کشته؛ «قربان شما از کمیته مناسبسازی مطلع هستید.»
نامهربان کلاً گیج شده بود و دنبال جواب میگشت که کمتر نامهربان گفت: «بله. کمیته که مربوط به ما نیست و اداره دیگری است. این حرفها چه ربطی به عکاسی دارد؟»
ما درمانده و ناتوان: «قربان ببینید! بگذارید صادقانه بگویم. راستش این دوست ما میخواست سربهسر ما بگذارد و جلوی این سازمان از ما عکس بگیرد. آورد اینجا گفت همینجا وایسا منظرش قشنگه، بیا عکس بگیریم. ما هم گول خوردیم. واقعاً نمیدانیم شاید منظور خاصی داشته و قصد جاسوسی داشته؛ اما خوشبختانه با گوشی خودمان عکس گرفت و الان گوشی پیشمان است. شما هم که خداراشکر کاملاً آگاه و هوشیار هستید و حواستان به همهچیز است. نگذاشتید ما سه قدم دور بشویم. الآن میتوانید عکسها را پاک کنید که دیگر خطری برای اداره و مملکت نداشته باشد. به خدا از این جماعت فرهنگدرستکن هیچ چیزی بعید نیست. راست گفتهاند که از اینها باید دوری کرد.»
نامهربان خوشحال از اقرار من: «بده ببینم اون گوشی رو.» گوشی را از من گرفت و در حال پاک کردن عکسها گفت: «این بار چون با ما همکاری کردی، کاریت نداریم؛ اما دفعه بعد به همین راحتی ولت نمیکنیم هان!» ناگهان با عصبانیت گفت: «این چیه! چرا سر باز!» ما گفتیم: «سرباز! کدام سرباز!» عکس را به کمتر نامهربان نشان داد. ایشان هم زیر لبی گفت: «قربان احتمالاً خانمشان باشند.»
ما: «یا کرامالکاتبین.»
ارادتمند: موش