میتوان پنجرهها را شست و جور ديگر ديد: نابینایان و راز تشخیص زبان بدن و حالت هیجانی دیگران
مسعود طاهریان: دانشپژوه حوزه روانکاوی
خیلی از اطرافیان و مراجعینم چون نمیبینم، فکر میکنند زبان بدن و نشانههای هیجانیشون رو نمیفهمم و نمیتونم از این نشانههای ارزشمند در روابط بین فردی و فرایند رواندرمانی استفاده کنم. اگه به چشم خودشون ببینند متوجه این موارد هستم، کلی متعجب میشند و احتمالاً اولین چیزی که به ذهنشون میاد اینه: «ناقلا کمی میبینه بهمون نمیگه.» به خاطر همین چندین سال پیش وقتی در یه مصاحبه شغلی شرکت کردم، ردم کردند و گفتند: «از جذب شما معذوریم. چون ارائه خدمات روانشناختی نیاز به بینایی داره. حتی میتونه توی جلسه درمان ماجرایی پیش بیاد که براتون خطرناک باشه.»
یه عالمه آدمم بارها بهم توصیه کردند بهتره در حوزه مشاوره تلفنی کار کنم یا برم سراغ مشاوره به افرادی که مثل خودم نمیبینند. آخه افراد بینای دور و برم من رو عین خودشون فرض میکنند که انگار فقط چشمهاشون رو بستند. در حالی که من به علت زیست نابینایی، روی سایر حواسم مثل شنوایی متمرکزتر شدم و میتونم با استفاده از اونها حالات هیجانی و زبان بدن بقیه رو تشخیص بدم. اولاً از بلندی، لحن، آهنگ، تن، سرعت، ریتم، تأکید، تمرکز، سکوت و مکث گفتار افراد استفاده میکنم تا ببینم چه حس و حالی دارند. از طرف دیگه با هر تغییری در فرم و حالت بدنی، محل دهن آدمها هم تغییر میکنه. بنابراین زاویهی منبع تولید صوت با گوشهام عوض میشه و اینجوری میفهمم افراد جابهجا شدند یا شکل نشستن و حالت سرشون رو تغییر دادند. آخرم حواسم به رفتارهای ارادی و غیر ارادیای مثل تنفس و تکان دادن پا، هستش که صدای خودشون رو دارند. به نظرم بد نیست به چند تا از خاطراتم اشاره کنم تا کمی این مسئله روشنتر بشه.
یه بار مراجعی با علائم اضطراب جدایی پیشم اومد که در طول جلسه خیلی تماس چشمی نداشت و تعطیلات عید رفتارهای چسبنده و مقابله جویانهاش رو زیاد کرده بود. این مطالب رو بر اساس گریه کردن گاهبهگاهی، داشتن خساست برای صحبت کردن و در نهایت دادن جوابهای تک کلمهای به سؤالاتم متوجه شدم. تازه بچه و خواهرش هر دو مضطرب بودند و این مسئله رو با تکون دادن پا و ضربه زدن به زمین نشون میدادند. پسرک در طول جلسه به خواهرش چسبیده بود و دهنش نزدیک به خواهر و کمی به سمت زمین قرار داشت. گاهی هم کودک با صدای پایین با خواهرش در گوشی صحبت میکرد یا با زمزمه میگفت: دلش میخواد از اونجا برند.
مراجع دیگهای رو چند وقت بعد در نشستهای سوپرویژنم دیدم که به گفته سوپروایزر و همکارانم بر اساس تحلیل رفتار متقابل، دارای شخصیت کودکانه بود. اونها این برچسب رو با توجه به پوشش، نحوه نشستن در طول جلسه، اشارههایی که با دست انجام میداد و میمیک چهرهاش در نظر گرفتند. منم این مسئله رو از طریق پراکندهگویی، نداشتن انسجام فکری، شیوه خنده، لحن گفتار، انتخاب واژگان، لوس و کشیده صحبت کردن مراجع تشخیص دادم.
مراجع دیگه نشستهای سوپرویژنمون یه بار مقابله جویانه در جلسه حاضر شد. این ویژگی در حالت نشستن، فرم صورت، رنگ چهره، اشارهها و حرکات بدنیش مشهود بود که اطرافیان بینام میتونستند اونها رو ببینند. حالت مهاجمیاش نشانههای صوتی قابل فهمی برای منم داشت؛ مثلاً در گفتار کلمات و لحن کنایهدار انتخاب میکرد. تند تند صحبت میکرد و به طرف مقابل فرصت نمیداد و مکثهای بین جملاتش خیلی کم بود. کمی بلندتر از درمانگر حرف میزد و صداش خشکی خاصی داشت. علاوه بر این توی یکی از نشستهای گروهی روانکاویمون، دو تا از اعضا که شریک عاطفی همدیگه بودند، وارد گفتگوی هیستری شدند. کمکم یکی درگیر ثابت کردن خودش شد و دیگری بیرحمانه سرزنش میکرد و جایگاه مقابلش رو به پرسش میگرفت. آقا نشسته و خانم پشت کانتر آشپزخونه ایستاده بود. گفتمان وقتی تغییر کرد و پر تنش شد که خانم روی اُپِن خم شد و سرش رو مثل یه گرگ جلو آورد و حین صحبت بیشتر دهنش رو باز کرد. همون موقع بود که ازش پرسیدم چه حس و حالی داره و چی شد این حالت عصبی سراغش اومد. تشخیص و مداخله به موقعم همهی دوستان بینام رو متعجب کرد.
مراجع جالبی هم داشتم که میتونم اون رو جز موارد دشوار در نظر بگیرم. در بخشی از جلسه درمان به یاد خاطرات تلخش افتاده بود. با این حال به صورت عادی صحبت میکرد و هیچ نشانه صوتی یا حرکت متفاوتی نداشت که بگم بغض کرده یا ناراحته.
خلاصه بگم افراد بینا به علت غلبه حس بینایی، معمولاً بیشتر به نشانگان بصری به عنوان آیتم کلیدی برای دریافت اطلاعات محیطی و ارتباطی تکیه میکنند. در حالی که منِ نابینا میتونم نشانههای رفتاری و حرکتی رو در کنار علائم صوتی، تشخیص بدم و برای درک حالات هیجانی و زبان بدن افراد به کار بگیرم. با این حال هیجانات مختلفی مثل خشم، شادی، غم، عصبانیت و… نمودهای متنوعی دارند و ممکنه در هر شخص، به صورت منحصر به فرد بروز کنه. به همین دلیل گاهی اوقات شناسایی و تفسیر اونها سخت میشه. در نتیجه همیشه دست و پنجه نرم كردن و کارورزی در این زمینه برام مهمه. خودم رو در موقعیتهای ارتباطی مختلف قرار میدم تا با این نشانهها آشنا بشم و تواناییهام رو برای تشخیص اونها بالا ببرم.
در روابط اجتماعی، شغلی، دوستانه و خانوادگی روزانهام این مهارتها رو تمرین میکنم. دائم سعیم اینه با بقیه روابط بین فردی شکل بدم، حالتهای هیجانی دیگران رو شناسایی کنم، برداشتهام رو بِگَم و بعد درستی یا نادرستی اونها رو با کمک اطرافیان بینایم حلاجی کنم. در موقعیتهای محافظت شدهای هم مثل دورههای آموزشی، نشستهای گروهی و جلسات سوپرویژن شرکت میکنم که در اونها اشخاص بینای دیگهای هستند و میتونم برداشت شخصی خودم رو با کمک ناظران بینا مورد نقد و بررسی قرار بدم.
الآن لازم نمیدونم ولی اگه روزی فکر کردم برای انجام کارهای دیداریم هم نیاز به دستیار بینا دارم، بهش میگم چه ویژگیهای بصریای برام مهمه و ازش میخوام با کمک کامپیوتر یا گوشی همراه اونها رو به دستم برسونه. اینجوری دستیار احتمالیم با نشانههایی که ارزش روانشناختی خاصی دارند، آشنا میشه و حواسش بهشون هست تا اونها رو از قلم نندازه. ادعای گزافیه اگه بگم الآن دیگه همه چیز اوکیه و هیچ مشکلی نیست. ولی کارهایی که گفتم، باعث شده ذره ذره تشخیص و تحلیل نشانهها در من خودکار بشه و نیازی به تمرکز وسواس گونه و پیگیری چک لیستی نداشته باشم. کم و بیش میتونم به حواسم اعتماد کنم و با حفظ آرامش اجازه بدم کارشون رو بکنند. در برابر اطرافیان، همکاران، کارفرمایان و حتی مراجعین بینایم مسلحتر شدم و عملکرد بهتری در تشخیص حالتهای هیجانی و زبان بدن دیگران دارم. در کارم مسلطتر روند رواندرمانی رو پیش میبرم. خیلی از افراد هم چون فکر میکنند متوجه زبان بدنشون نمیشم، خود واقعیشون رو راحتتر بروز میدند. در حالی که جلوی افراد بینا خودشون رو کنترل میکنند و نقاب میزنند. پس شاید یک جاهایی در تعاملات بین فردی، با نابیناییم بهتر متوجه حالات هیجانی دیگران بشم.
این بود ماجرا و روایت من. شما هم از تجربههای زیستهتون بگید. شده گیر و گوری در تشخیص حس و حال بقیه پیدا کنید؟ چه طور رفع و رجوعش کردید؟