رد پای نابینایان در آثار ادبی

حسین آگاهی

0

«ای قدرتمندانِ نادان، دیدگانتان را بگشایید! من مجسمه‌ حقیقت‌م، آینه‌ همه چیز… کِشیشان، اَشراف، شاهزادگان! آگاه باشید: مردم، در ظاهر خندانند؛ اما در درون، از رنج فریاد می‌زنند.
من، نماد مردمم. . اما بدانید: مردم به خود خواهند آمد، پایان نزدیک است. شفقی خونین، طلوع خواهد کرد.
این است معنای خنده‌ من. حال، شما بر این خنده بخندید..»

این جملات کوبنده، بخشی از رمان «مردی که می‌خندد» اثر ماندگار ویکتور هوگو، نویسنده‌ پرآوازه‌ فرانسوی است؛ اثری که نخستین‌بار در آوریل ۱۸۶۹ در فرانسه منتشر شد. هوگو در این رمان، با بهره‌گیری از فضای تیره‌وتار انگلستان قرن هجدهم، داستانی عمیق، چندلایه و پرکشش را خلق می‌کند که در آن، مفاهیم فلسفی، نقدهای اجتماعی، و تأملاتی تاریخی درهم‌تنیده‌اند.

برخلاف دیگر آثاری که در ستون «رد پای نابینایان در آثار ادبی» معرفی شده‌اند، در این رمان شخصیت نابینا در متن ماجرا نیست، اما حضوری مؤثر، به‌یادماندنی و سرشار از معنا دارد؛ حضوری که نشان می‌دهد نابینایی در ادبیات، همواره یک ناتوانی فیزیکی نیست، بلکه می‌تواند استعاره‌ای از دیدی ژرف‌تر و درونی‌تر به جهان نیز باشد.

شخصیت اصلی داستان، جوئین پُلین، نوجوانی است که در کودکی، قربانی جنایتی هولناک می‌شود و چهره‌اش را به شکلی در‌می‌آورند که همواره گویی در حال خندیدن است. این «لبخند ابدی»، در واقع نقابی از رنج و طردشدگی اوست؛ لبخندی که نه از شادی که از زخم‌های عمیق اجتماعی و فردی خبر می‌دهد. در طول داستان، جوئین پُلین دلباخته‌ دختری نابینا به نام دِئا می‌شود؛ دختری که خود نیز در کودکی بینایی‌اش را ازدست‌داده است.

یکی از صحنه‌های به‌یادماندنی داستان، زمانی است که جوئین ده‌ساله، در میان برف‌وبوران شب، پیکر بی‌جان زنی را می‌یابد که نوزاد شیرخواره‌اش را در آغوش دارد. زن، از گرسنگی و سرما جان‌باخته، اما کودک زنده است. جوئین با دلسوزی و شجاعتی فراتر از سنّش، کودک را از آغوش مادر جدا کرده، در بالاپوش خود می‌پیچد و به‌تنهایی در دل سرمای زمستان، به راه می‌افتد. او به مردی به نام اورسوس برمی‌خورد؛ پیرمردی دانا و فیلسوف‌مآب که مسئول یک کاروان نمایشی سیّار است. اورسوس هر دو کودک را نزد خود نگه می‌دارد، به دختر نام لاتینی «دِئا» (به معنی «الهه») می‌دهد، و از پسر، نامش را می‌پرسد؛ و او می‌گوید: جوئین پُلین.

ماجرای عاشقانه‌ جوئین و دِئا، با همه‌ سادگی و تلخی‌هایش، از دل‌نشین‌ترین بخش‌های کتاب است. رابطه‌ آن دو نه بر مبنای ظاهر، بلکه بر پایه‌ درک، پذیرش و عاطفه‌ای خالص شکل می‌گیرد. در این پیوند، دِئا نابیناست، اما نه از دیدن حقیقت محروم؛ او در چهره‌ همیشه خندان جوئین، رنج نهفته را درک می‌کند، بی‌آنکه آن را ببیند؛ و جوئین، در عشق بی چشم داشت و روشن دِئا، نخستین و شاید تنها آرامش زندگی‌اش را می‌یابد.

بسیاری از ما، رمان‌های عاشقانه را سطحی یا پیش‌پاافتاده می‌پنداریم. شاید هم از کلیشه‌های تکرارشونده‌ آن‌ها خسته‌ایم. اما اگر اندکی ژرف‌تر بنگریم، درمی‌یابیم که این‌گونه ادبی، نه‌تنها دل‌ها را به تپش می‌آورد که گاه راهی برای درک بهتر خود و جهان است. عشق، چه در زندگی و چه در ادبیات، یکی از بنیادی‌ترین تجارب انسانی‌ست؛ تجربه‌ای که لایه‌های پنهان روان و معنا را آشکار می‌سازد.

چرا رمان‌های عاشقانه هنوز هم ارزش خواندن دارند؟

  • یادآوری احساسات آغازین رابطه:
    خواندن این داستان‌ها، ما را به یاد شوروشعف روزهای نخستین یک عشق می‌اندازد. حتی اگر اکنون تنها باشیم، آن لحظات آشنای عاطفی می‌توانند گرمایی درونی به ما ببخشند.
  • تقویت تخیل و تصویرسازی ذهنی:
    برخلاف فیلم‌ها که تصویر را پیشاپیش آماده به مخاطب می‌دهند، رمان‌ها ما را دعوت می‌کنند به هم خلقی جهان؛ به ساختن چهره‌ محبوب، صدای او، و حتی نور صحنه‌ها، تنها با نیروی واژه‌ها.
  • امید در پایان‌های خوش:
    در دل روزهایی که واقعیت چندان مهربان نیست، یک رمان عاشقانه با پایانی شیرین می‌تواند نویدبخش باشد؛ نوری کم‌سو اما زنده، در دل تاریکی‌ها.
  • تنوع و تلفیق با سایر ژانرها:
    رمان‌های عاشقانه، امروز دیگر تنها روایت دلدادگی نیستند. آن‌ها در دل ژانرهایی چون فانتزی، علمی تخیلی، تاریخی، معمایی و حتی فلسفی، گنجانده شده‌اند و برای هر ذائقه‌ای چیزی دارند.
  • ارزشمندی عشق:
    عشق، صرف‌نظر از سرانجامش، تجربه‌ای غنی و تحول‌آفرین است. خواندن روایت‌هایی درباره‌ آن، ما را با ابعادی از انسان بودن آشنا می‌کند که گاه در هیاهوی روزمره فراموش می‌شود.

در بخشی دیگر از این اثر درخشان می‌خوانیم:

«آدم خسیس نابیناست، چون طلا را می‌بیند؛ اما ثروت را درک نمی‌کند. ولخرج نیز نابیناست، چون آغاز را می‌بیند؛ اما پایان را نه. زن عشوه‌گر نابیناست، چون زشتی‌های خود را نمی‌بیند. دانشمند نابیناست، چون از جهلش بی‌خبر است. انسان شریف نابیناست، چون دغل‌باز را نمی‌بیند. دغل‌باز هم نابیناست، چون خدا را نمی‌بیند.
و من هم نابینایم. . چون حرف می‌زنم، اما نمی‌بینم که گوش‌های شما کَر است. من می‌دانم که بهشتِ اغنیا، بر دوزخِ فقرا بنا شده است.»

این‌گونه است که در این رمان، نابینایی به شکل استعاره‌ای از ناآگاهی، خودفریبی و ناتوانی در دیدن حقیقت مطرح می‌شود. آنجا که بینایی تنها با چشم معنا ندارد، و ندیدن، گاه به معنای نادانی و گریز از واقعیت است.

این کتاب، با ترجمه‌ روان، دقیق و وفادار جواد محیی، توسط انتشارات «جاودان خرد» به چاپ رسیده است. برای هر دوستدار ادبیات، خواندن «مردی که می‌خندد»، نه فقط تجربه‌ای داستانی که سفری در ژرفای روح انسان خواهد بود؛ سفری به جهانی که در آن، نابینایی شاید راهی دیگر برای دیدن باشد.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

حاصل عبارت را در کادر بنویسید. *-- بارگیری کد امنیتی --