بار با یکی از دوستهای بینام اطراف خونهمون قدم میزدیم. بچه ده دوازدهساله آشنایی رو دیدیم که ترازو داره و نزدیک متروی محلهمون کار میکنه. گرم با هم سلام و احوالپرسی کردیم. وقتی رد شدیم، دوستم با کمی تعجب گفت: «پسره تو رو که دید، مثل شخصیتهای کارتونی لبخند زد.» پرسیدم: «لبخند کارتونی چه شکلیه؟» جواب داد: «حین لبخند همه دندونهاش معلوم شد.» سؤال کردم: «تعجبش چیه؟» گفت: «معمولاً آدمها اینجوری لبخند نمیزنند.» این ماجرا توی ذهنم مسکوت موند تا با دوست بینای دیگهای بحثش پیش اوم یه د که درباره یکی از میوهفروشهای محله صحبت کنم. وانتباری که کنار میدونی نزدیک خونهمون میوه میفروشه و چاق سلامتی داریم و صبح به صبح، منو از یه خیابون شلوغ توی مسیر رفتن به سرِکارم رد میکنه. رفیقم گفت: «چه جالب. یه نابینای دیگه میشناسم همیشه توی مسیرش خیلی صمیمی با یه صاحب مکانیکی احوال پرسی میکنه.» اونجا فهمیدم نابیناها در مسیر تردد هر روزه با بعضی از آدمها، یه ارتباط خاصی برقرار میکنند که انگار برای بیناها عجیبه. دوستهام تشویقم کردن درباره این تجربه متفاوت بنویسم.
آقای کاظمی، مثال دیگهای از این حس و حال نابه که جارچی خط کرج – گوهردشت خیابان انقلاب تهران بود. ایستگاه تاکسیهای کرج – گوهردشت محله انقلاب جای بدیه و مسافرا راحت پیداش نمیکنن. به خاطر همین رانندههای این خط به آقای کاظمی، پیرمرد بازنشسته پول میدادند تا توی هیاهوی ماشینها و آدمها و دستفروشهای تقاطع خیابون انقلاب و شونزده آذر بایسته و خستگیناپذیر داد بزنه کرج – گوهردشت و مسافران رو راهنمایی کنه. صداش رو که میشنیدم، میفهمیدم دیگه رسیدم به دانشگاه تهران.
هیچ وقت از آقا یعقوب میوه نخریدم و سوار ماشینهای کرج – گوهردشت نشدم. ولی هر موقع این آدمها رو دیدم، مثل دو تا آشنای قدیمی به هم سلام دادیم و کوتاه احوال هم رو پرسیدیم و برای همدیگه اتفاقهای خوب آرزو کردیم. نه اونها نگاه ترحمآمیز بالا به پایین به من داشتند و نمیخواستن زوری و از روی بزرگواری برام کاری انجام بدن، و نه من باید خودم رو به اونها ثابت میکردم و کاری برای کنجکاویهای بیجا و یهویی اونا انجام میدادم. اینجور آدمای باصفا، برام مثل تابلوی خوش آمد گویی به یه شهر جدیدند که دلم رو قرص میکنند. ناخودآگاه به منِ مسافر جادههای بین شهری میگند کجای مسیر سفرم هستم. این ارتباطها صرفاً از جنس احترام و توجه متقابله. فانوسهای دریاییای هستند که توی مه و تاریکی راه رو به خدمه حواس جمع و مضطرب کَشتیها نشون میدند و میگند هنوز آدمهایی هستند که شعله مهر و صمیمیت رو روشن نگه دارند و بیچشمداشت حواسشون به بقیه باشه. در این ارتباطات یه هوشیاری و میل دوطرفه در جریانه. سرچشمهش از تعاملات انسانیه و غیب نمیشن. به هر دلیلی حواس آدم پرت بشه، یه جوری توجه رو به خودشون جلب میکنن. وقتی هم اگه کاری برای یکی پیش بیاد و نباشه، دیگری نبودنش رو حس میکنه و میپُرسه: «چی شده؟» و صمیمانه امیدواره: «مشکلی پیش نیومدهباشه.»
این ارتباطات دائماً در حال تغییر و تحولّه. کاظمی دیگه توی پاتوق همیشگیش سر انقلاب و شونزده آذر نیست. دلم براش تنگ میشه. کسی رو هم نمیشناسم بتونم سراغ کاظمی رو ازش بگیرم. ولی دیروز برای چندمین بار ثنا، دختر نوجوونی رو توی مسیر برگشت از محل کارم دیدم که جلوی مرکز مشاورهمون بعد تعطیلی مدرسه، سوار اتوبوس میشه. وقتی دوید که بهم کمک کنه از خیابون رد بشم، گفت: «هی داشتم نگاه میکردم ببینم شما کی میاید.» به نظر میرسه تکرار همزمانیها باعث میشه آدما توی ذهن هم بمونن.
هر کسی هم اهل اینجور ارتباطها نیست؛ مثلاً آقا تیمور، دستفروشیه که جلوی یکی از ایستگاههای مترو پیراشکی داغ میفروشه. کمکم فهمیدم خیلی خوشش نمییاد بهش سلام کنم؛ انگار براش عجیبه. بقیه با بیتفاوتی از کنارش رد میشَن یا ازش خرید میکنن. دقیق نمیدونم چرا، ولی بعد از چند بار سلام و احوالپرسی، حالا وقتی به ایستگاه میرِسَم، کارش رو موقتاً قطع میکنه و همین که از کنارش رد میشم، با شور و شوق مردم رو تشویق میکنه ازش خرید کنن. این بیمیلی میتونه هزار دلیل داشته باشه؛ یه شب، بعد از اینکه پیشنویس این نامه رو نوشتم، خسته و کوفته از ایستگاه مترو محل کار آقا تیمور بیرون اومدم تا برگردم خونه. حسابی داغان بودم و فقط میخواستم زودتر برسم و بخوابم. ولی اون شب، آقا تیمور برخلاف همیشه، تبلیغ پیراشکیاش رو قطع نکرد. وقتی بهش نزدیک شدم، گفت: «سلام، چطوری؟» جوابش رو دادم. بعد یکهو پرسید: «کارمند اداره مالیاتی؟» گفتم: «نه، توی مرکز مشاوره آموزشوپرورش کار میکنم.» گفت: «بچهم چند ساله رد شده، گفتن باید بره مدرسه استثنایی. چی کار باید بکنم؟» راهنماییاش کردم. ازش که جدا شدم، با خودم گفتم: «شاید معلولیت، مدرسه استثنایی و مأمورهای مخفی اداره مالیات و شهرداری بخشی از دغدغههای این آدمن.» همین باعث شد بیشتر درکش کنم که نخواد زیاد باهام ارتباط بگیره. آخه آقا تیمور هنوز همون آدم قبله که وقتی پیشش میرسم، ساکت میشه تا متوجه حضورش نشم.