در تیتراژ سریال خاطرهانگیز داستان زندگی – که دهه شصتیها بیشتر آن را با نام هانیکو به یاد دارند – با صدای زندهیاد عطاالله کاملی، این جملات به گوش میرسد:
زندگی منشوری است در حرکت دوّار؛ منشوری که پرتو پرشکوه خلقت، با رنگهای بدیع و دلفریبش، آن را دوستداشتنی، خیالانگیز و پرشور ساخته است.
با آوردن این مقدمه، قصد ندارم به توصیف زیباییهای زندگی بپردازم؛ اما هیچکس نمیتواند انکار کند که زندگی، در هر شرایطی، آمیزهای از خاطرات خوش و اتفاقات ناگوار است.
وقتی شنیدم که پس از مدتها کتابی در حوزه معلولیت، آن هم به قلم دو نفر از افراد دارای معلولیت، منتشر شده، بسیار خوشحال شدم. اما پس از خواندن در همین چندقدمی که انتشارات بهمنش آن را در سال 1396 برای نخستین بار روانه بازار نشر کرده است، صادقانه باید بگویم از مطالعه آن پشیمان شدم. معتقدم این کتاب از حیث پیرایش و ویرایش، آنطور که شایسته است، مورد توجه قرار نگرفته و با وجود نیّت مثبت احتمالی نویسندگان، کاش دستکم در چاپهای بعدی تجدید نظر جدیتری در محتوای آن صورت گیرد.
همه ما میدانیم که اگر فردی نابینا اشتباهی انجام دهد، بسیاری از افراد جامعه رفتار او را به کل نابینایان تعمیم میدهند؛ حالآنکه در موارد مثبت، معمولاً چنین تعمیمی صورت نمیگیرد. با این اوصاف، نویسندگان کتاب بهتر بود در همان مقدمه تصریح میکردند که آنچه میخوانید صرفاً تجربیات شخصی ماست و بههیچوجه به معنای تعمیم مشکلات یا شرایط ما به تمام نابینایان یا افراد دارای معلولیت نیست. اما در جایجای کتاب با تعابیری کلی چون «خانه نابینایان»، «یخچال نابینایان»، و… مواجهیم که انگار هر مسئلهای در زندگی این زوج، بهتمامی نابینایان تعمیم داده میشود.
در بخشی از کتاب که روایت از زبان رضاست (نقل به مضمون)، آمده است:
«خستهوکوفته از سر کار آمدم، دیدم راضیه پای گاز ایستاده و دارد چیزی میپزد. پرسیدم: داری چی درست میکنی؟ گفت: مربّای هویج. وقتی نزدیکتر رفتم، دیدم گوشت چرخکرده را در آب جوش ریخته، شکر هم زده و به خیال خودش مربّای هویج درست میکند.»
راستی، چرا باید یک خانم نابینا گوشت چرخکرده را با هویج فریز شده اشتباه بگیرد؟ آیا چنین اشتباهی واقعاً محتمل است؟ انتظار نمیرود کسی که از ابتدای زندگی نابینا نبوده و حتی در زمینههای رسانه، خبرنگاری و فضای مجازی فعال است، پیش از نقل چنین خاطرهای در کتاب، از نابینایان دیگر بپرسد که چطور یخچالشان را مرتب میکنند تا محتویات آن – حتی پس از فریز شدن – قابلتشخیص باشد؟
در قسمت دیگری از کتاب، به نحوه غذادادن به فرزندشان، فرزاد اشاره میشود: «مواظب باش رفت تو چشش! نه، نه، مراقب باش رفت توی گوشش !»
سؤالم از نویسندگان کتاب این است: آیا بهتر نبود پیش از بهکاربردن روش آزمونوخطا، با مادران نابینایی که به کودکانشان غذا یا دارو میدهند، مشورت میکردید؟ تا نه خودتان دچار اضطراب شوید، نه فرزند دلبندتان را با چنین لحظاتی دچار وحشت کنید؟
ناچار از پذیرفتن این حقیقت ناگوار هستیم که نوشتن چنین روایتهایی که چندان با واقعیت عمومی زندگی نابینایان همخوانی ندارد، میتواند اثرات جبرانناپذیری بر نگرش جامعه بگذارد. دوست بینای من که سالهاست ارتباط نزدیکی با من دارد و این کتاب را خوانده، بهشدت شگفتزده شده که چرا باید زندگی زوجی که یکی از آنها نابیناست، اینهمه دشواری و فراز و نشیب داشته باشد. او حتی تا آنجا پیش رفته که به من توصیه کند هرگز با فرد نابینا ازدواج نکنم، چون معتقد است دو فرد معلول نباید با هم ازدواج کنند. با وجود تمام تلاش من برای توضیح اینکه این کتاب تنها یک روایت فردی است و قابلتعمیم نیست، همچنان پس از هشت سال که از زمان اولین انتشار این کتاب میگذرد، نگاهش تغییر نکرده و تنها با آهی از سرِ درد، برای این زوج «دل میسوزاند».
حالا کسانی را تصور کنید که هیچ تجربه نزدیکی با افراد دارای معلولیت ندارند و این کتاب اولین مواجهه آنها با زندگی آسیبدیدگان بینایی است؛ طبیعی است که با خواندن چنین روایتی، برداشت اشتباهی از واقعیت زندگی افراد نابینا پیدا کنند، حتی اگر نیت نویسندگان ترویج آگاهی و فرهنگسازی بوده باشد.
جالب است بدانید که در ابتدای کتاب که به قلم راضیه کباری (نابینا) و رضا بهار (دارای هیدروسفالی) نوشته شده، چنین آمده است:
«کتابی که در دست دارید، یک مصیبتنامه فردی یا حتی مشترک نیست؛ تنها تجربهای دیگرگونه از همین زندگیست که در همه ما جریان دارد. روایتی کوتاه و چشمگیر که با صراحت و واقعبینی از درد کسانی میگوید که در همین چندقدمی و در میان ما زندگی میکنند. روایتیست از تلاش آدمهایی که با وجود بیماری و ضعفهایی که زندگی به آنها تحمیل کرده، باز هم سرِ ادامهدادن دارند».
به نظر میرسد بزرگترین رسالت نویسندگان زندگینامهها و خاطرهنویسان، پیش از هر چیز، باید دادن امید به مخاطبان باشد. حالآنکه در کتاب در همین چندقدمی، بیش از آنکه شاهد مواجههای منشور گونه با زندگی باشیم، صرفاً با تاریکیها، نارضایتیها و مشکلاتی روبهرو هستیم که بسیاری از آنها با راهحلهایی ساده و در دسترس قابل رفعاند؛ آن هم در دنیای امروز که تکنولوژی امکانات متنوعی را در اختیار افراد دارای معلولیت قرار داده است.
نکته تأسفبارتر اینکه، در مصاحبههایی که با نویسندگان انجام شده، نهتنها هیچیک از اشکالات مطرحشده پذیرفته نشده، بلکه در کمال تعجب گفتهاند که جامعه هدفشان نابینایان نبودهاند و این پرسش را مطرح کردهاند که چرا نابینایان کتاب را خواندهاند؟! ادعایی عجیب که بعید میدانم با چنین رویکردی، تغییر مثبتی در چاپهای بعدی کتابشان اعمال شود.