به قلم شما

صفیه عاقل

0

امروز همین که نشستم توی سرویس، حسین کوچولو، کنارِ دستم سلام نکرده، با هیجان و بلند گفت: «من زیادِ زیاد غذا خوردم خانوم».

گفتم: «سلامِت رو هم  که خوردی باهاش. آفرین که غذا خوردی گل پسر».

از بس نحیف و لاغر است که این ضعف و کم توانی، نه فقط در جثه ریز و استخوانی‌اش، بلکه در صدای تیز و نازکش هم نمود دارد؛ به او گفتم: «قرار بود غذاتو خوب بخوری، زود بزرگ بشی که … بزرگ بشی که؟ که چی؟»

هرچه فکر کردم یادم نیامد قبلا به او گفتم بزرگ شود چه می‌شود. فقط می‌دانستم گفته بودم زود بزرگ بشود. ذوق زده پرسید: بزرگ شدم حالا؟»

«آره عزیزم. یه کوچولو بزرگ‌تر شدی» .

علی که حرف‌هایمان را از جلو می‌شنید، سرش را از بینِ صندلی‌ها درآورد، صدایش را کلفت کرد و با شیطنت گفت: «نَخِیلَم  اَصلَنَم بُزلگ نشده».

«چرا علی جان. یک سانت رشد کرده» .

حسین کوچولو که قبل‌تر سرپا بود و انگار حوصله بحث با علی را نداشت، روی صندلی تکیه زد و ساکت ماند. بعد با لبه کیفم که روی پایم گذاشته بودم مشغولِ ور‌رفتن شد. رگبارِ سوال‌های بی‌ربط و با‌ربطش شروع شد.

«خانوم اسمِ شوهرتون چیه؟»

«نباید این سوال‌ها رو بپرسی گل پسر.»

» پس اسمِ ماشین‌تون چیه؟»

«ما ماشین نداریم حسین جان» .

زل زد به شیشه و مدلِ ماشینِ کناری‌مان در خیابان را پرسید. من که کلافه شده بودم گفتم: «نمی‌دونم پسرم».

سکوت کرد. انگشت‌های ظریفش را روی انگشتانم کشید. با انگشترم بازی کرد. بعد آرام دستش از روی زانویم سُر خورد و رفت تا مچِ پایم. دستش روی کفشم بود که با تعجب پرسیدم: «حسین جان چیکار می‌کنی اون پایین؟»

«خانوم می‌خوام ببینم کفشاتون چه شکلیه».

«بیا بالا. دستات کثیف می‌شه. خودم برات می‌گم».

حس کردم خودش دنبالِ پاسخِ سوال‌هایش است. اگر من یا هر کسِ دیگر جوابی درخورِ پرسش‌هایش ندهیم، خودش دست به کشفِ آن‌ها می‌زند و دست به کفشِ معلم می‌شود.

یادِ شاگردِ خودم، امیرمحمد افتادم که حرف نمی‌زند. نابینای مطلق است و هفتاد درصد شنوایی ندارد. کم توانِ ذهنی ارزیابی شده. با کسی ارتباط نمی‌گیرد و اگر گرفت، فقط جواب سوالت را با تکرارِ جمله خودت می‌دهد. او که وقتی کنارم نشسته، آرام انگشتانش را روی دستم حرکت می‌دهد، دست روی ماشینِ تایپ می‌کشد و مرتباً باید بهش بگویم امیر محمد دست نزن. اگر مشغول درسِ بقیه باشم و حواسم از او پرت باشد، آرام انگشتانش را مثلِ حرکتِ یک خرچنگ، روی زانویم سُر می‌دهد. از این کارش خوشم نمی‌آید. چندین بار به او تذکر داده‌ام که نباید دستش را همه جا ببرد.

همیشه به این فکر می‌کنم این بچه و خیلی بچه‌های دیگر مثل او، چطور می‌خواهند جهانِ پیرامون‌شان را بشناسند؟ چه شناختی از خود و دنیای اطرافشان دارند؟ جایی که می‌شود با چرخاندن دو گویِ کوچکِ درونِ کاسه سر، کلی اطلاعات و داده، از محیطِ اطراف گرفت، چطور سرِ انگشتان دست میخواهد آن را جبران کند؟ جایی که می‌شود نگاه را به هر سمت که بخواهی پرت کنی بی اجازه و بی‌مهابا، معلوم است که اطلاعاتِ به‌دست آمده از لامسه، ناچیز است. بماند که لمسِ انگشتان روی بدن و حریمِ شخصیِ افراد، نیاز به اجازه دارد و نمی‌شود که هرجا که بخواهی بچرخانی‌شان. و این نعمتِ بینایی چه عمقی دارد! چه ژرفایی که ابعادِ مختلفِ آن اینگونه در ارتباطاتِ بشری حیاتی و موثر است.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

حاصل عبارت را در کادر بنویسید. *-- بارگیری کد امنیتی --