نامههای بینشانی، جهان آن سوی دستان تو بود
فاطمه مهریخواه
پدر…
گاهی حس میکنم این حرفها را هیچوقت رودررو نخواهم گفت. شاید چون صدایم میلرزد، شاید چون نمیخواهم غمگین شوی. اما سالهاست که این کلمات در خاطر من میچرخند. امروز میخواهم روی کاغذ بیاورمشان، حتی اگر هیچوقت به دستت نرسند.
پدر…
من میدانم که دوستم داشتی. میدانم که هر کاری کردی، از ترسِ این بود که به من آسیبی برسد. میدانم که میخواستی جهان برایم امنتر باشد. اما حالا که بزرگ شدهام، میبینم آن محافظتی که به دنبالش بودی، گاهی چیزهایی را از من گرفت؛ چیزهایی که حالا، در این سن، نبودشان را هر روز حس میکنم.
یادم هست، وقتی کوچک بودم، دستهایت همهجا بودند. شیر آب که میچکید، تو بازش میکردی. قفل در که گیر میکرد، تو درستش میکردی. وقتی برق میرفت، صدای کلیدها و ابزارهایت میآمد و من در اتاقی که نیمسایهاش را نمیدیدم، فقط صداها را میشنیدم. تو جلو میایستادی و همه چیز را حل میکردی.
اما هیچوقت نگفتی: «بیا پسرم. دستت را بگذار اینجا. این پیچ است. این شیر است. اینطور باز میشود. اینطور بسته میشود.»
پدر…
من نابینا بودم، اما دستهایم میخواستند جهان را لمس کنند. با همین دستها میتوانستم شکل پیچ را بفهمم، سردی فلز را حس کنم، جای درست بستن یک مهره را پیدا کنم. اما هیچوقت فرصت نکردم. دستهایم را در آغوش خودت گرفتی و در پناهشان، چیزی از جهان کشف نکردند.
گاهی خاطراتی میآید که هنوز میسوزانند. صدای تو و برادرم، وقتی کنار هم کار میکردید. برادرم نگاه داشت و تو برایش توضیح میدادی: «این پیچ اینجاست، این سیم را میگیری، اینطور وصل میکنی» و من… کمی دورتر نشسته بودم، گوش میدادم، اما سهمی در ماجرا نداشتم. نه به خاطر نابیناییام، به خاطر اینکه فکر میکردی لمس من ممکن است خطرناک باشد، سخت باشد.
پدر…
من در کودکیام، جهان را نمیدیدم. اما میتوانستم آن را با نوک انگشتانم بفهمم، اگر کسی به دستهایم اعتماد میکرد. به من نگفتی که لمس کردن، یاد گرفتن است. نگفتی که میشود سیم را امتحان کرد، میشود پیچ را یکبار برعکس بست و از اشتباه یاد گرفت. من به جای اینکه کنار دستهایت باشم، درون دستهایت بودم. تاریکی میان من و دیدن بود و تو میان من و لمس کردن بودی.
حالا بزرگ شدهام. مردی هستم که خیلی چیزها را یاد میگیرد. آچار به دست میگیرم. با لمس میفهمم کدام قطعه کجاست. لوله شکسته را باز میکنم. یک سیم را با احتیاط وصل میکنم. حتی وقتی چند بار اشتباه میکنم، میایستم، دوباره امتحان میکنم.
پدر… من میتوانم. نابینایی مانع نیست. اما هنوز یک جای خالی درونم هست. نه به خاطر ناتوانی، بلکه به خاطر این که فرصت کشف در کودکی از من گرفته شد. هنوز صدایی درونم میگوید: «کاش دستهایت زودتر این جهان را لمس کرده بودند».
گاهی وقتی یک وسیله را باز میکنم، خاطرههای کودکی زنده میشوند. بوی فلز و روغن که در هوا میپیچد، صدای برخورد ابزارها، همه مرا به همان اتاق میبرد؛ به همان جایی که برادرم کنار تو ایستاده بود و من کمی عقبتر نشسته بودم، با دستهایی که هیچوقت صدایی نداشتند.
پدر…
گاهی در سکوت فکر میکنم که شاید همه این سالها، بیشتر از هر چیزی، به اعتماد تو نیاز داشتم. نه به امنیت، نه به آسانی، فقط به اینکه دستم را روی یک پیچ بگذاری و بگویی: «لمسش کن. این تویی که میتوانی».
اکنون که به بزرگسالی رسیدهام، میبینم توانستن، بیشتر از ابزار و مهارت، به اعتماد ربط دارد. من میتوانم خیلی کارها را انجام دهم، حتی بدون دیدن؛ اما، نبودن تجربه کودکی، گاهی مرا از خودم دور میکند. هر بار که دستم را روی چیزی میگذارم و دلم لرزیده است، میدانم که بخشی از حسرت به همان سالهای از دست رفته برمیگردد.
پدر…
این نامه سرزنش نیست. گلایه هم نیست، یا اگر هست، تلخ نیست. این فقط حرفهای پسری است که دستهایش دیر فهمیدند چه میتوانند بکنند.
حالا دارم یاد میگیرم؛ آرام، آهسته، با لمس، با تجربه، با اشتباه، با صبر. اما گاهی، وسط این یادگیری، آرزو میکنم که کودکیام بوی پیچگوشتی میداد. آرزو میکنم یک روز، فقط یک روز، کنار دستهای تو میایستادم، نه درونشان.
پدر…
این مردی که روبهرویت است، دستهایش هنوز میخواهند جهان را کشف کنند. شاید دیر باشد، اما هنوز وقت هست و شاید اگر یک روزی… فقط یک روز… کنارم بایستی و بگویی: «بیا پسرم، امتحان کن» … آن پسر کوچکی که در کودکی ساکت بود، بالاخره صدایش را پیدا کند.