قطعه ادبی

0

زنگ خورد  و پرنده‌ای از خوابِ دفتر پرید

درختان، با برگ‌های زردشان به کودکی گفتند:

«وقتِ دانستن است»

مهر، از راه رسید

با کفش‌های خاکیِ مهربان

و در حیاطِ مدرسه

باد، با موهای بچه‌ها بازی کرد

کودکی خندید

و خنده‌اش مثل قطره‌ای در دلِ پاییز افتاد

مدادها بوی جنگل می‌دادند

و کوله‌پشتی‌ها

رازهایی داشتند

که فقط شب می‌دانست

دفترها، سفید بودند

مثل برفِ اول زمستان

و هر خط،

راهی بود به‌سوی کشفِ جهان

 

معلم آمد

با صدایی شبیه رودخانه

و گفت:

«بیایید، تا جهان را نقاشی کنیم با واژه‌هایی از نور»

در کلاس

پنجره‌ای بود

که به آسمانِ آبیِ بی‌مرز باز می‌شد

و تخته‌سیاه

مثل شب،

حرف‌های روشن را در دل داشت

کودکی پرسید:

«آیا خورشید هم درس می‌خواند؟»

و معلم لبخند زد

مثل شکفتنِ گلِ نرگس

در صبحِ بی‌خبر

در گوشه‌ای از کلاس

دختری با موهای بافته

به مدادش نگاه می‌کرد

انگار می‌خواست

با آن، راهی به ماه بکشد

پسرکی در فکرِ ستاره‌ها بود

و در دلش

صدای کهکشان می‌پیچید

او نمی‌دانست

که ریاضی، گاهی

شبیه شعر است

در حیاط

درختی بود

که هر سال،

اول مهر،

برگ‌هایش را به کودکان هدیه می‌داد

و باد،

نامه‌هایی از دوردست می‌آورد

پر از بویِ کتاب‌های تازه

مهر،

فصلِ آغاز است

فصلِ پرسش‌های بی‌پاسخ

فصلِ دوستی‌های بی‌دلیل

فصلِ مدادهای تراش‌خورده

و دل‌هایی که می‌خواهند جهان را بفهمند

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

حاصل عبارت را در کادر بنویسید. *-- بارگیری کد امنیتی --