اسم من «نازنین» است؛ کسی که فکر میکرد خوشبختی در صندوق عقب یک ماشین خارجی قفل شده است.
زندگی در آپارتمان شصت متری ما، شبیه یک کمد شلوغ بود که همه چیز داشت، جز فضای کافی برای رؤیاهای من؛ پدرم معلم بود و مادرم آرایشگر خانگی. زندگی ما روی ریل عادی و قابل پیشبینی حرکت میکرد، مثل قطاری که همیشه سر ساعت میرسد و هیچگاه دیر نمیکند. اما من دلواپس سفر با موشک بودم.
تمام نوجوانی و اوایل بیستسالگیام را صرف نگاه کردن به پنجره زندگی دیگران کردم. پنجرههایی که پردههای ابریشمی داشتند و پشتشان، مردم در نوری طلایی و بیدغدغه راه میرفتند. من میخواستم آن نور طلایی باشم. میخواستم پولدار شوم. با چشمانی تشنه، به دنبال ثروت بودم.

پدرم مردی آرام با دستهای پینه بسته و کتابهای کهنه است. او وقتی این عطش مرا میدید میگفت: «نازنین جان! گنجینه آدم در جیبش نیست، در دلش است» و من در پاسخ فقط چشمغره میرفتم.
مادرم زنی است که تمام رؤیاهایش را در قفسههای آشپزخانه چیده بود و نگران آینده من بود. اما من باید آیندهام را خودم بسازم.
سارا، دوست صمیمیام، که از همان محله بود و رؤیاهایش به اندازه من بزرگ نبود. همیشه میگفت: «نازی، یک کم به داشتههایت فکر کن» و من میگفتم: کدامیک از داشتههایم را می گویی؟ من که چیزی ندارم.
ماجرا از وقتی جدّی شد که با آقای رئیسی آشنا شدم؛ در یک همایش انگیزشی که بلیطش را با دو هفته حقوق کار در یک کافیشاپ معمولی خریده بودم. سالن پر بود از آدمهایی با چشمان درخشان و لباسهای اتوکشیده. آقای رئیسی یک مرد میانسال و صاحب یک شرکت بازاریابی شبکهای بود. رئیسی روی سن میگفت: «ثروت یک حق است! اگر الان فقیرید، یعنی دارید به دنیا ظلم میکنید!»
فضا پر از عطر تند ادکلن و نویدهای رنگارنگ بود.
او در دیالوگهایش امید به موفقیت در رسیدن به ثروت را در دل من زنده نگه میداشت و میگفت: «شماها الان مثل مورچههایی هستید که ذرهذره جمع میکنند. من به شما یاد میدهم چطور ملکه زنبورعسل باشید!»
من، این مورچه حقیر، این جمله را با جان و دل خریدم.
تمام پساندازم را روی محصولات شرکتش گذاشتم. یک مشت ویتامین و کرم با قیمتهای گزاف. شروع به کار کردم. سارا گفت: «نازی، این آدم چشمانش صادق نیست». ولی من که دیگر ملکه زنبورعسل بودم، حرف مورچهها به دلم نمینشست.
حتی نیما، همکارم در کافیشاپ را، با خودم همراه کردم. او پسر جوانی است که مثل من رؤیای پولدار شدن داشت. ما با هم تیم شدیم. دو ملکه نوجوان که فکر میکردند قرار است کندوی جهان را فتح کنند. شبها دیر به خانه میآمدم. پدرم با نگرانی میپرسید: «دخترم کجا بودی؟ بوی ادکلن ارزون میدی».
و من با غرور جواب میدادم: «دارم برای خودم آینده میسازم بابا! تو فقط به فکر حقوق بازنشستگیات باش».
یک ماه گذشت. من به جای سود، تنها بدهی داشتم. اتاقم انبار محصولات فروخته نشده بود. آقای رئیسی هم ناگهان ناپدید شد. مثل بخار آب. تلفنش قطع بود و دفتر کارش قفل.
شبی که فهمیدم کلاهبرداری کرده، در پارک شهر تنها نشسته بودم و به حبابهای صابونی که یک بچه در دور دست درست میکرد نگاه میکردم. حبابهای رنگارنگ و زیبا که یکلحظه میدرخشیدند و بعد میترکیدند. زندگی من هم شده بود یک حباب طلایی ترکیده.
اما ماجرا به همین جا ختم نشد. چند روز بعد، نیما با چشمانی وحشتزده پیشم آمد. «نازنین، آقای رئیسی رو پیدا کردم. اما… چیزهایی فهمیدم».
نیما تعریف کرد که به طور تصادفی او را دیده و دنبالش کرده بود. او با یک ماشین لوکس در حال صحبت با چند فرد دیگر بود. نیما شنیده بود که آنها درباره «یک معامله بزرگتر» صحبت میکنند. معلوم بود آقای رئیسی بخشی از یک شبکه بزرگتر بود و ما حالا به طور خطرناکی به این شبکه نزدیک شده بودیم. نیما در همان شنود، متوجه آدرس یک انبار قدیمی در حومه شهر شده بود. ما چه کار باید میکردیم؟ برویم به پلیس اطلاع دهیم؟ اما چه مدرکی داشتیم؟ شاید خودمان به دردسر میافتادیم.
ترسیده بودیم. دنیای ثروت که به دنبالش بودیم، ناگهان به یک فیلم جنایی ترسناک تبدیل شده بود. یک شب، درحالیکه در خیابانهای مرکز شهر قدم میزدم و به این فکر میکردم که چطور زندگیام را به اینجا کشاندهام. ناگهان چشمم به مغازه کوچک و محقری افتاد که نور ملایمی از آن میتابید: «کتابفروشی کهن». جایی که سالها از کنارش رد شده بودم بدون آنکه حتی نگاهی به آن بیندازم.
برای فرار از افکارم، داخل رفتم. فضای مغازه بوی کهنگی کاغذ و آرامش میداد. پیرمرد کتابفروش پشت پیشخوان نشسته بود و بدون آنکه به من توجهی کند، مشغول خواندن کتابی قطور بود. گشتی زدم. بین قفسههای پر از کتاب، احساس امنیت عجیبی میکردم. چشمم به کتاب کوچکی افتاد با جلد چرمی ساده: «گنج درون».
پیرمرد، انگار که صدای افکار مرا شنیده بود، بدون آنکه سرش را از کتاب بلند کند، گفت: «بعضی وقتها آدم آنقدر دنبال گنج میگرده که متوجه نیست روی گنج نشسته».
این جمله چه ربطی به من داشت؟
رفتم پیش پیشخوان و کتاب را برای خرید گذاشتم. پیرمرد سر بلند کرد. چشمانش آبی و عمیق بود؛ مثل دریا. نگاهی به من انداخت و گفت: «جستجوگر جوان! طلا فقط در صندوق نیست. گاهی در سکوت یک صبح آرام، در طعم یک چای که مادرت برایت میریزد، یا در نفس راحتی که بعد از حل یک مشکل میکشی، نهفته است».
دلم میخواست گریه کنم. همه وجودم فریاد میزد که حق با اوست.
آن شب با آن کتاب به خانه رفتم. فردای آن روز، به جای دنبال کردن رد آقای رئیسی، با سارا به کافه قدیمی محلمان رفتیم. به جای صحبت از پول و ماشین، از خاطرات بچگی حرف زدیم و خندیدیم. به خانه که رسیدم، مادرم با عشق یک کاسه آش گذاشته بود جلوم. پدرم کنارم نشست و در مورد یکی از شاگردانش که در مسابقه شعر برنده شده بود، با غرور حرف زد. ناگهان، یک آرامش عمیق تمام وجودم را فرا گرفت. انگار سالها بود که برای اولین بار نفس راحت میکشیدم.
متوجه شدم که من در حباب طلایی رؤیاهای پوچم اسیر شده بودم و زندگی واقعی، همین زندگی ساده و پر از عشق، مدتهاست که در جریان است و من آن را «نادیده» گرفته بودم. گنج واقعی، آرامش، عشق خانواده و دوستیهای صمیمی بود که تمامش را داشتم.
پدر میگفت: ما اغلب مانند کسی هستیم که به دنبال الماس میگردد، در حالی که تمام اطرافش پر از الماسهای کوچک و ارزشمند است، اما او چشمانش را بسته است. ثروت واقعی، در داشتن بیشتر نیست، در حس کردنِ ارزشِ آنچه داری است. و من تازه یاد گرفته بودم که چشمانم را باز کنم.